جمعه 25 ارديبهشت 1383

فيلمنامه فراموشي محسن مخملباف

فيلمنامه "فراموشي" نوشته محسن مخملباف كه براي دريافت پروانه ساخت در اواخر سال 82 به وزارت ارشاد ارئه شده بود، چندي پيش توسط وزارت ارشاد رسماً رد شد. اين فيلم قرار بود در بهار امسال در شهر تهران و با حضور بازيگران حرفه‌اي جلوي دوربين برود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

"فراموشي"، پيش از اين در روزنامه شرق منتشر شد، اما نسخه پيش رو، نسخه کامل آن است.
--------------------------------------------------------------

آپارتماني در يك مجتمع مسكوني، روز:
مردي كور با سن متوسط، از تاريكي اتاقي در آپارتمان مسكوني‌اش، كه در طبقه هفدهم يك برج بلند در وسط تهران قرار دارد، خود را به هال مي‌رساند و پرده‌هايي را كه پنجره‌هاي آپارتمان را پوشانده‌اند، كنار مي‌زند. نور به داخل تاريكي آپارتمان مي‌ريزد.
مرد رو به شهر مي‌ايستد و با آن كه چشم ندارد، گويي ايستاده است تا شهر را ببيند. پس از لحظه‌اي پنجره را مي‌گشايد. صداي شهر پر از ازدحام به داخل مي‌ريزد. مرد ريه‌هايش را از هوا پر مي‌كند و از پنجره رو مي‌گرداند و شلوار و كتش را مي‌يابد و مي‌پوشد و همزمان زنش را صدا مي‌كند.
مرد كور: الهه، الهه...
از زن او خبري نيست و مرد كور همان‌طور كه زنش را صدا مي‌كند به دنبال چيزي مي‌گردد كه نمي‌يابد. در اتاقي را مي‌كوبد و بعد با دستي كه كور مال كورمال جستجو مي‌كند دستگيره را مي‌يابد و در را باز مي‌كند.
مرد كور: الهه، كجايي؟
جوابي نمي‌يابد. مرد كور عصايش را آرام به اين سو و آن سو مي‌گرداند و رختخواب دو نفره را با دست لمس مي‌كند، اما زنش را نمي يابد.
مرد كور: الهه!‌ كجا خوابيدي؟
با عصا زير تختخواب را مي‌كاود، اما زنش را نمي‌يابد. از اتاق بيرون مي‌آيد و به اتاق ديگري مي‌رود. در اين جا نيز با عصا هر كجا را جستجو مي‌كند و روي هر صندلي را دست مي‌كشد.
مرد‌ كور: الهه، عزيز دلم، دوباره كجا گم شدي؟
بعد به سراغ حمام‌ و توالت‌هاي آپارتمان مي‌رود. يك به يك زير دوش، وان و توالت‌ها را بازرسي مي‌كند و همان طور قربان صدقه زنش مي‌رود، اما زن او نيست. رفته رفته صداي مرد بلندتر مي‌شود و زنش را با فرياد صدا مي‌كند و خود را به در بالكن آپارتمان كه در پرتگاه قرار دارد مي‌رساند. از اين كه در آپارتمان باز است، وحشت مي‌كند و به بالكن مي‌رود و عصايش را به هر سو مي‌زند. از برخورد عصا به ميله‌هاي بالكن سر و صدا بلند مي‌شود و پرنده‌اي كه درون بالكن حضور دارد، پرواز كنان به آسمان مي‌گريزد.
حالا مرد كور دستش را به لبه ميله‌هاي محافظ بالكن مي‌گيرد و رو به كف خيابان مجاور فرياد مي‌كشد.
مرد كور: الهه... الهه...
صداي زنگ خانه مي‌آيد. مرد كور سراسيمه به داخل آپارتمان باز مي‌گردد و در ورودي را باز مي‌كند.
مرد پيري كه لابي‌من مجموعه است روبروي در ايستاده است. در حالي‌كه زن مرد كور را كه آشفته و پريشان است و قيافه مات و مبهوتي دارد، به همراه آورده است.
لابي من: سلام آقا.
مرد كور: سلام.
لابي من: خانمتون از نصفه شب اومده تو لابي، هي خواسته بره بيرون، من نذاشتم، يكي دوبار هم با آسانسور برش گردوندم بالا، كه دوباره توي طبقات گم شده بود. باز همسايه ها آوردنش دم در، به من تحويلش دادن. لطف كنين شماره آپارتمانتونو يادش بدين كه مزاحم همسايه‌ها نشه. چند بارم اومدم زنگ زدم كه خواب بودين و نشنيدين.
مرد كور: ببخشيد، من شب‌ها واليوم مي‌خورم كه خوابم ببره، صداي زنگو نشنيدم.
زن: من مي‌خوام برم تو جوب تف كنم.
مرد كور دست زنش را مي‌گيرد و او را كه مثل آدم‌هاي كوكي خشك راه مي‌رود و مات نگاه مي‌كند، به داخل مي‌كشد.
لابي من: [پارچه‌اي را كه به دست دارد در دست مرد كور مي‌گذارد.] روسري‌اش هم افتاده بود زمين.
لابي من مي‌رود و مرد كور در را مي‌بندد و روسري را بر سر زنش گره مي‌زند.
مرد كور: مگه نگفتم روسريتو دو تا گره بزن كه باز نشه. [و خودش روسري را بر سر زنش مي‌كشد و آن را زير گلوي زنش دوبارگره مي‌زند.] تو عينك منو نديدي؟
زن: من مي‌خوام برم تو جوب تف كنم.
مرد كور: بذار اين پسره بياد، مي‌دم ببره تو رو توي كوچه بگردونه، حالا اون عينك منو پيدا كن.
زن در آپارتمان سرگردان راه مي‌رود.
مرد كور: ببين عينك منو كجا گذاشتي.
زن: عينك... عينك؟
مرد كور: عينك، همونيه كه دوتا شيشه داره، من مي‌ذارم روي چشمام. [زن در اتاق‌ها گم مي‌شود.] الهه، الهه... عينك منو بده، الان اين پسره مي‌آد، نمي‌خوام چشمامو بي‌عينك ببينه. عينك، هموني كه دوتا شيشه داره، هموني كه من مي‌ذارم روي چشمم.
زن: [عينك مرد و تسبيح او را مي‌آورد.] من مي‌خوام برم تو جوب تف كنم.
مرد كور: الهه، به جاي اين‌كه بگي مي‌خوام برم تو جوب تف كنم، بگو من خونه‌مون طبقه هفدهمه.
زن: من خونه‌مون طبقه[ از يادش مي‌رود بقيه جمله چه بوده ‌است. دوباره تكرار مي‌كند.] من خونه‌مون طبقه...؟
مرد كور: هفدهمه.
زن: هفدهمه.
مرد كور: من خونه‌مون طبقه هفدهمه.
زن: من خونه‌مون طبقه هفدهمه. مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.
مرد كور: من خونه‌مون طبقه هفدهمه.
زن: من خونه‌مون... مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.
مرد كور: ديوونه‌ام كردي. [گوشي تلفن را برمي‌دارد و شماره لابي را مي‌گيرد.] الو، لابي؟ سلام. شرمنده‌ام. من خانوممو مي‌فرستم پايين، شما لطفاً ببرينش توي جوب آب تف كنه، بعد لطفاً با آسانسور برش گردونين بالا، اون تا اين كارو نكنه، دست ور نمي‌داره.
گوشي را مي‌گذارد، دست زن را مي‌گيرد و او را از آپارتمان بيرون مي‌برد.


جلوي آسانسور، ادامه:
مرد كور دگمه آسانسور را مي‌زند و منتظر مي‌ماند.
مرد كور: توكجا زندگي مي‌كني؟
زن: من مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.
مرد كور: بگو من طبقه هفدهم زندگي مي‌كنم.
زن: من طبقه هفدهم ...
در آسانسور باز مي‌شود. و مرد كور زنش را به داخل آسانسور مي‌فرستد و با انگشتانش شماره‌هاي طبقات آسانسور را لمس مي‌كند و شماره طبقه صفر را فشار مي‌دهد و قبل از آن كه در آسانسور بسته شود، دوباره سوال مي‌كند.
مرد كور: تو كجا زندگي مي‌كني؟
زن: من طبقه هفدهم هستم.
در آسانسور بسته مي‌شود.


داخل آسانسور:
زن داخل آسانسور است. آسانسور از طبقه هفدهم به طبقات پائين تر مي‌رود. و در طبقه چهاردهم مي‌ايستد و در آسانسور باز مي‌شود. و مرد مسني كه لباس شيكي به تن دارد، وارد مي‌شود.
مرد: سلام خانم. صبح بخير.
زن: من طبقه هفدهم هستم. مي‌خوام برم ...
مرد: پس چرا شاسي لابي رو فشار دادين؟
زن: من طبقه هفدهم هستم.
مرد: بايد اجازه بدين اين آسانسور برسه طبقه همكف، من براتون دوباره شاسي طبقه هفدهم را فشار مي‌دهم.
آسانسور به طبقه همكف مي‌رسد و مرد قبل از آن كه خارج شود، شاسي طبقه هفدهم را فشار مي‌دهد و خارج مي‌شود. دوباره در آسانسور بسته مي‌شود و به سمت بالا حركت مي‌كند. آسانسور در طبقه‌اي ميانه راه مي‌ايستد و در آن باز مي‌شود و مرد نظافتچيِ قد كوتاهي كه آلات نظافت و سطل آبي را در دست دارد، وارد مي‌شود.
مرد نظافتچي: شما پايين مي‌رين يا بالا؟
زن: من طبقه هفدهم هستم.
مرد نظافتچي: من مي‌رم پايين.
و از آسانسور خارج مي‌شود و در بسته مي‌شود و زن دوباره با آسانسور بالا مي‌رود و در طبقه هفدهم مي‌ايستد. در باز مي‌شود. زن و مردي كه از آپارتمان روبرو آمده‌اند، سوار آسانسور مي‌شوند.
مرد: سلام خانوم، آقاتون خوبند؟
زن ديگر: [آهسته به مردش] بيچاره فراموشي گرفته. يكساله توي اين آسانسور بالا و پايين مي‌ره، هي يادش مي‌ره كجا مي‌خواسته بره.
دوباره آسانسور به پايين حركت مي‌كند.
زن: من كجا مي‌شينم؟... من طبقه هفدهم هستم.
در طبقه چهاردهم در آسانسور باز مي‌شود و مرد نظافتچي سوار مي‌شود و با تعجب به زن نگاه مي‌كند.
مرد نظافتچي: هي از آسانسور بي‌خودي مي‌ري پايين و بالا، آسانسور رو خراب مي‌كني. معلومه كجا مي‌خواي بري؟
زن ديگر: [آهسته به نظافتچي] مريضه، اذيتش نكن.
آسانسور در طبقه همكف مي‌ايستد و همه خارج مي‌شوند. لابي‌من جلوي در ايستاده است. زن را از دور مي‌بيند. جلو مي‌آيد و زن را بيرون مي‌كشد.
لابي من: پس كجا بودي؟ بيا بريم توي جوب آب تف كن، برگرد خونه تون.


لابي و جلوي در مجموعه، ادامه:
لابي‌من دست زن را گرفته است و همراه خود او را تا جلوي جوي خيابان مي‌برد. زن همان‌طور حيران ايستاده است.
لابي من: تف كن ديگه، فقط شعارش رو مي‌دي؟!
زن حيران ايستاده است و يكباره راهش را مي‌گيرد و مي‌رود. لابي من مي‌دود و جلوي او را مي‌گيرد.
لابي من: تنهايي مي‌ري گم مي‌شي. تف كن توي جوب برگرد بالا.
زن: من طبقه هفدهم هستم.
لابي من: شوهرت به من تلفن كرد، گفت: بيارمت لب آب تف كني توي جوب، بعد من تو رو برگردونم خونه تون. زودباش تف كن توي جوب، برگرد خونه تون.
زن: عينك. عينك منو پيدا كن. نمي‌خوام اين پسره چشم‌هامو ببينه.
لابي من: خانم يا تف كن توي جوب، يا برگرد بالا.
زن سرگردان مانده است.لابي من دست او را مي‌گيرد و به زور به سمت داخل مجموعه مي‌كشد. زن از رفتن امتناع مي‌كند.
زن: عينك منو پيدا كن.
لابي‌من او را كشان كشان تا جلوي آسانسور مي برد و او را سوار آسانسور مي‌كند و شاسي طبقه هفده را مي‌زند و درِ آسانسور كه بسته مي‌شود، به جايگاه خود بر مي‌گردد. از در ورودي پسرك روزنامه فروش در حالي كه با خود تعداد زيادي مجله و روزنامه را حمل مي‌كند، وارد مي‌شود.
پسرك روزنامه فروش: سلام آقا.
لابي من: سلام.
پسرك روزنامه فروش: اجازه هست برم بالا؟
لابي من: كجا؟
پسرك روزنامه فروش: براي خونه‌ها روزنامه ببرم.
لابي من: بريز توي صندوق پستي‌شون، خودشون ورمي‌دارن. توي مجموعه دزدي شده، گفتن ما ديگه غريبه‌هارو راه نديم.
پسرك روزنامه فروش: اخه بعدش مي‌رم كمك طبقه هفدهم.
لابي من: برو ولي زود برگرد.
پسرك روزنامه فروش مي‌رود و جلوي آسانسور مي‌ايستد. آسانسور مي‌رسد و پسر سوار مي‌شود.


داخل آسانسور، ادامه:
زن درون آسانسور سرگردان است.
پسرك روزنامه فروش: سلام خانوم.
زن: الهه كجايي؟
پسرك، شاسي همه طبقات را فشار مي‌دهد. آسانسور در طبقه اول مي‌ايستد. پسرك دست زن را مي‌گيرد و او را لاي در آسانسور قرار مي‌دهد كه در بسته نشود و خودش از زير در آپارتمان‌هاي طبقة اول، روزنامه مي‌اندازد و به داخل آسانسور برمي‌گردد و زن را از جلوي در كنار مي‌كشد تا در بسته شود. و دوباره در طبقة دوم زن را لاي در آسانسور قرار مي‌دهد تا در بسته نشود تا او بتواند از زير درها، روزنامه يا مجله به‌ داخل آپارتمان‌ها بيندازد.
زن: الهه، عزيز دلم، باز كجا گم شدي؟
در آسانسور بسته مي‌شود. فيد اوت.


داخل آپارتمان هفده، ادامه:
مرد كور روي صندلي چوبي نشسته است. پسرك روزنامه فروش مثل كودكان دبستاني كه پيش معلمي درس پس مي‌دهند، تيتر روزنامه‌ها را مي‌خواند.
مرد كور: نه اين اهميت نداره، برو سراغ يه مطلب ديگه.
پسر تيترهاي ديگري از روزنامه‌ها را مي‌خواند. در ميان تيترها يكي از مطالب با عنوان سه رؤياي جهاني، توجه مرد كور را به خود جلب مي‌كند. پسر مطلب را از روي روزنامه با تپق براي مرد كور مي‌خواند.
پسرك روزنامه فروش: جهان به‌ سوي سه رويا در حركت است. سكولاريزيشن، ليبراليزيشن، دمكراتيزيشن.
مرد كور: با قيچي ببُر، فكسش كن.
پسر مطلب روزنامه را با قيچي مي‌بُرد و آن را در فكس قرار مي‌دهد. مرد كور خودش كورمال كورمال شماره‌اي مي‌گيرد و شاسي ارسال فكس را فشار مي‌دهد.
مرد كور: از اين نويسنده قبلاً چندتا مطلب ديگه‌ام چاپ شده، حرف‌ هاش مثل جاسوس‌هاست. پفيوز عامل غربه. نمي‌دونم چرا هر چي مطالبشو فكس مي‌كنم، جلوشو نمي‌گيرند؟!
پسرك روزنامه فروش: آقا اين چيز‌هايي كه نوشته بود، معني‌اش چي بود؟
مرد كور: حرفاش معني نداره پفيوز. اين مطالبي رو كه براي من مي‌خوني، هيچوقت به‌ خاطرت نسپُر پسرم كه برات خطرناكه، پاره‌اش كن بريز تو سطل آشغال.
پسرك روزنامه فروش روزنامه فكس شده را پاره كرده، اما به جاي ريختن در سطل آشغال، در جيبش مي‌گذارد. صداي زنگ آيفون تصويري مي‌آيد. مرد كور به سوي آيفون مي‌رود. مرد جواني در تصوير آيفون ديده مي‌شود.
مرد كور: كيه؟
مرد درون تصوير آيفون: آقا راننده‌ام.
مرد كور جلوي آينه مي‌ايستد و لباس‌هاي خود را مرتب مي‌كند و كلاهي لبه دار را بر سر مي‌گذارد.
مرد كور: [به پسرك روزنامه فروش] لباس‌هاي من مرتبه؟
پسرك از پشت سر مرد كور، او را در آينه نگاه مي‌كند و يقة او را مرتب مي‌كند و پرزهاي روي لباسش را با دست مي‌تكاند و با دستمال كفش‌هايش را تميز مي‌كند.
پسرك روزنامه فروش: حالا مرتبه آقا.
مرد كور از جيبش جعبه قرص واليوم را در مي‌آورد و به دنبال زنش مي‌گردد.
مرد كور: الهه، كجايي؟
پسرك روزنامه فروش: رو تخت خوابيده آقا.
مرد كور: [ به پسرك] يه ليوان آب بيار.
و خودش كنار تخت زنش مي‌نشيند و قرص واليوم را در دهان او مي‌گذارد.
مرد كور: بخور واليومه، خوابت مي‌كنه كه تا من برگردم، حوصله‌ات سر نره.
زن قرص را مي‌خورد و پسرك ليوان آب را به مرد كور مي‌دهد و او ليوان را در دهان زنش مي‌گذارد تا آب را جرعه جرعه بنوشد. آب از كنار دهان زن به لباس‌هايش و رختخواب مي‌ريزد. بعد مرد كور او را آرام مي‌خواباند.
مرد كور: همين جا بخواب، هي به خودت بگو، مي‌خوام بخوابم تا خوابت ببره.
زن: من پسرمو مي‌خوام. كي‌ اونو برده زندان؟
مرد كور: بگو مي‌خوام بخوابم تا خوابت ببره.
زن: كي اونو برده زندان؟
مرد كور و پسرك از آپارتمان خارج مي‌شوند.


آسانسور و لابي و جلوي در مجموعه، ادامه:
مرد كور و پسرك روزنامه فروش كه حالا جز يكي دو روزنامه برايش باقي نمانده است، درون آسانسورند.
مرد كور: مي‌دوني تو چندمين روزنامه فروشي هستي كه تا حالا من عوض‌شون كردم؟
پسرك روزنامه فروش: نه آقا.
مرد كور: هفتمي. مي‌دوني چرا عوضتون مي‌كنم؟
پسرك روزنامه فروش: براي اين‌كه پررو نشيم آقا.
مرد كور: براي خاطر خودتون. چون مي‌ترسم عين پسر من بدبخت بشين.
از آسانسور كه در همكف مي‌ايستد خارج مي‌شوند. در دست راست مرد كور عصايي است كه براي جلوگيري از برخورد با آدم‌ها و اشياء آن را آهسته به چپ و راست تكان مي‌دهد و در دست چپش يك تسبيح شاه مقصود است.
مرد كور: يه روز منم مثل تو چشم داشتم، توي جنگ با عراق، مجروحين شيميايي رو جمع مي‌كردم، آخرش چشم خودمم آلوده شد.
از مجموعه بيرون مي‌شوند و به سمت ماشيني كه منتظر بردن مرد كور است، مي‌روند و پسرك روزنامه فروش وقتي مرد كور سوار مي‌شود درِ ماشين رابا احترام برايش مي بندد.
پسرك روزنامه فروش: خداحافظ آقا. فردا دوباره مي‌آم.
مرد كور: صبر كن كارت دارم. [سرش را از شيشه بيرون مي‌كند و در گوش او نجوا مي‌كند.] اون روزنامة پاره رو از جيبت درآر بده من. [ پسرك جا خورده ‌ر‌وزنامه‌هاي پاره مچاله شده را از جيبش در مي‌آورد و به دست مرد كور مي‌دهد.] بايد دنبال يه بچة‌ ديگه بگردم؟!
پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا خواستم سطلتون كثيف نشه.
مرد كور: [گوش پسرك روزنامه فروش را مي‌گيرد و مي‌كشد.] اوني كه پسر خودم بودو سال‌ها كمك من مي‌كرد تا مطالب آلوده رو از توي روزنامه ها جمع كنيم، آخرش خودش هم آلوده شد. تو كه ديگه جاي خود داري. هي بهش گفتم چيزهايي رو كه مي‌خونيم، به خاطرت نسپُر. مثل تو زبلي كرد، هي يواشكيِ من، رفت اون مطالبو خوند و خوند تا حفظ بشه. حالا كجاست؟
پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا.
مرد كور: حالا اونجائيه كه عرب ني مي‌اندازه.

گوشِ پسرك روزنامه فروش را رها مي‌كند. ماشين راه مي‌افتد.


ماشين در خيابان‌هاي تهران، روز:
ماشين در خيابان‌ها مي‌رود. مرد كور اشك‌هاي چشمش را با گوشة انگشتش پاك مي‌كند.
مرد كور: چقدر تو راهيم؟
راننده: آقا ترافيكه، فكر كنم يك ساعتي توي راه گير كنيم .
مرد كور: از اداره چيزي براي گوش كردن نفرستادند؟
راننده: يك نوار موسيقيه آقا.
و ضبط صوت را روشن مي‌كند. صداي موسيقي به همراه صداي آواز يك زن شنيده مي‌شود.
مرد كور: چند بانده؟
راننده: دوازده بانده.
مرد كور: باند تك خواني زن حذف بشه. صداي زن حرامه.
راننده ولوم يكي از باندهاي ضبط را مي‌بندد، صداي خواننده زن حذف مي‌شود. مرد كور لحظه‌اي روي موسيقي تمركز مي‌كند. صداي زناني كه آواز زن را همراهي مي‌كرده‌اند، به گوش مي‌رسد.
مرد كور: باند صداي كُر زن‌ها رو حذف كن. صداي زن‌ها تحريك كننده است.
راننده ولوم ديگري از باند ضبط را مي‌بندد. صداي كُر زنان حذف مي‌شود. حالا موسيقي بدون هر نوع صداي انساني ادامه دارد.
مرد كور: باند سازهاي زهي رو بيار بالا.
صداي سازهايي كه نقش رنگ آميزي قطعه موسيقي را به‌ عهده دارند، بالا مي‌آيد. از ميان آن‌ها صداي قيچك خودنمايي مي‌كند.
مرد كور: صداي سازهاي زهي رو حذف كن. مي‌گن هر كس توي دنيا صداي موسيقي رو بشنوه، از شنيدن صداي موسيقي توي بهشت محروم مي‌شه.
راننده ولوم باند ديگري را مي‌بندد و صداي سازهاي زهي قطع مي‌شود و حالا فقط صداي بيس موسيقي كه بيشتر طبل است شنيده مي‌شود. با اين صدا تنها احساس جنگ القاء مي‌شود.
راننده: آقا تو بهشت مگه موسيقي هم وجود داره؟
مرد كور: پس چي! هرچي رو خدا اينجا حروم كرده يك جور ديگه‌اش رو براي مؤمنين تو بهشت حلال كرده. من كه حالا خدا تفضل كرده چشممو ازم گرفته نمي‌تونم به نامحرم نظر كنم. اما شما كه شكر خدا چشم دارين اگه يه نظر به نامحرم كنين خودتونو از هزاران حوري تو بهشت محروم كردين. منظور خدا اين نيست كه زن بده، ولي هر چيزي يه جايي داره، يه وقتي داره. خدا قسمت كنه وقتي در بهشت نسيم ملايمي به شاخه‌ها و برگ‌هاي درخت‌ها مي‌وزه، يه صداي موسيقي بهشتي‌اي شنيده مي‌شه كه نگو، اما اين مختص كسانيه كه توي دنيا صداي مزقون مزخرف تو گوششون نرفته باشه.
راننده: آقا نظر نهايي‌تون راجع به اين قطعه چيه؟
مرد كور: فقط همين قسمتش مجازه، اما اگه همينم پخش نشه، خدا راضي تره.

اداره و سالن سانسور فيلم، روز:
مرد كور از پله‌ها و راهروهايي عبور مي‌كند. از كنار او مرداني كه قوطي ها و حلقه‌هاي فيلم را تا بالاي سرشان بغل كرده‌اند، عبور مي‌كنند. مرد كور وارد سالن مي‌شود.
مرد كور: سلام به همة دوستان هميشه غايب.
كسي جواب او را نمي‌دهد.
مرد كور: پس السلام عليك به تنها حاضر در جلسه.
مدتي مي‌گذرد تا سرانجام آپاراتچي پير كه گويي از سالن فرسوده سانسور پيرتر است در حالي كه بوبين‌هاي فيلم را مثل بچه‌هايي كه چرخي را قل مي‌دهند با خود مي‌آورد وارد مي‌شود.

آپاراتچي: سلام آقا. شما طبق معمول نفر اولي هستين كه تشريف آوردين. اجرتون با خدا.
مرد كور: سلام ويگن جان. مؤمن واقعي بايد آن تايم باشه. مي‌گن رئيس جمهور امريكا براي سرنگوني حكومت ايران، صبح‌ها قبل از طلوع خورشيد از خواب بلند مي‌شه، اونوقت ما براي حفظ اين نظام، ساعت ده صبح شده، هنوز كارو شروع نكرديم.
آپاراتچي: امروز همه اطلاع دادند كه نمي‌آن. براي يه جلسة فوق‌العاده رفتن. تنها شما فيلم ها رو بازبيني مي‌كنين.
مرد كور: پس شروع كن.
آپارات روشن مي‌شود و نور آن بر صورت مرد كور مي‌افتد. آپاراتچي كنار مرد كور مي‌نشيند و گويي فرصتي گير آورده است تا سيگاري روشن كند.
آپاراتچي: راستي بخشنامه جديد سيگار كشيدن توي فيلم‌هارو ممنوع كرده.
مرد كور: فيلم امروز چيه؟
آپاراتچي: اينا تكه‌هاي فيلم هائيه كه بعد از انقلاب سانسور شده، كارگردان‌هاي داخلي و پخش كننده‌هاي فيلم‌هاي خارجي تقاضا كردند كه قطعه‌هاي سانسور شده دوباره بازبيني بشه و اگه امكان داره حالا كه فضاي سياسي بازتر شده، اجازه نمايش بگيره.
روي پرده، قسمت‌هاي سانسورشدة فيلم‌ها در پي يكديگر به نمايش در مي‌آيند و مرد آپاراتچي همة آنچه را مرد كور از طريق صدا نمي‌تواند تشخيص دهد، براي مرد كور بازگو مي‌كند. از قبيل نام فيلم، نام كارگردان، نام بازيگران، حركات هنرپيشه‌ها و يا وضعيت لباس زنان كه چه كسي پوشيده يا چه كسي عريان است.
آپاراتچي: اين يه فيلم افغانيه. صحنه سنگسارِ يك زن به دست مردها. حالا سنگ توي سر زن خورد، آقا خون زد بيرون. يك سنگ خورد توي چشم زن، چشمش از حدقه زد بيرون. آقا حالا زن داره جون مي‌ده.
صداي جيغ زن سنگسارشونده و هياهوي مردمان خشمگين شنيده مي‌شود.
مرد كور: فاحشه حقش اينه كه سنگسار بشه، اما نمايش اين صحنه‌ها به مصلحت نيست.
آپاراتچي: اين يه فيلم ايرانيه آقا. مستنده، انگشتاي يه دزد‌ رو گذاشتن زير گيوتين. [صداي پايين آمدن تيغه گيوتين مي‌آيد.] تيغه گيوتين پائين اومد آقا. انگشتاي دزده ريخته رو زمين داره تكون مي‌خوره.
صداي جيغ مرد دزدي كه دستش قطع شده است شنيده مي‌شود.
مرد كور: دزد حقش اينه كه دستش قطع بشه تا مردم بترسن و ديگه دزدي نكنن. اما نمايش اين فيلم به مصلحت نيست.
آپاراتچي: اين يه فيلم ژاپنيه آقا.
مرد كور: مال كوروساواست؟
آپاراتچي: اسمش داستان توكيوست آقا.
مرد كور: پس مال ازويِ خدا بيامرزه.
آپاراتچي: يه پيرزن و يه پيرمرد با فاصله از همديگه نشستن، دارن صحبت مي‌كنن. خيلي صحنه‌اش معموليه. اونا از تنهايي صحبت مي‌كنند.
مرد كور: اين فيلمش اشكال نداره، بيشتركارگردانش اشكال داره. ميگن ازو يك عمر مثل كارمندها صبح تا شب فيلم مي‌ساخته، شب‌ها هم تا صبح با رفيقاش عرق مي‌خورده. بعدم كه مرده، گفته روي قبرش به جاي اسم و مشخصاتش بنويسن “هيچي” يعني همه چي كشك. نمايش فيلم ‌هاي كارگردان‌هاي نهيليست به مصلحت نيست.
آپاراتچي: اين يه فيلم فرانسويه.
مرد كور: مال گدار يا تروفو؟
آپاراتچي: اسم فيلم فارنهايت 451. وسط يك صحنه دارن كتاب‌ها را آتيش مي‌زنند، يه پيرزني رفته وسط آتيش تا با كتاباش بسوزه.
مرد كور: مي‌گن اين فيلم راجع به مرگ ادبيات به دست تصويرِ سينما و تلويزيونه. اما تو ايران هر روشنفكر خري كه ببينه، فكر مي‌كنه عليه سانسوره. اينجا نمايشش به مصلحت نيست. همون به درد فرانسوي‌ها مي‌خوره.
آپاراتچي: اين جك نيكلسونه آقا.
مرد كور: ديوانه از قفس پريد؟
آپاراتچي: جك نيكلسون شيشه رو مي‌شكنه و از ديوونه خونه فرار مي‌كنه.
مرد كور: نه نه نه. خيلي تحريك كننده است. اين جوون‌هاي نسل سوم منتظرند يكي يه شيشه ‌اي رو بشكنه تا اونها خيابان‌ها رو به آتيش بكشند.
آپاراتچي: آنتوني كوئين آقا.
مرد كور: در زورباي يوناني ازروي نوشته نيكوس كازانتزاكيس؟ يا در فيلم جادهِ فليني؟
تصوير آنتوني كوئين روي پرده.
آنتوني كوئين: جلسومينا، جلسومينا.
مرد كور: اون موقعي كه چشم‌هام سالم بود، عاشق بازي جلسومينا بودم.
آپاراتچي: آقا شنيدين جلسومينا زن واقعي فليني بوده؟ مي‌گن وقتي فليني مُرد، جلسومينا هم چند روز بعدش مُرد.
صحنه‌اي از فيلم جاده فليني. جلسومينا مريض است و در حال جان دادن است.
مرد كور: تو مي‌گي چي‌كار كنيم، نمايشش اشكال داره؟
آپاراتچي: نه ديگه آقا، هم كارگردانش مُرده، هم بازيگرش. نمايش مُرده‌ها چه خطري داره.
مرد كور: بنويس مردة فليني و زنش بلامانعه. خذائيش هيچ جاي دنيا با مرده‌ها مثل ما ايراني‌ها مهربون نيستن.‌
آپاراتچي: مارلن براندو آقا.
مرد كور: خداي من! واي اين پدرخوانده است. كدوم بي انصافي اين فيلم رو رد كرده؟ من بهش رأي مثبت دادم. بابا اين عليه مافيا تو ايتالياست. ما تو ايران مافيا نداريم. اين جا همه چي دست حكومته. كدوم خدانشناسي پدرخواندة محبوب منو رد كرده؟!
صحنه‌اي از پدر خوانده روي پرده. مرد كور از هيجان بي قرار مي‌شود.
مرد كور: قطعش نكن، بذار ببينمش. دلم براي ديدن اين فيلم يه ذره شده بود.
آپاراتچي: نوستالژيا از تاركوفسكي آقا.
مرد كور: فيلسوف خسته كننده روسي. روس‌ها هيچوقت بعد از آيزنشتاين جلو نرفتند. نه تو اقتصاد، نه تو سياست، نه تو هنر. فقط اون ارمنيه خوب بود. پاراجانف. اگه اون پفيوزم، هم‌جنس باز نبود، رنگ انارشو اجازه مي‌دادم.
آپاراتچي: ميرا نائير از هند. يه زني به جاي عشق بازي، داره شوهرشو پرستش مي‌كنه.
مرد كور: نه، ردش كن. ول معطله.
آپاراتچي: تخته سياه از سميرا مخملباف.
مرد كور: نه رده. فيلم هاي اين دختره رو باباش مي‌سازه. دختر ايروني همچين لياقتي نداره. ديگه خسته شدم... [ دهان دره مي‌كند و دست‌هايش را باز كرده، براي رفع خستگي به سينه‌اش مي‌كوبد.] جون من حالا كه كسي نيست بذار پدرخوانده رو از اول تا آخرش ببينم. من عاشق اون صحنه‌اش هستم كه مارلن براندوي پدربزرگ، با امشي نوه‌اش مي‌ميره.
آپاراتچي مي‌رود و صداي موسيقي متن فيلم پدرخوانده شنيده مي‌شود و نور پرده روي صورت مرد كور بازي مي‌كند. تصوير فيد اوت مي‌شود.


باشگاه نابينايان، روز:
باشگاه نابينايان درون پاركي واقع شده است. مردان نابينا كه بيشترشان كلاه‌هاي لبه‌داري بر سر و عصايي به دست دارند و تعدادي از آنها سيگار دود مي‌كنند، دور هم جمع شده‌اند. يكي از آن‌ها كه بر بلندي ايستاده است، براي نابينايان سخنراني مي‌كند.
سخنران كور: طبق آخرين آمار 45 ميليون نابينا در كرة زمين وجود داره. جمعيت كرة زمين، شش ميليارد نفره، پس از هر 133 نفر، يك نفر در كرة زمين نابيناست. اين نشون مي‌ده كه اولاً ما تنها نيستيم. و تقريباً يك درصد از مردم كرة ‌زمين، دنيارو نمي‌بينند. اما در عوض بوشو احساس مي‌كنند و صداهاشو بهتر مي‌شنوند.
مرد كور در حالي‌كه لابلاي نابينايان مي‌گردد و آنها را بو مي‌كند، سرانجام رفيق خودش را مي‌يابد.
مرد كور: سلام، اينجايي رفيق؟
دوست مرد كور: سلام، دير اومدي؟
مرد كور: امروز عطر مخصوصت رو نزدي، پيدات نمي‌كردم.
مرد كور كنار دوست نابينايش مي‌ايستد و به صحبت‌هاي سخنران گوش مي‌‌كند.
سخنران: باشگاه نابينايان براي اعضاي خود يك سفر به طبيعت‌رو تدارك ديده. دوستاني كه مايلند به مدت دو روز همراه ما براي بوئيدن و شنيدن طبيعت، به سفر بيان، لطفاً‌ از طريق تلفن ما رو مطلع كنند. اين دو روز فرصت مناسبي است براي اين كه به جاي دود ترافيك، بوي گياهان رو بشنويم و به جاي بوق ماشين، صداي امواج دريا‌رو.
مرد كور: (با دوست خود در گوشي صحبت مي‌كند.) اجازة ملاقات پسرم‌رو گرفتي؟
دوست مرد كور: نه متاسفانه قاضي اونو ممنوع الملاقات اعلام كرده.
مرد كور: دارم ديوونه مي‌شم. من دوتا چشمم‌رو براي اين حكومت دادم. سالهاست دارم با آلودگي‌هاي فكري مبارزه مي‌كنم. بچة منم به خاطر مبارزه با آلودگي‌هاي فكري اين جامعه، خودشو آلوده كرد، حالا نبايد لااقل يه امتيازي براي اون يا براي من قائل بشن؟
دوست مرد كور: من همة اين حرفهارو زدم. قاضي گفت: كسي كه با ما بوده و از ما برگشته، بايد مجازاتش تشديد بشه، نه اين كه بهش تخفيف بدن.
مرد كور: (عصباني مي‌شود.) اين چه حرفيه كه قاضي مي‌زنه؟! اگه يه پرستاري توي بيمارستان ايدزي‌ها آلوده بشه، بايد اونو مجرم تلقي كنند، يا قرباني شرايط آلودگي؟ پسر من سال‌ها كمك كرده كه من كتاب‌هاي آلوده، مطبوعات آلوده و فيلم‌هاي آلوده‌رو شناسايي كنم. و منِ احمق نفهميدم كه اون بچه است، ممكنه تحت تأثير قرار بگيره و آلوده بشه. اما اگه اون حالا آلوده شده، عوضش قبل از اين كمك كرده هزاران جوون مثل خودش، آلوده نشن. اين به اون در.
سخنران: دوستان خواهش مي‌كنم سكوت كنند و يا اگه حرفي دارند اونو خطاب به جمع بزنند. مي‌شنوم كه صحبت شما از آلودگيه. باهاتون موافقم. هوا و هجوم نويز صدا، در اين شهر وضعيت زندگي رو نه تنها براي انسان كه براي همه جانداران به ويژه پرندگان غيرقابل تحمل كرده، ما بيش از هر زمان به طبيعت احتياج داريم.
دوست مرد كور: شب مي‌آم خونه‌تون با هم صحبت مي‌كنيم. شايد خودم يه راهي برات گير آوردم.
مرد كور: قول مي‌دي؟
دوست مرد كور: قول مي‌دم.
مرد كور: قربون چشات.


آپارتمان طبقه هفدهم، شب:
مرد كور درِ آپارتمان را باز مي‌كند و وارد مي‌شود. خوشحال است گويي مي‌رقصد.
مرد كور: جلسومينا. جلسومينا.
كسي پاسخ او را نمي‌دهد. مرد كور به اتاق مي‌رود و روي تخت را دست مي‌كشد. زنش در تختخواب هنوز از واليومي كه خورده است، خواب است.
مرد كور: جلسومينا. جلسومينا. الهه از خواب بلند شو. يه راهي براي ملاقات پسرمون پيدا شده. بلند شو ديگه.
زن همچنان در خواب به سر مي‌برد. مرد كور به سراغ شير آب دستشويي مي‌رود و حوله كوچكي را زير آب خيس مي‌كند و‌ آن را مي‌چلاند تا آب اضافي آن را بگيرد و به اتاق باز مي‌گردد و صورت زنش را با حوله خيس مي‌كند تا او را از خواب بيدار كند.
مرد كور: الهه عزيز دلم، توي كدوم خوابت گم شدي؟ بيدار شو. جلسومينا. جلسومينا.
زنگ در خانه به صدا در مي‌آيد و مرد كور به سوي در مي‌رود و آن را باز مي‌كند. دوست نابيناي اوست.
دوست مرد كور: زود اومدم؟
مرد كور: خوب كردي.
دوست مرد كور: امروزخيلي عصباني بودي.
مرد كور: هنوزم عصباني‌ام. من چشمهامو به خاطر اين نظام از دست دادم. پسرم به خاطر نظافت اين نظام آلوده شد. بعد حالا من از يك ملاقات خشك و خالي با پسرم محرومم.
دوست مرد كور به راهنمايي مرد كور حالا روي مبل نشسته است. و مرد كور روبروي او قرار گرفته است.
مرد كور: چي مي‌خوري؟
دوست مرد كور: هيچي بشين. ببين وضع من و تو خيلي خاصه. دركش براي ديگران سخته. ما نابينا هستيم. يعني جزو يك‌درصد خاص از بشريت هستيم. فكر مي‌كني توي اين 45 ميليون نفري كه نابينا هستند، چند تا سانسورچي وجود داره. شايد فقط دو نفر. من و تو، [ دستش را دراز مي‌كند.] بزن قدش. [دست‌هايشان را بهم مي‌زنند و مي‌خندند.] تو سالهاست سعي كردي جوون‌هاي مردمو از آلودگي فكري نجات بدي، ولي بچه خودت آلوده شده. اين يك وضع كاملاً استثنائيه. چند نفر مي‌تونن اين وضعو درك كنن؟
مرد كور: ولي قاضي كه بايد منو درك كنه. من و قاضي تو يك ساحل قدم مي‌زنيم. اگه دريا طوفاني بشه، من و اون زير يك موج غرق مي‌شيم.
دوست مرد كور: [ صدايش را آهسته مي‌كند.] باورت مي‌شه؟ پسر خود قاضي‌ام آلوده شده و يك قاضي ديگه حكم اعدامشو صادر كرده؟
مرد كور سكوت مي‌كند. كلافه است. بلند مي‌شود كه كاري بكند، بعد مستأصل دوباره سرجايش مي‌نشيند. عصايش را مثل مرغي كه در پي دانه به زمين توك مي‌زند به اين سو و آن سو مي‌كوبد.
دوست مرد كور: اما يه شانس وجود داره... من بايد به‌ خاطر تو يه ريسك بكنم. تو بايد بياي زندان، توي دفتر من. تا با يك تلفن داخلي با پسرت صحبت كني، به كسي هم حرفشو نزن.
مرد كور: كي؟
دوست مرد كور: فردا. اما يه شرط داره.
مرد كور: چه شرطي؟
دوست مرد كور: با باشگاه بريم يه سفر دو روزه، حال و هوا عوض كنيم.
مرد كور: اگه پسرمو ببينم مي‌آم.
زن از خواب برخاسته است و روسري گره داري كه بر سر دارد، چرخيده است و گره روسري بالاي سر او واقع شده است و حالا مثل كسي كه از دندان درد فك‌هايش را با دستمال بسته است مي‌ماند.
زن: اوني كه خيسه... اوني كه خيسه.
مرد كور: آب مي‌خواد. [برمي‌خيزد.] تو چي مي‌نوشي؟
مي‌رود براي زنش در ليوان آب مي‌ريزد و به دهان او مي‌گذارد. آب از اطراف دهان زنش سرازير مي‌شود.
دوست مرد كور: من مي‌خوام برم. فقط مي‌ريم سفر، زنتو به كي مي‌سپري؟
مرد كور: به همون پسربچه‌اي كه برام روزنامه مي‌خونه.
دوست مرد كور: مطمئنه؟
مرد كور: داره آلوده مي‌شه. بايد عوضش كنم.
دوست مرد كور: اداره بايد از هر كسي كه مي‌خواد اجازة چاپ كتابشو بگيره، يه نسخه تايپ شده به خط بريل هم بگيره تا تو خودت بتووني به تنهايي كار كني.
مرد كور: شعراء و رمان نويس‌ها متن كتاب‌ها‌شونو روي نوار مي‌خوونند و من گوش مي‌دم. بيا اينجا. [دست دوستش را مي‌گيرد و او را كنار قفسه‌اي كه پر از نوارهاي كاست است، مي‌برد.] من بزرگترين گنجينه رمان و شعر معاصر رو با صداي رمان نويسان و شعراء دارم. هفتاد درصد اين‌ها منحصر به فرده. چون هيچ وقت اجازة چاپ نگرفتند. مي‌خواي گوش كني؟
و نواري را در كاست مي‌گذارد و صداي زن شاعري شنيده مي‌شود. زن مرد كور در آپارتمان سرگردان است.
زن: من مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.
صداي زن شاعر:
من از نهايت شب حرف مي‌زنم.
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي‌زنم
اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم1

ماشين در خيابان‌ها و كنار زندان، روز بعد:
مرد كور در ماشين نشسته است و رانندة آژانسي او را مي‌برد.
مرد كور: همين جا نگهدارين.
ماشين مي‌ايستد و مرد كور به رانندة آژانس پول داده، بقيه راه را به سمت زندان با پاي پياده طي مي‌كند.


اتاق ملاقات زندان، ادامه:
دوست مرد كور، گوشي را به گوش مرد كور مي‌گذارد. و گوشي ديگري را به گوش خودش مي‌گذارد و شماره تلفني را مي‌گيرد. با شنيده شدن صداي پسر مرد كور، ضبط صوتي كه نوار ريلي بر روي آن مي‌چرخد، به كار مي‌افتد.
دوست مرد كور: الو، صداي منو مي‌شنوين؟
صداي پسر مرد كور: بله.
دوست مرد كور: پدرتون اينجاست. صحبت كنين.
مرد كور هيجان زده مي‌شود و به جاي حرف زدن، با دست قلبش را مي‌گيرد و به خودش مي‌پيچد.
مرد كور: قلبم، قلبم.
دوست مرد كور: قرص زير زبوني تو آوردي؟
مرد كور از جيبش قرص زير زباني‌اش را درمي‌آورد و آن را زير زبانش مي‌گذارد. دوست او كمك مي‌كند تا او را روي كاناپه بخواباند. نوار روي ضبط صوت مي‌چرخد.
دوست مرد كور: صداي منو مي‌شنوين؟
صداي پسر مرد كور: بله.
دوست مرد كور: چند لحظه صبر كنين تا حال پدرتون بهتر بشه، بتوونه باهاتون صحبت كنه.
مرد كور: همينطور خوابيده مي خوام صحبت كنم؟
دوست مرد كور: اگه حالت خوبه صحبت كن. پسرت صداتو مي‌شنوه.
مرد كور: سلام پسرم.
صداي پسر مرد كور: سلام پدر.
مرد كور: حالت خوبه؟
صداي پسر مرد كور: نمي‌دونم.
مرد كور: من با هزار مكافات تونستم اين فرصت رو به دست بيارم كه باهات صحبت كنم. پس بذار تا دير نشده باهات حرف بزنم. اگه منو دوست داري به خاطر من از كارهايي كه كردي، از حرف‌هايي كه زدي، توبه كن.
صداي پسر مرد كور: من شمارو به عنوان پدرم دوست دارم. اما مرگ من كفارة گناهاني است كه شما كردي. مي‌خوام با مرگ من گناهان شما پاك بشه.
مرد كور: [به گريه مي‌زند.] اگه منو دوست نداري، فكر مادرت رو بكن.
صداي پسر مرد كور: مادرم آنقدر فراموشي داره كه ديگه سال‌هاست منو به ياد نمي‌آره. مادر من ديگه خوشبخته، چون خاطره‌اي نداره. آدم از خاطراتش بيشتر رنج مي‌بره تا از زخم گلوله.
مرد كور: چي مي‌شه به خاطر من، به خاطر مادرت و به خاطر آينده خودت، از شعرهايي كه گفتي اظهار پشيموني كني؟
صداي پسر مرد كور: براي من زنده موندن و تحمل اون همه شعر كه شما اونهارو در رحم شاعرانش سقط جنين كردي، دشواره.
مرد كور: من تعجب مي‌كنم. تو طبع شعر نداشتي پسرم. اينهمه شعر كه به عنوان جرم تو در پرونده‌ات گذاشتن، دروغه. يكي خواسته براي تو دسيسه درست كنه. تو ژن خانواده ما چنين نبوغي وجود نداشته. من همه انشاهاي توي مدرسه‌ام رو صفر مي‌گرفتم چطور از ژن من شاعر در مي‌آد؟! تو پسرم به شعر آلوده شدي. فرق بين كسي كه آلودة شعره با كسي كه شاعره.
صداي پسر مرد كور: درسته پدر. من طبع شعر نداشتم. تمام شعرهايي كه من سرودم، شعرهايي است كه قبلاً ديگران سروده بودند و تو مانع از انتشار آنها شده بودي. من فقط همه اون شعرهارو از حفظ كردم. مادرم سعي كرد كارهاي ترا فراموش كنه، هي واليوم خورد و بعد همه چيز رو فراموش كرد و من در عوض سعي كردم همه چيزرو از حفظ كنم. همه رمان‌هاي چاپ‌نشده، همه شعرهاي شنيده نشده [و شروع به خواندن شعر مي‌كند]
روزي ما دوباره كبوترهاي‌مان را پيدا خواهيم كرد.
و مهرباني دستِ زيبائي را خواهد گرفت.
روزي كه كم‌ترين سرود
بوسه است
و هر انسان براي هر انسان
برادري است
روزي كه ديگر درهايِ‌ خانه‌ها‌شان را نمي‌بندند.
و قفل
افسانه‌ئي ست
و قلب
براي زندگي بس است
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطرِ آخرين حرف دنبال سخن نگردي2
مرد كور گريه مي‌كند. و دوست مرد كور تلفن را قطع مي‌كند و ضبط صوت را خاموش مي‌كند. مرد كور قرص زير زباني ديگري را زير زبانش مي‌گذارد و قلبش را با دست مي‌گيرد و به سختي نفس مي‌كشد و دوست مرد كور مي‌كوشد نوارهاي ضبط شده را پاك كند.
دوست مرد كور: بهتره اين نوارها رو پاك كنم كه جرمش بيشتر نشه. فكر مي‌كردم يه حرف‌هايي از پشيموني بزنه كه بشه به قاضي براي تخفيف جرمش ارائه كرد.

[ادامه را از اينجا دنبال کنيد]

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/7665

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'فيلمنامه فراموشي محسن مخملباف' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016