پنجشنبه 6 آذر 1382

تاوان دگرانديشی؛ بازخوانی قتل های زنجيره ای، يك: اشباح همه جا هستند، شهرام رفيع زاده

...گلشيري مي گفت: «پزشكي قانوني هنوز جواب نداده قرار شده بيشتر بررسي كنند و براي همين قلبش را نگه داشتند.» مي گفت: «كشتندش، براي ما هم پيغام فرستاده اند اين طوري.»

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

1
«هشت و ربع كم» گلشيري مي گفت. غروب يك روز پاييزي توي كتابخانه و محل كار هوشنگ گلشيري روي كاناپه پشت به آشپزخانه يي كه هميشه بساط چاي آماده بود، نشستم. گلشيري دو تا ليوان چاي ريخت و از آشپزخانه برگشت. يكي را گذاشت روي عسلي نزديك من. صندليش را برداشت آورد رو به رويم گذاشت. همانطور وقتي مي نشست روي صندلي گفت: »هشت و ربع كم از خانه راه افتاده كه برود سر قراري با يكي از دوستانش، بعد قرار بوده برود كتابفروشي آفتاب، حوالي ظهر قرار بوده برود دانشگاه سخنراني. يكي دو ساعت قبل زنگ زده بودند دانشگاه. يك نفري زنگ زده بوده حالا و گفته كه سخنراني را لغو كنند چون سخنران نمي تواند بيايد. احمد آن روز به هيچ كدام از اينجاها نرفته، خانواده اش متوجه غيبتش شده بودند، نگران هم شده و مثلا به چند جا كه به عقلشان رسيده زنگ زده بودند. كار بالا گرفته كم كم و به نيروي انتظامي و بيمارستان هم مثلا سرزده اند، و خبري نبوده. همين جور مضطرب و نگران مانده اند كه چه كار كنند. نصفه شب از كلانتري يا همچين جايي اطلاع داده اند كه بله، بياييد پيدايش كرديم. كجا؟ گفته بودند كه سر كوچه فلان، دوستانش مي دانستند كه آن كوچه، كوچه يي است كه خانه زاون آنجاست. جسدش را طوري پيدا كرده بودند كه انگار نشسته كنار ديوار، پاهايش را دراز كرده و پشتش را تكيه داده به ديوار. يك آستينش بالا بوده، يكي دو بطر مشروب هم بوده كنارش كه مثلا مشروب خورده و يك مقداري هم مي برده با خودش.»
سيگار به سيگار روشن مي كند گلشيري، روبه رويم نشسته. چشم راستش به نظرم يك جورهايي انحراف پيدا كرده به بالا، نميدانم واقعا اين طور بود يا نه. ولي بعدها، به روزهاي سياه ديگر هم گاهي اين حالت را توي چشم هاش مي ديدم. او تازه از اصفهان برگشته، رفته بود براي دلداري خانواده ميرعلايي. بلند مي شود دو تا چايي ديگر مي ريزد و برمي گردد، «كشتندش» خودش را روي صندلي جابجا مي كند: «زاون اصلا اصفهان نبوده، اصلا ايران نبوده كه ميرعلايي رفته باشد پيشش. تازه صبح تا غروبش را كجا بوده؟ كي زنگ زده دانشگاه؟ ميرعلايي آدم وقت شناسي بود، ولي نه سرقرار صبحش رفته، نه كتابفروشي. خانه زاون هم كه نرفته، اگر مثلا صبح حادثه يي برايش پيش آمده چرا جنازه اش نصفه شب پيدا شده؟ اين مدت كجا مي توانسته باشد؟»
يكي، دوبار ميرعلايي را ديده بودم، به اقتضاي شغلم او داستان پليسی «تركه مرد» را ترجمه كرده بود براي «طرح نو». توی خانه دکتر غلامحسين ميرزاصالح که روبروي دفتر انتشارات بود ديده بودمش، البته خيلي كوتاه. هر وقت مي آمد تهران، همان جا اطراق مي كرد، فكر كنم يكي دو هفته قبل از مرگش هم آمده بود تهران و خانه دكتر. دكتر ميرزاصالح هيچ وقت در خانه اش را به هر زنگي وا نمي كرد آن وقت ها. به نظرم هنوز هم همين طور باشد. هر وقت كاري داشتيم، اول بايد تلفن مي زديم و بعد درست سر ساعتي كه دكتر مي گفت، زنگ در را. وقتي گلشيري تناقض ها را يكي يكي مي شمرد، تازه فهميدم كه دكتر حق دارد، چرا كه او هم مارگزيده بود پيشتر.
گلشيري مي گفت: «پزشكي قانوني هنوز جواب نداده قرار شده بيشتر بررسي كنند و براي همين قلبش را نگه داشتند.» مي گفت: «كشتندش، براي ما هم پيغام فرستاده اند اين طوري.» مي گفت: «از بس سيگار مي كشم، حالم خوش نيست. شب نمي توانم بخوابم. يك هو مي پرم از خواب و باز سيگار مي كشم، حالم به هم مي خورد و تهوع دست مي دهد به من. دست از سر ما بر نمي دارند، مي دانم.» اين كلمات آخري را طوري ادا مي كند كه سردم مي شود.
انگار اينجا اصلا آپارتمان كوچكي پر از كتاب و كلمه نيست. به نظرم وسط يك كابوسم، كه چشم هايي از پشت عينك سياهشان ما را مي پايند. بلند مي شوم و توي سياهي شبي از شب هاي آبان ماه سال 1374 می زنم بيرون.
گلشيري، ماجراي مرگ ميرعلايي را «گنجنامه» کرد و بعدتر توي مجله دوران چاپش كرد.
هيچ روزنامه يي ماجراي مرگ ميرعلايي را چاپ نمي كند. عوضش تنها يك آگهي تسليت توي روزنامه اطلاعات چاپ مي شود كه اسامي برخي از نويسندگان، شاعران و روشنفكران پاي آن آمده است و پرونده مرگ احمد ميرعلايي بايگاني مي شود.

2
نخستين روزهاي دي ماه 74 دوستی زنگ مي زند كه قرار است بزرگداشت نيما يوشيج توي ساري برگزار شود. مي گويد كه بعضي شاعران و نويسندگان دعوت شده اند، تو هم بيا. بعد هم تاريخ و محل برگزاري را مي گويد. پشت تلفن به او مي گويم كه روز اول را نمي توانم بيايم، روز دوم و سوم خواهم آمد. 15 دي ماه، وقتي وارد هتل بادله در ده كيلومتري جاده ساري- نكا شدم، دانستم كه خيلي ها آمده اند، محمدعلي سپانلو، نصرت رحماني با پسرش آرش، علي اشرف درويشيان، شمس لنگرودي، هوشنگ گلشيري، فرزانه طاهري، غزاله عليزاده، مديا كاشيگر، فرج سركوهي، منصور كوشان، محمد محمدعلي، حافظ موسوی ، مجيد دانش آراسته، فريدون نوزاد، بيژن نجدي، مسعود توفان، محمدتقي صالح پور، عنايت سميعي، جاهد جهانشاهي، حسين صمدی و از جوان ترها مهرداد فلاح، سعيد صديق، جمشيد برزگر، مهدي ريحاني، ساير محمدي و...
علي صديقي با عنايت سميعي گوشه يي مشغول چيدن برنامه سخنراني و شعرخواني بودند. تقريبا همه حاضران در بزرگداشت نيما، در آن سه روز توانستند به سخنراني و شعرخواني بپردازند از جمله به ياد دارم كه سپانلو و شمس لنگرودي در باره شعر نيما سخن گفتند، علي اشرف درويشيان سخنرانی اش درباره سانسور در ادبيات داستاني بود. سركوهي هم درباره نيما و شعرش حرف زد. گلشيري يك داستان خواند.
نكته جالب را اما وقتي متوجه شدم كه رفته بودم تا شعر بخوانم: توی سالن به غير از همان جمع خودمان كمتر مخاطب ديگري به چشم مي خورد، البته ديگران هم گويا به اين قضيه پي برده بودند و البته همه ما آن را به تبليغات كم در حد همان پرده نوشته يي كه بر سر در هتل چسبانده بودند و البته دوري هتل از شهر (هتل بادله در ده كيلومتري جاده ساري به نكا واقع شده) نسبت مي داديم. ماجرای بزرگداشت نيمايوشيج البته به آن سه روز ختم نشد. چند هفته بعد يكي از دوستان حاضر در آن جمع را جايي ديدم. او گفت كه سرمان كلاه رفته است. گفت كه از قرار معلوم در آن بزرگداشت غير از ما، چشم هايي از پشت عينك سياهشان ما را پاييده و احتمالا توي دلشان قند هم آب كرده اند و بعد هم فيلم مراسم را گذاشته اند روي ميز و به گزارشگر حقوق بشر در امور ايران گفته اند كه «اين هم آن روشنفكراني كه شما نگرانشان هستيد، نه تنها مشكلي ندارند بلكه توي هتلي در شمال، گرد هم آمده و هر چه دل تنگشان خواسته، گفته اند.» ماجراي هتل بادله البته هنوز هم در ابهام باقي مانده و از آن جز دو خبر خيلي كوتاه در يك روزنامه و گزارش كوتاهي در مجله آدينه چيز ديگري چاپ نشده و البته اعتراض شاعر بزرگوار سيمين بهبهاني نسبت به تركيب افراد شركت كننده در بزرگداشت نيما يوشيج كه همان روزها در مجله دنياي سخن به چاپ رسيد.

3
بهمن ماه 74 كه سياوش كسرايي در وين درگذشت، قرار شد مراسم يادبودش در مسجد امام حسن عسكري در خيابان سهروردي شمالي تهران برگزار شود. با دوستي قرار گذاشتيم كه با هم برويم آنجا.
وقتي كمي پايين تر از مسجد، با آن دوست از تاكسي پياده شديم يك تويوتا خاكي كه بلندگويي هم بر سقفش بود، جلب نظر مي كرد. چند جوان با لباس ها و چهره خاص انصار و البته چند خانم چادري را ديدم كه به حرف هاي «حاجي بخشي» معروف گوش مي دادند. به دوستم گفتم كه مراسم امروز حتما به هم مي خورد.
تعدادي از شاعران، نويسندگان و روشنفكران و دوستداران كسرايي هم همان جا جلوي مسجد توي پياده رو ايستاده بودند. وقتي وارد سالن مسجد شديم كسي قرآن تلاوت مي كرد و البته كساني با دوربين هاي دستي مشغول فيلمبرداري بودند. به تدريج چند نفر كه بعدها از چهره هاي شاخص گروه هاي فشار شدند، وارد شده و خود را به حوالي جايگاه رساندند. وقتي مجري شروع كرد به اعلام برنامه، آن ها به تريبون حمله بردند، ميكروفون را گرفتند و يكي از آن ها به دوستانش اعلام كرد كه در را ببندند تا هيچ كس از مسجد خارج نشود. او پس از پاره كردن متن مجري، با عصبيتي كه هر لحظه شعله ورتر مي شد، گفت كه شما عده ای غرب زده و خودفروخته و البته جاسوس و منحرفيد كه آمده ايد از سياوش كسرايي خائن ستايش كنيد. اين سوتر البته دوستان و همفكران همان آقا با كابل، زنجير، چماق و هرچه كه به درد زدن و كوبيدن مي خورد جماعت را كه به سوي در خروجي آمده بودند مورد حمله قرار دادند. خوب به ياد دارم كه تقريبا همه و از جمله محمد قاضي مترجم نامدار آن روز سهمي از زنجير و كابل و چماق بردند و البته آن سركرده انصار هم از هوشنگ گلشيري، عمران صلاحي، محمد مختاري و چند نفر ديگر به عنوان جاسوس و خائن پشت ميكروفون نام مي برد. بيرون از مسجد هم وضع بهتر نبود، برادران مي زدند و مردم و روشنفكران آن چه دريافت مي كردند از جنس همان كابل و زنجير بود. چند نفري هم البته در كمال آرامش فيلمبرداري مي كردند تا زودتر فيلم شاهكارشان را برسانند به آن چشم هايي كه از پشت عينك سياه در اتومبيلي پارك شده مي پاييند ماجرا را.
ادامه دارد...

[وب لاگ شهرام رفيع زاده]

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/1684

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'تاوان دگرانديشی؛ بازخوانی قتل های زنجيره ای، يك: اشباح همه جا هستند، شهرام رفيع زاده' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016