يكشنبه 7 دي 1382

و زندگي همچنان ادامه خواهد داشت...، ف.م.سخن

ديروز عصر، وقتي همسرم تلفني از تهران خبر وقوع زلزلهء بم را به من داد، ده ها ياد و خاطره به ذهنم هجوم آورد. آدمي که از خانه و کاشانه اش دور باشد، و سالها در تنهائي و غربت زندگي کند، همه چيز برايش در همين ياد ها و خاطره ها خلاصه مي شود. و چه گرامي است اين يادها و خاطره ها؛ تنها چيزي است که براي آدم مي ماند، و آدمي با آنها زنده است.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

خبرها را که خواندم و تصاوير را که ديدم و به تماشاي فيلم هاي خبري که نشستم، تازه به ابعاد فاجعه پي بردم. ابعادي گسترده تر از آنچه خود به چشم ديده بودم؛ سالها قبل؛ در گلبافت کرمان.

مادران داغداري را ديدم که بر سر مي کوبيدند و کمک مي خواستند تا فرزند در زير آوار مانده شان را بلکه زنده بيرون بکشند. پدراني را ديدم با سر و صورت خاک گرفته که تسليم و خسته، بر تل خاکي که خانه شان بود نشسته بودند و بر سر مي کوبيدند و ناله مي کردند و اشک مي ريختند. قهر طبيعت، زن و فرزند، پدر و مادر، خواهر و برادر، هست و نيست شان را بي رحمانه گرفته بود و جز اشک ريختن و ناله کردن و تسليم شدن چاره اي نداشتند...

ساعت شش و نيم صبح، صفحه اول روزنامه هاي آلمان هم سياه پوش بود. "کريسمس وحشتناک". ايران، چين، جاهاي ديگر... در صفحهء اول ِ سياه رنگ ِ يک روزنامه، عدد 20000 نقش بسته بود. 20000 قرباني! زني، بر سر جسد دخترش که در لحافي صورتي رنگ پيچيده بود ضجه مي زد. من تصوير را مي ديدم. در آن هواي سرد تنم داغ داغ بود. مثل اينکه در آتش افتاده باشم. ايستگاه مترو به دور سرم مي چرخيد. تيتر اول تمام روزنامه ها، ايران بود. مثل روزي که خانم عبادي جايزه صلح را برد. آن روز نام ما براي زندگي بر صفحهء اول روزنامه ها نقش بست؛ امروز براي مرگ.

مادر بر سر جسد فرزند ضجه مي زد. چشم ها را بستم. از آلمان به قلب ايران رفتم. به گلبافت. به حدود ِ بيست سال پيش. آنجا هم مادر بر سر جسد دخترش ضجه مي زد. دختر را در چادرش پيچيده بوديم. او را از زير آوار با دست خالي بيرون کشيده بوديم. بوي مرگ هوا را پر کرده بود. مردان، ماسک به صورت زده بودند و سعي مي کردند جلوي شيوع بيماري ها را بگيرند. صدا از گلوي مادر به سختي خارج مي شد. خسته بود. گرسنه بود. تشنه بود. ما خود را به سختي به آنجا رسانده بوديم. به بهانه عکاسي و نمايشگاه، جواز عبوري از استانداري گرفتيم و دو جوان ديگر هم که کاغذ نداشتند، يکي کيف ِ دوربين را برداشت و ديگري سه پايه را، و هر سه بي آنکه همديگر را بشناسيم خود را براي کمک به آنجا رسانديم. خانه ها بر سر مردم خراب شده بود. کسي نمي توانست وارد شهر شود. نبايد غارتگري مي شد. آخر اين کار سابقه داشت. در حادثهء سقوط هواپيما در لشکرک، براي دزديدن النگوها و انگشتر ها، دست ها و انگشت ها بريده بودند.

جسد دخترک را بيرون کشيديم. خسته. آشفته. پس لرزه مي آمد به چه شدت، اما جز دو سه ساختمان آجري چيزي نمانده بود که نگران آن باشيم. مادري سراغ مرا مي گرفت. پسرش را که سرش باند پيچي شده بود و پايش را بسته بودند در بغل داشت. مثل گوهري گرانبها او را در آغوش کشيده بود. گريه مي کرد. پرسيد: "شما عکس مي گيريد؟" با تعجب گفتم:"بله!" با عکس برداشتن من چه کار داشت؟ به خاطر همين عکسبرداري و دوربين و ريخت و قيافهء غيرحزب الهي مان، از ابتداي ورود به شهر تا لحظه خروج، ده بيست بار من و آن دو جوان را بازداشت و بعد از ديدن جواز عکاسي آزاد کردند. "چه کار مي تونم براتون بکنم مادر؟" گفت: "دکتر گفته بايد از پاي پسرم عکس بگيرم و به او بدهم. تمام اينجا را دنبال شما گشتم تا پيدايتان کنم. بي زحمت از اين پاي پسرم عکس بگيريد، به دکتر نشان بدهم". جسد دخترک، چهرهء معصوم پسرک، صورت خسته و مستاصل مادر... احساس مي کردم چقدر بيچاره و درمانده ايم ما! جلوي مادر راه افتادم و او را که ديگر ناي راه رفتن هم نداشت به چادر بيمارستان بردم. گفتم اينها کمکتان مي کنند.

ديگر اميدي به زنده بودن کسي در زير آوارها نبود. ماشين هاي سنگين زرد رنگ به راه افتادند و هر آنچه را که باقي مانده بود زير و رو کردند. با خبرنگار روزنامه الجزيره که او هم دوربين به دست بود و خوشحال از ديدن کسي که فرانسه مي داند، به اين سو و آن سو مي رفتيم. با هيئتي به آنجا آمده بود. اشباح ريشو هم به بهانهء همراهي، ما را تعقيب مي کردند و بي آنکه چيزي از گفت و شنود ما بفهمند، به خيال خودشان مي خواستند که حرف بدي ميان ما رد و بدل نشود، که شد، چه اين خبرنگار هم خيلي خوب مي دانست که در ايران آن روز چه خبر است...

شب خسته و کلافه به خانه برگشتم. تلفن زنگ زد. همسرم بود. پرسيدم: "چه خبر؟ چه کرديد؟" گفت: "امروز بيمارستان هاي تهران همه پر بود از مجروحان بم. چه در شمال شهر، چه در جنوب شهر". همسرم گريه مي کرد و مي گفت: "بچه ها دست مرا مي چسبيدند و مادرشان را مي خواستند. مادران دست مرا مي چسبيدند و بچه شان را مي خواستند. پدران التماسم مي کردند که خبر از خانواده شان بدهم. بيمارستان پر بود از زخمي ها. فغان بود و آه. به يکي آمپول مي زدم، به ديگري سرم؛ تن ها زخمي بود و دل ها شکسته". همسرم خسته بود و گريه مي کرد. گفت: "رفتيم خون بدهيم آن قدر آدم ايستاده بود که نوبت نرسيد و گفتند فردا بياييد". گفت: "از بغل دستيم پرسيدم چرا يک آخوند در ميان ما نيست؟! مردي که پشت سرم ايستاده بود جواب داد، آنها کار و وظيفه شان را به خوبي انجام داده اند وخون مردم را درشيشه کرده اند! ديگر نيازي نيست که اينجا در صف بايستند!" چه طنز تلخ ِ و کوبنده اي!...

تصوير زن جلوي چشمم بود. بر بالاي سر دخترش ضجه ميزد. خسته و مستاصل. تصوير بود، تصوير. واقعيت چيز ديگر بود. فرق مني که اينجا نشسته و کسي که در ايران نشسته است، فرق ميان خانم بيضائي است با خانم شادي صدر. من و خانم بيضائي تصوير همه چيز را مي بينيم. خود ِ واقعيت را لمس نمي کنيم. از هر چيزي فقط شکلي در ذهن داريم. مثل يک تابلوي نقاشي. ايده آل هايمان هم تابلوي نقاشي است. تميز و زيبا. مثل نوشته خانم بيضائي. مثل تابلوئي از طبيعت که همه چيز در سر جاي خود قرار دارد و در منتهاي زيبائي و کمال است. اما زن يا مردي که در ايران زندگي مي کند کسي است که نه با تابلو، بلکه با خود طبيعت سر و کار دارد. نه با تصوير، که با خود واقعيت سر و کار دارد. طبيعت واقعي هم، هم زيبائي دارد، هم زشتي. مار دارد، مور دارد، ملخ دارد؛ مارها و مورها و ملخ هائي که در تابلو هاي ذهني من و خانم بيضائي نيست و ما آن ها را نمي بينيم و نمي شناسيم. مارها و مورها و ملخ هائي که در نوشته هاي خانم صدر هست و او آنها را مي بيند و مي شناسد.

مرگ را هم ما درست درک نمي کنيم. ما تصوير مي بينيم. تصوير زني که بر سر جسد فرزندش ضجه مي زند. در آن فصل معتدل، شب هاي گلبافت، سرد بود سرد. بقالي که تمام هست و نيستش در زير آوار مانده بود، آنشب، با اصرار تمام، ما را در کنار خانه و مغازهء مخروبه اش در حاشيه خيابان مهمان کرد! خودش با پسرانش رفتند خاک ها را کنار زدند و از زير آوار، کنسروهائي را بيرون کشيدند که ميهمانان عزيزشان، شب، سر ِگرسنه بر زمين نگذارند! در هواي تاريک، از زير آوار، رختخواب بيرون کشيدند و بهترين هايش را براي ميهمانان کنار گذاشتند. به خطاب و عتاب و ناراحتي ما هم کار نداشتند. ميهمان حبيب خداست. در مقابل آنهمه اصرار، هيچ راهي براي اعتراض ما باز نبود. هوا سرد بود و پشت چند وانت را با نان و خوردني هاي ديگر پر کرده بودند و ميان مردم توزيع مي کردند. بقال و خانواده اش به زمين و زمان و آخوند و حکومت نفرين مي فرستادند. چيزي هم نگرفتند که به ديگران برسد. شرح راه پيمائي آنشب را هم در جائي آورده ام و مکرر نمي کنم. اينها واقعيت هائي بود که ما در آن زمان ديديم و فکر نمي کنم نه من و نه هيچ کس ديگر از اين فاصله دور و از طريق تصاوير و اخبار چنين واقعيت هائي را بتوانيم ببينيم.

در گلبافت هوا سرد بود و صداي ضعيف و خسته مادر کم کم اوج مي گرفت. اعتراض بود و فرياد. از نابساماني. از نبود امکانات. آري! بعدها معلوم شد که پتوهاي اهدائي خارج از کشور سر از بازار تجريش در آورده است! پس مادر حق داشت آن طور اعتراض کند...

پنجرهء اتاقم را باز مي کنم. اينجا هم هوا سرد است. خيلي سرد است. اما پنجره اي براي بستن هست. تصوير زن را مي بينم که بر سر جسد دخترش در آن هواي سرد و تاريک زمستاني ضجه مي زند. چراغ را خاموش مي کنم. نه اينها همه تصوير است؛ تصويري خيالي، در دنياي مجازي يک آدم دور از وطن مانده. حقيقت چيز ديگري است. دور از دسترس ما. اينها اداهاي روشنفکري است. سرماي اينجا با سرماي آنجا خيلي فرق دارد. زن ِ زجر کشيدهء ايراني اينجا با زن ِ زجر کشيدهء ايراني آنجا خيلي فرق دارد. توي نويسندهء ناراحت و غمگين که اينجا نشسته اي با کسي که در ايران اشک مي ريزد و قلم مي زند خيلي فرق دارد.

همسرم پرسيد: "شما آنجا چه کرده ايد؟" ديدم آنچه که من اينجا کرده ام با آنچه که او در آنجا کرده است با هم خيلي فرق دارد. گفتم: "در مقابل کاري که تو و ديگران آنجا مي کنيد ما هيچ نکرده ايم. هيچ! اميدواريم لااقل اگر کاري هم نمي کنيم وبال گردنتان نشويم". شعري از وطن برايم خواند و گفت: "هميشه بايد به ياد وطن بود". ديدم سفر او به ايران بي دليل نبود. بايد کاري مي کرد؛ که کرد. بايد شعري برايم مي خواند؛ که خواند.

و زندگي همچنان ادامه خواهد داشت. زشت يا زيبا. خوب يا بد. چند روز ديگر لباس سياه اين فاجعه را هم در خواهيم آورد. زلزلهء بم هم خاطره اي خواهد شد به مانند ِ زلزله رودبار، زلزله طبس، زلزله گلبافت، زلزله بوئين زهرا... يادي و خاطره اي. خواهيم گفت و خواهيم نوشت: "ز مثل زلزله..." براي جمع آوري کمک. فيلم خواهيم ساخت، براي تماشاي مردم دنيا. هر يک گوشه اي از کار اين مملکت را خواهيم گرفت. خواهيم نوشت. خواهيم سرود. خانم بيضائي در آلمان. خانم صدر در ايران. طنز خواهيم گفت. با اين و آن مجادله خواهيم کرد. لباس سياه از تن به در خواهيم آورد و لباس رنگي به تن خواهيم کرد. اميد خواهيم داد. اميدوار خواهيم کرد. تصوير مادري را که بر سر جنازه دخترش ضجه مي زند در ذهنمان حفظ خواهيم کرد. و زندگي همچنان ادامه خواهد داشت، تا زلزله اي ديگر، تا حکومتي ديگر، تا شهري نوساخته بر ويرانهء گذشته ها، و زندگي همچنان ادامه خواهد داشت...

[وب لاگ ف.م.سخن]

آلمان
دسامبر 2003

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/2662

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'و زندگي همچنان ادامه خواهد داشت...، ف.م.سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016