پنجشنبه 9 بهمن 1382

گزارشی هم از برنامه تلويزيونی وصيت نامه خوانی مقام رهبری، طنز گونه ای در باب آخر شاهنامه ولايتی، مهران رفيعي

نميدانم زنده ياد شاملو کتاب کوچه اش را بکجا رساند, و اگر به حرف شين رسيد, عنايتی هم به " شتر ديدی, نديدی " کرد يا نه؟ بهر حال اين ضرب المثل, از تکيه کلام های ريش سفيدی بود که نميدانم بگويم يادش بخير و يا خدايش بيامرزد, از آن هايی بود که فکر می کنند از بقيه پيراهن های بيشتری پاره کرده اند و هيچ تاری از موهای ريششان در آسياب سفيد نشده است. چند روزی است که بيشتر به يادش و پند هايش می افتم, حتی اگر بقيه پند و اندرز هايش را هم نديده گرفته بودم و فقط همين يکی را جدی , دچار دردسرهای فعلی نمی شدم. حالا می فهمم که چرا از همه اون جماعتی که در برنامه " بزم شاعرانه مقام رهبری" شرکت کرده بودند, کسی صداش در نيومد. خوب, از عواقبش می ترسيدند, يعنی همون چيزی که گريبانگير من شد , درست نفهميدن همين نتيجه ها را هم داره, ولی خوب اين درسی ميشه برای آينده ام.
بهتره تا حوصله شما سر نرفته و خودم هم داستان اصلی را فراموش نکرده ام, برم سر اصل موضوع, البته همه تکنيک های فرهنگ روضه خوانها را هم نميشه نديده گرفت, الکی که نميشه زد به صحرای کربلا, برخلاف خنداندن , در آوردن اشک مردم که آسون نيست , هزار تا دوز و کلک لازم داره .
از اين مقدمه که بگذريم, می رسيم به بزم کذايی و گزارش آن و نگران شدن خيل عظيمی از ذوب شدگان داخلی و خارجی و بخصوص مريدان بورکينافاسويی. از وقتی که خبر بدحالی مقام رهبری در پايان بزم به گوش اين دلباختگان و شوريدگان ولايت رسيده , روزشان شب شده و از خواب و خوراک افتاده اند. بنظرم عده ای از اين جماعت , ديوار مرا از همه کوتاه تر ديدند و از من جويای احوال مقام معظم رهبری, و از آن مهمتر تکليف جيره و مواجب شان شدند. اولش اهميتی ندادم, ولی بعدا دلم سوخت, چند تايی گريه و زاری می کردند و نگران از دست دادن حقوق ماهيانه و خانه و زندگی شان بودند, خوب تقصيری هم ندارند, خرج زن و بچه شان را از کجا تامين کنند, اهل کار کردن که نيستند.
قبل از اينکه امروز بعد از ظهر, پاشنه ام را بکشم و خودم را به بيت محترمه رهبری برسونم , بيشتر از ده بار تلفن کرده بودم, آن هم ظرف چند روز و همواره جواب سربالا شنيده بودم, دو بار گفتند که" مقام رهبری خواب تشريف دارند", سه بار گفتند که " مقام رهبری در حال قيلوله هستن" , يکبار گفتند " مقام رهبری در حال عبادت و دعا هستن" و دو بار هم گفتند که " مقام رهبری در حال استخاره هستن". تا اينجای کار, جواب ها طبيعی و قابل قبول بود, بالاخره از مقام رهبری انتظار ديگری هم نيست. اما چيزی که مرا مشکوک کرد اين بود که, از ديروز هر بار که زنگ زده ام گفته اند که " مقام رهبری در حال قضای حاجت هستن", گفتم نکند کاسه ای زير نيم کاسه باشد و بخواهند شيطنت کنند و ما را سياه پوش.
از دروازه که وارد شدم, شک و نگرانيم بيشتر شد, از آن صدای خنده ها و بوهای عود و عنبر ديگر خبری نبود, رفت و آمدها زياد و قيافه ها گرفته و تو هم. وارد خيمه که شدم, شستم خبر دار شد که توطئه ای در حال تکوين است, دوربين های تلويزيونی , آقا جواد و حسين آقا. بنده خدا را مقابل نور افکن نشانده بودند و کاغذی را بدستش داده بودند که بخواند. از دو سه نفری پرس و جو کردم, جواب درستی ندادند. در گوشه سالن, چشمم به بساط آبدارخونه افتاد, فکری از نظرم گذشت. چايی دوم را که سرکشيدم, در گوشی از آبدارباشی سراغ و احوال کردم. سرش را خاراند و گفت " ای آقا, هوا خيلی پسه ولی ما حرف نزنيم بهتره".
ميدانستم که با اصرار کاری پيش نمی رود, حال اهل بيتش را پرسيدم, آهی کشيد و گفت " نپرس آقا, نميدونم تکليف فردامون چی ميشه ؟ نون هفت سر عائله را از کجا بيارم؟ تازه اگه شانس بيارم و آويزونم نکنن"
متوجه نگاهش شدم, به ساعتم زل زده بود, اون را که نمی تونستم بهش بدم, آخه جواب عيال را چی ميدادم؟ درسته که توی مسايل اجتماعی و سياسی دو زاريم دير ميافته و باعث ميشه يک کمی شجاعت از خودم نشون بدم , ولی راستش دل و جرات در گير شدن با ايشون را ندارم, آخه کدوم مرد احمقی حاضره که کادوی ازدواجش را بعنوان زير سبيلی بده تا ته و توی جريان مقام رهبری را در بياره؟.
دست کردم و کيف پولم را کنار سينی استکان ها گذاشتم, نگاهی به محتوياتش کرد, سرش را تکان داد و آنرا سر جايش گذاشت. چاره ای نبود, با کارد آستر کتم را پاره کردم و اسکناس های پشت سبزی را که چند وقت قبل از سيامک گرفته بودم, بيرون کشيدم, نيشش باز شد. استکان تميزی توی سينی گذاشت و از اون زير ميز هم يک جعبه گز کشيد بيرون. وقتی که داستان های پشت پرده را با آب و تاب برام تعريف می کرد, باز هم به ياد حرفهای اون جهانديده افتادم, می گفت" اگه اسکناس پشت سبز را روی سينه مرده هم بذاری, بلند ميشه و برات دعای کميل می خونه"
خلاصه داستان از اين قراره که بعد از آن بزم, مقام معظم در حال ناخوشی بوده و چند باری هم به حمام رفته, ولی حضرات دستش را خوانده و دارو های نظافت را برداشته بودند. بالاخره با پا در ميانی سردار سازندگی, قرار بر اين می شود که اختيار زندگی رهبر را بخودش واگذار کنند بشرطی که قبل از آن در يک برنامه تلويزيونی شرکت کرده و وصيت نامه تنظميی را با زبان خودش بخواند.
حالا ديگر دنبال کردن ماجرا کار دشواری نبود. نور افکن ها را روشن کرده بودند و گريمور ها در حال تمام کردن کارشان بودند. دوربينچی ها عقب و جلو می رفتند و زاويه و ارتفاع سه پايه ها را کم و زياد می کردند. بالاخره, جنت الدوله پاکتی را از زير عبايش در آورد و به مقام رهبری داد, چند سطری را بيشتر نخوانده بود که اخمش را در هم کشيد و گفت " اين قسمتش بايد اصلاح شود, من فقط دستور اعدام عده ای از اين ها را دادم نه همه شان را, تازه آن هم به دستور و تو.صيه اين و آن بود"
با اشاره مصباح السلطنه, آقا رحيم از جايش بلند شد و توگوشی محکمی بهش زد بطوريکه عينک و عصايش روی زمين افتاد, بعدش هم فرياد کشيد که " اگه يک کلمه ديگه بگی و بخواهی وقت را تلف کنی, ميگم ببرن توی ميدون توپخونه ولت کنن تا مردم خدمتت برسن, فکر کردی الکی رهبرت کرديم؟"
سيد سابقا خندان از جايش بلند شد و در حاليکه عينک و عصا را از زمين بلند می کرد گفت " اين خشونت ها از نظر مردمسالاری دينی درست نيست, آخه فکر نمی کنين که جای اين ضربه روی صورت ايشان می مونه و کسانی که فيلم را می بينن به قضيه مشکوک ميشن؟ حتی ممکنه ديگه خارجی ها هم با من گفتگوی تمدنها نکنن, اونوقت توی سفر های بعدی به فرنگ در باره چی حرف بزنم؟"
شيخ مهدی هم دستی به ريش سفيدش کشيد و گفت " بالاخره جمله ها را بالا پايين می کنيم, تا همه راضی بشن, با جابجا کردن چند تا کلمه که دنيا زير و رو نميشه "
صدای تلفن بلند ميشه و آقا جواد با کسی بزبان اجنبی خوش و بش ميکنه, بعدش به سراغ سردار سازندگی که مشغول آجيل خوردنه ميره و در گوشی چيز هايی بهش ميگه. سردار هم مکثی ميکنه و در حاليکه پوست تخمه ها تف ميکنه , ميگه " بهتره که در متن يک بند اضافه کنيم و يک مقدار بد و بيراه به سياست های استعماری انگليس بگيم, اين نکته از هر نظر منفعت داره".
ذوالقدر باشی هم انگار که منتظر فرصت بود تا خودشو نشون بده گفت " حالا که ميخواين متن را اصلاح کنين, يک بند هم بذارين که نصف مجلس و کابينه قانونا سهميه سپاه بشه "
از قسمت ديگه سالن سر و صدای سرفه و استفراغ بلند ميشه و حواس همه را پرت می کنه, صدای مشکين الدوله بلند ميشه " چيز مهمی نيست, آقا ناطق لقمه گنده برداشته بود, توی گلوش گير کرده, ولايت الدوله طبيب مشغول درمانشه, فعلا جلسه را متوقف کنين"
سردار سازندگی از جاش بلند ميشه و ميگه " همون طور که شاهد بودين, جلسه خوبی داشتيم و به موفقيت های بزرگی دست يافتيم, حالا ديگه شما برای استراحت تشريف ببرين خونه تون , و بقيه کار را بدست ما بسپارين, ما مثل هميشه سعی ميکنيم که طوری قدم برداريم که هم سيخ بسوزه و هم کباب , فيلمش را هم بعدا از سيمای لاريجانی می بينيد. برادران انتظامات لطفا آقايون را به سمت در های خروجی راهنمايی کنيد"
در حاليکه وارد خيابان می شوم با خود فکر می کنم که اين آخرين گزارشم از بيت رهبری خواهد بود, هر کاری را هم که بلد باشم, گزارش مجالس نوحه خوانی و سينه زنی از عهده ام خارج است, ضمن اين که دخالت و رقابت در رشته محترم روضه خوانی عاقبت خوشی نداشته و اعتراض و اقدامات ديگر سنديکای پر قدرت شان را بدنبال خواهد داشت .

مهران رفيعی
هشتم بهمن ماه هشتاد و دو
Mehran_rafiei@hotmail.com

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/4029

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'گزارشی هم از برنامه تلويزيونی وصيت نامه خوانی مقام رهبری، طنز گونه ای در باب آخر شاهنامه ولايتی، مهران رفيعي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016