advertisement@gooya.com |
|
آدم يك چشمي در شهر كوران پادشاست. اين شايد استدلالي بوده كه خيليها وقتي هيجده خردادماه هشتاد از پاي صندوقهاي راي برميگشتند، در توجيه راي دادنشان به سيدمحمد خاتمي به اولين آدمي كه با چشمهاي پرسشگر و البته معترض نگاهشان ميكرد ميدادند. اين چشمهاي پرسشگر و معترض، خسته و عاصي هم بودند؛ خسته از ماجراي چهارسالهاي كه از خرداد 76 آغاز شده بود و آنان بازيگران نقش اصلي آن بودند: دهها هزار دانشجو و انديشمند و فعال سياسي و اجتماعي و فرهنگي كه به بارگاه سيد خوشصحبت و خوشسيماي حسني دخيل بسته بودند تا اگرنه يك شبه، كه يكي دو ساله جميع مشكلات مادي و معنوي كشورشان را حل كند و دمكراسي و آزادي بيان و مردمسالاري و چه و چه را برايشان به ارمغان بياورد.
من اما در هيچ دورهاي به خاتمي راي ندادم. دورهي اول را با اعتقاد كامل به ولايت مطلقهي فقيه و نظام جمهوري اسلامي كه برايم نماد و نمود حكومت عدل علي و نمونهي يك نظام دوستداشتني و ارزشمند بود، به كسي راي دادم كه به اين تعريف نزديكتر ميديدم. از اين كه چنان اعتقادي داشتم شرمنده نيستم، چون سادگي و صداقت نوجواني و! جواني - درحالي كه تازه پا به دانشگاه گذاشته بودم - و كم اطلاعي و دوري از منابع جامع خبر باعث ميشد گفتار و كردار حكمرانان مقدسمآب را بي شك و شبهه بپذيرم. دورهي دوم هم ميتوانستم اميدي به اصلاحات - نه با شعار پرطمطراق دومخردادي، كه به معناي واقعي - داشته باشم و ميپنداشتم احمد توكلي - شايد - مرد اين ميدان باشد؛ لااقل آنچنان كه با زندگياش از نزديك آشنا بودم ميدانستم كه از نمد نظام اسلامي كلاهي براي خودش و بچههايش ندوخته است. از طرفي ديدن گريهي خاتمي در تيزر تبليغات انتخاباتياش كافي بود كه نه به عنوان رييسجمهور، كه در هيئت آدمي فرهيخته و انديشمند هم از او بدم بيايد.
همهي اينها را گفتم كه به نظر آدمي شيفته و عاشق خاتمي نيايم، كه نبوده و نيستم. اما حرف اصلي اينجاست كه حالا حس ميكنم دلم براي خاتمي ميسوزد. يك جور شفقت كه گويي هميشهي تاريخ جزو سرمايهي مردان خاص اين سرزمين بوده است.
حقيقت اين است كه خاتمي، جز برآيندي از جامعهي ما، فرهنگ ما و انديشهي ما نيست. انديشهاي كه خوشباشي در آن حرف اول و آخر را ميزند؛ آن هم نه خوش بودن به معناي حقيقي آن كه با حظ و بهرهي از زندگي يكي باشد، كه به سخيفترين و مبتذلترين تعريفش. و اين تعريف را به راحتي در كنايهها و اشارهها و مثلهاي اين فرهنگ ميتوان يافت: باري به هرجهت، هرچه پيش آيد خوش آيد، خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو و امثال و ذلك. در پرتو فرهنگ و انديشهاي چنين، جامعهاي ساخته ميشود و زندگي ميكند كه به بازيهاي كودكانهاي دل خوش كرده و چنان كه كودكي با ديدن لعبتي نو و پرزرق و برقتر، هرچه دارد از دست مياندازد و به دنبال بازي جديد به راه ميافتد، اندوخته و سرمايهاش را - هرچه هم كه به سختي به دست آمده باشد - به پاي تفريح و تفننش ميريزد.
و چنين است كه ما خدايگان افراط و تفريطيم. بيهيچ دليل و منطق(و حتي احساسات ماندگار) يكي را از فرش به عرش ميبريم و قهرمان ملياش ميكنيم، آن وقت از او توقع ميداريم كه هركولوار جارو بردارد و تمام آنچه كه ما نادرست ميپنداريم در يك لحظه بروبد(بماند كه اين “ما” هم هيچ تعريف درست و مشخصي در فرهنگ و جامعهي ما ندارد) و آنگاه كه از اين بازي قهرمانسازي جديدمان خسته شديم، يك شبه قهرمانمان را با شلاق بيرحم ابتذال شكنجه ميدهيم و آخر سر هم صندلي زير پايش را چنان ميكشيم كه با سر به زمين بخورد.
حالا حال و روز خاتمي را ببينيد؛ آدمهاي بينام و نشاني كه به اسم او حزب مشاركت به راه انداختند و بر صندلي قرمز تكيه زدند، آبروي اصلاح و اصلاحطلبي را ميبرند و ديرهنگامي كه ميفهمند تيغ خاتمي ديگر گوشت تن فقهاي نگهبان را نميبرد تحصن به راه مياندازند و حالا كه همهچيزشان بر باد رفته خاتمي را به استعفا دعوت ميكنند. اين سر ماجرا را گره بزنيد به همسن و سالان من و شمايي كه رييسجمهور محبوبش ميخوانديم و حالا - باور كنيد كه فقط محض خنده و انبساط خاطر - آهنگ جديد شادمهر را دستمايهي تمسخرش ميكنيم و آدمفروش اش ميخوانيم.
اشتباه نكنيد لطفا. من هيچگاه پرزيدنت خاتمي را نخواهم بخشيد. طالع قهرمانان اين سرزمين جايي براي تكرار اشتباهات تاريخي نميگذارد؛ آن هم از سوي كسي كه لاجرم اهل مطالعه و انديشه بوده كه پيش از رياستجمهوري بر مسند وزارت ارشاد و رياست كتابخانهي ملي تكيه زده است. خاتمي البته دوستداشتني و به شدت مظلوم است، اما در قامت روشنفكري كه خيلي بيشتر از سياستبازان و قدرتطلبان خاستگاه و جايگاه فرهنگي و فكري اين جامعه و مردمان آن را ميشناخته، اما دريغ كه هول حليم نوعدوستي و وطنخواهي او را به روزي انداخته كه حالا بعد از شش سال و اندي دست و پا زدن در آن، در ميان دايرهي تشويقكنندگان ديروز و هوكنندگان امروز، به سختي روي پا بايستد و تازه اظهار شرمندگي كند!
تصوير اين گلادياتور خسته كه حالا فهميده براي مردمان كشورش جز تلخكي محض تنوع و تفنن نبوده جلوي چشمم است؛ و فكر ميكنم به اينكه جلال آل احمد چه هوشيارانه نسخهي روشنفكري را در اين سرزمين پيچيده است. و تازه تازه ميفهمم كه حقيقت ماجراي مشروطه كه ما اينچنين مهم و پرافتخار و عبرتآموزش ميخوانيم چه بوده. و تعجب ميكنم! از اينكه چرا نبايد حتي از كسي مانند خاتمي كه انقلاب 57 را به چشم ديده و پس از آن در متن ساختار سياسي جمهوري اسلامي بوده هم انتظار داشته باشيم چشم بر روي واقعيتهاي محيط پيرامونش نبندد و وقتي با شور و شعف شعارهاي آنچناني سرميدهد به مردم دور و برش نگاهي بيندازد؟! و اگر خاتمي و امثال او ندانند يا نخواهند بپذيرند كه انقلاب اسلامي هم در ذات خود چيزي جز غوغاي نام عدهاي و نان تودهاي نبوده، و در توهم اين باشند كه ملتي يك شبه غيور و شهيدپرور و عاشق اسلام و ذوب در ولايت ميشود، پس چه كسي قرار است اين را بفهمد؟!
برميگردم به ابتداي نوشتهام. مثلي كه باز هم ريشه در همان فرهنگ و همان انديشهي مبتذل دارد و خاتمي شايد به دلخوشي همين منطق و استدلال همچنان بر طبل اصلاحات ميكوبد و دست و پا ميزند تا افق آيندهي اصلاحات را به هواداران ديروزش نشان دهد، غافل از اين كه آنان چشمي براي ديدن ندارند! ميانديشم كه اي كاش سيدمحمد خاتمي و آدمهايي دوستداشتني مانند او، به جاي پادشاهي بر شهر كوران، نيروي خود را در كار ساختن اكسيري به كار ميبستند كه نور بينايي را به ديدگان خلايق بازميگرداند.
حسين وحداني/سوم فروردين 1383