advertisement@gooya.com |
|
هوشنگ گلشيري
(نقل از باران، فصلنامهي فرهنگ و ادبيات، شمارهي ۴و۵– تابستان 1383)
«اكثر نويسندگاني كه مظهر چرخشي در تاريخ ادبيات اروپاي غربي هستند، دمكرات انقلابي نبودهاند.»
جورج لوكاچ1
درآمد:
زمينههاي فرهنگي ـ اجتماعيِ جنسيت گرايي
و تأثير آن بر هويت غالب
۱ـ شازده احتجاب در بازنگري تاريخي
توجه به تاريخ در رمان «شازده احتجاب» و به كار گرفتن آن چون عنصري از عناصر داستاني، در نخستين رمان هوشنگ گلشيري جايگاه ويژهاي دارد. در اين رمان رويكرد نويسنده به تاريخ، تنها نسخهبرداري از حوادث گذشته نيست، بلكه از اين رهگذر گلشيري ميكوشد شكل تازهاي از بازخواني تاريخ به دست دهد و زيباييشناسي نويني در پهنهٌ ادبيات داستاني پيش رويِ خوانندگان بگشايد. برخورد گلشيري با حوادث تاريخي در اين داستان بلند، بدبينانه يا خوشبينانه نيست؛ به همان اندازه كه نگاهش به شخصيتهاي داستان عاطفي نيست. آرنولد هاوزر در تعريفي از قصهٌ تاريخي ميگويد:
«يك قصهٌ تاريخي يعني قصهاي كه قهرمان آن، به دو معني، زمان است. نخست اينكه در اين داستان زمان همچون عنصري پديدار ميشود كه به شخصيتها زندگي ميدهد، و سپس به عنوانِ اصلي كه قهرمانان به وسيله او فرسايش مييابند، فرو ميپاشند و نابود ميشوند».2
«شازده احتجاب» بازتاب و بازماندهٌ اين فعل و انفعال و احداث و انهدام زندگي شخصيتهاي داستان در حضور زمان است. «زمان» كه به گفتهٌ هاوزر در داستان، بُعدي غيرعادي و تا اندازهاي افسانهاي به دست ميآورد.
اريش كوهلر نظريهپرداز ادبي تعريف ديگري در اين مورد ارائه ميدهد:
«تاريخ در فرايندِ آفرينش پديدههاي ادبي نقش دارد و اثر ادبي صورت ويژه از پرداخت واقعيتِ اجتماعي است كه هم به اين واقعيت وابسته است و هم بر آن تأثير ميگذارد».3
حال ببينيم رمان گلشيري به كدام واقعيتِ اجتماعي ميپردازد و بر كدام يك از آنها تأثير ميگذارد.
رمان كوتاه 99 صفحهاي «شازده احتجاب» هستيشناسي يك دورهٌ تاريخي است؛ مرحله پاياني سلسلهٌ قاجار. تداومِ اين هستيشناسي در زمان حال ادامه مييابد و بخشهايي از گذشتهٌ تاريخي را به زمان روايت داستان كه خود معلق در بيزماني است پيوند ميدهد. «كالسكهچي كلاه پهلوياش را به دست گرفته بود، دست به سينه، تا روي زمين خم شد و با كلاهش اشاره كرد» (ص 15). «شازده احتجاب» سرگذشت انحطاط چهار نسل از خاندان قاجار است كه دست كم دو نسل آخر آن پا به دورانِ تاريخ معاصر ايران گذاشتهاند و در رابطه با دگرگونيهاي دورهٌ پهلوي اول، و تضادهاي ناشي از تغيير اوضاع اجتماعي ـ سياسي، ناگريز شاهد تزلزل و فروپاشي طبقهٌ خود، يعني طبقه اشرافِ زميندار در مقابل سلطنت مطلقه هستند.
پدر فرهاد (شخصيت اصلي رمان) سرهنگ احتجاب نام دارد كه بنا بر مقتضياتِ زمان مجبور ميشود (به گفته خود) به نوكري حكام تازه به دوران رسيدهٌ پهلوي درآيد و لباس نظامي بپوشد. او چون اجداد خود، اما به شيوهٌ نوين، دست به كشتار ميزند: «پدر موها را از روي پيشانياش عقب زد، كلاهش را دست به دست كرد، سردوشيهايش را كند و گذاشت تو جيبش: ـ ديگر تمام شد، استعفا دادم. پدربزرگ دستهٌ عصا را محكم گرفت، توي هوا چرخ داد و با نوك آن زد به سينهٌ پدر: ـ خوب، خوب، حالا هم بايد چندسالي از اين خرابشده بروي بيرون تا آبها از آسياب بيفتد... ـ چرا من كه دستور داشتم؟ ـكه دستور داشتي؟ پس چرا گذاشتي ترا مسئول بدانند؟ ـ من دستور داشتم كه نگذارم كسي از آن خيابان رد بشود» (ص 23 ـ 22).
اگر پدربزرگ و اجداد شازده چشم درميآوردند (ص 91)، مادران خود را با دست خود با چند گلوله ميكشتند (ص 17)، برادران خود را خفه ميكردند (ص20ـ18)، زنان حرم را داغ ميكردند (ص 49)، خفيهنويسان متمرد را زندهزنده گچ ميگرفتند (ص 81)، اعضاي خانواده خود را درون چاه ميانداختند و روي آن سنگ ميريختند (ص21) و با آرامش خاطر مرتكبِ هزار و يك جنايت ميشدند، پدر شازده در اوضاع و احوال تازه و در دورانِ جابهجايي قدرت، بهگونهاي ديگر عمل ميكند:
«من نميخواستم آن طور بشود. اول فكر نميكردم كه آدمها را بشود، آنهم به اين آساني له و لورده كرد. وقتي راه افتادند موج آمد. دستها و چماقها و دهانهاي باز. دستور دادم: «ببنديدشان به مسلسل. صداي چرخ و دندهها و رگبار كه بلند شد، موج آدمها برگشت. سياهي سرها دور شد. پدربزرگ گفت: همين؟ پدر گفت: من كه به پشت سر نگاه نكردم. اما بگمانم پشت سرمان فقط دستهاي بريده به جا مانده باشد. شايد هم چوب و چماقها هنوز توي مشتشان بود» (ص 24ـ23).
فرهاد احتجاب آخرين بازماندهٌ اين خاندان، اگرچه به گفته فخرالنساء (همسرش) حتي يك ذره از آن «جبروت اجدادي» در او نيست، اما سنگدلتر از اجداد خود عمل ميكند: شكنجههاي مداوم روحي همسرش، هنگامي كه بيماري سل چون موريانهاي، زيبايي و سلامت او را اندك اندك ميجود، عشقبازي با فخري (كلفت خانه) پيش چشم فخرالنساء و حتي در كنار جسد به خون آغشتهٌ او (ص 70ـ68).
شازده به شيوهٌ خود ستمگري اجدادي را پيش ميبرد و با زنداني كردن، يا به عبارت ديگر با زنده به گور كردن فخرالنساء در عمارت اجدادي ميخواهد شخصيت قوي و تزلزلناپذير همسر خود را كه به آن حسادت ميورزد، و از سويي مقهور اين شخصيت است، به اين وسيله تسليم خود كند. «خانم گفت: ... ولي هيچ دلم نميخواهد اينجا بميرم. كاش شازده يك خانهٌ ديگر ميگرفت. اين عمارت كهنه است...» (ص87). شازده فخري را چون خفيهنگاري بر او ميگمارد تا كوچكترين جزئيات حركات او را بر بستر بيماري براي شازده شرح دهد. او براي تأمين هزينههاي شبگردي و قماربازيهاي شبانه خود، عتيقهجات و خاطرات مشترك خانوادگي را ميفروشد: «فخرالنساء نشسته بود روي صندلي. عينك روي چشمش بود. با موهايش بازي ميكرد، گفت: ـ شازده، منتظري، هان؟ گفتم: فخرالنساء، صبح به اين زودي سرما ميخوري، آنهم با اين پيراهن تور. گفت دير يا زود، چه فرق ميكند. ديشب چقدر باختي، شازده؟ گفتم تعريفي نداشت. گفت تو سرما نخوري» (ص93ـ92).
شازده كه قادر نيست جذب تغييرات اجتماعي و مناسبات تازه بشود بر زندگي اجدادي چوب حراج ميزند. زيرا به گفته هاوزر: «اشياء در رابطه با زمان، معني و ارزش خويش را نيز تغيير ميدهند. آنها تنها بدين دليل براي ما مهم و بامعني ميشوند كه بخشي از گذشتهٌ ما را تشكيل ميدهند ـ وكه ارزش آنها در اين كاركرد از محتواي مؤثر و موقعيت عينيشان مطلقاً مستقل است. اين ارزيابي مجدد گذشته و تسلي ناشي از اين امر كه زمان، كه ما و انهدام زندگي ما را در خود فرو ميبرد، از معني و مفهوم از دست رفته جوانهها و جاي پاهايي در همهجا باز ميگذارد، هنوز بيانگر اين احساس رمانتيك است كه زمان حال، و هرزمان حالي، سترون و فاقد معني است و گذشته تا زماني كه زمان حال بود هيچ ارزش و اهميتي نداشت».4 شازده اين چنين ستروني زندگي اكنون خود را عمق بيشتري ميبخشد. «شازده احتجاب ميدانست كه آن بديهود نميتواند بفهمد كه مشكل است، كه آدم نميتواند، به هيچ و پوچ پانزده سال خاطراتش را بفروشد... پدربزرگ داد زد و عصاي دسته نقرهئياش را بلند كرد تا باز بزند روي قوزك پاي نوهاش. و نزد و گفت: درست است كه من كلي از زمينهايم را فروختم تا خرج پدرسوختگيهاي پدرت را بدهم، اما تو، تف! مرا فقط به ده هزار تومان فروختي!» (ص15).
شازده احتجاب براي شناخت خويشتن در تقابل دائم با خود است. اين تقابل از درون تاريكي به بيرون افكنده نميشود و نور شناخت بر آن نميتابد مگر، در رويارويي با زنان داستان. چالشِ قهرمان داستان با خود، منحصر به رمان «شازده احتجاب» نيست؛ بيشتر آثار گلشيري و بهويژه آخرين رمان او «جننامه» از اين خصوصيت بيبهره نيستند. زنان در رمانهاي او چون آينهاي چهره واقعي مردان رمان را به آنها بازميتابانند. شخصيت زن (فخرالنساء) در «شازده احتجاب» از چنان استقلال و اقتداري برخوردار است كه عنصر ظاهري (زيبايي او)، ديگر عامل برتري و نقطهٌ قوت او به شمار نميآيد. اما برتريجويي موروثي شازده، بهويژه كه او پرورشيافتهٌ محيط استبدادزده، ستمگر و ظلمخويِ اجدادي است، پس دگرگوني مناسبات نميتواند هيچگونه تأثير عميقي بر رفتار و كردار او بگذارد.
از اين نظر بررسي موضوعهاي مطرح شده در داستانهاي گلشيري، بهويژه آنجا كه اين مسائل با اوضاع اجتماعي گره ميخورند و نقطهنظرهاي نويسنده و جهانبيني او را در اين رابطه ارائه ميدهند، همواره ديدگاهي يگانه و در نهايت جزمي، از واقعيتهايِ موجود را بر ما نميگشايند. اگر اين نظريه را بپذيريم كه «جهانِ فكري، ديدگاهي منسجم و يكپارچه دربارهٌ مجموعهٌ واقعيتهاست، اما انديشه افراد بهندرت منسجم و يكپارچه است»، پس ميتوان چنين نتيجه گرفت كه انديشه و احساس فردِ نويسنده، تابع تأثيراتِ بيپايانِ، ويژه و مختص خود اوست، كه در عين حال عرصه و چشمانداز معنايي او را نيز در بر ميگيرد. با پذيرفتن چنين فرضي، شدت و ضعف و به عبارت ديگر نسبي بودنِ تأثير و تأثرات هر نويسنده از پديدههاي موجود در تحليل نهايي يكسان و يكدست نيست، بلكه در طبيعت و ساختار آنها نيز، تنوع بسيار وجود دارد. گاه نسبي بودن اين عوامل ميتواند چنان باشد كه به واكنشي بر ضد واقعيتهاي موجود تبديل شود. جايگاهِ قهرمانهاي گلشيري در تدوينِ حقايقي كه او جستوجو ميكند كدام است؟
در بررسي و تحليلِ ساختار و نظام دروني دو رمانِ مورد نظر بايد روابطي را در نظر داشت كه سازنده و در برگيرندهٌ اساسِ اصولي است كه ويژگي عناصر داستاني گلشيري را به وجود ميآورند و در پهنهٌ روابط اجتماعي آن را گسترش ميدهند (بهويژه در رمان جننامه)، تا سرانجام، ذهنيت فردي شخصيت هاي رمان را درالزامِ ماليخوليايي بي معارضه و در فرايندي درمان گريز، سامان بخشند.
2ـ زمينهٌهاي مادي شكلگيري شخصيت در دو رمان «شازده احتجاب» و «جننامه»
الف ـ ساختار التقاطي
براي شناخت ساختار اين دو رمان بايد روششناسيِ شناخت را بر مبنا و اصولي قرار داد تا بر پايهٌ آن بتوان به فضاي رمان وارد شد. زيرا به گواهي شكل، كردمان، واكنُشِ شخصيتها، شيوهٌ روايت، ترتيب و تركيب رويدادها، جهان نگري و برجستهتر از هرچيزِ تضاد و ناهماهنگي و ناديده گرفتن آن در شكلگيري شخصيتهاي كليدي رمان، خواننده درمييابد ساختار اين دو رمان يكدست نيست و بينشي التقاطي بر آنها حاكم است. از يكسو، ساختارهاي زيباشناختي كه از ديدگاه كانت و هگل ذاتِ اثر هنري را ميسازند و ساختارهايي منسجم و يكپارچهاند، با نظر لوكاچ پيوند ميخورد كه معتقد است ساختارهاي اجتماعي درواقع اصل اساسيِ جامعهشناسي ديالكتيكي ادبيات است، درنتيجه «عامل حقيقتاً اجتماعي در ادبيات همانا صورت است». كه البته (مانند هگل) آن را در پيوند جداييناپذير با محتوا ميداند».5 اين روشِ شناخت از هنر رماننويسي ميخواهد كه «تماميت چيزها» را ارائه دهد، يعني نهتنها مناسبات ميان انسانها، بلكه همچنين، همه چيزها، نهادها و عواملي را ترسيم كند كه ميانجي مناسبات آدمها با يكديگر و طبيعت اند. به عبارت ديگر، در رمان است كه تماميِ تضادهاي ويژهٌ جامعه سرمايهداري مدرن به كاملترين و نمونهوارترين وجهي ترسيم ميشود.
از سوي ديگر ما با نوع ديگري از ساختارمندي كه برخلاف شيوهء بالا عمل ميكند، بهويژه در رمانِ «جننامه»، روبهرو ميشويم. نويسنده شخصيت زن و شكلگيري هويت او را به گونهاي در اين رمان باز مي نماياند كه گويي رفتار نامتعادل او و تضادها و ناهمگونيهاي شخصيتياش در عقبماندهترين و واپسگرايانهترين شكل، محيط و اطرافيان او را در جهت منفي به دگرگوني واميدارد. در اين وجه، تحليل وباز نگرِِي درونيِ شخصيت او(زن) دور از دسترس هر نوع تفسير روششناختانه قرار مي گيرد و دست خواننده براي دستيابي به ابزار و وسائل شناخت كوتاه مي ماند. از اين رو، ناگزير براي بررسي شخصيتها در سراسر رمان، بايد از شيوههاي ديگر شناخت همياري جست. بهويژه از مكتب لوئي آلتوسر و شاگردان و همكاران او: ميشل فوكو، لوي استروس، ژاک دريدا ولوران بارت كه از پيشگامان مكتب ساختارگرايي غيرتكويني هستند.
اين روش شناخت با ناديده انگاشتن تاريخ و حذف فاعل در كليه صور آن، ساختارهاي ذهني، زباني، آوايي، قومي، اجتماعي و مهمتر از همه توتم ايسم و... را جايگزين هر نوع ديالكتيك، بهويژه در عرصه ادبيات ميكند.6 بهكارگيري و انطباق چنين روشي براي بررسي و شناخت دو رمانِ مورد نظر، بهويژه رمان «جننامه» معضل ديگري به دنبال دارد: آدمهاي روايت با طبيعت متفاوت و گاه متضاد، از افقهاي گوناگون ميآيند و ناگزير نگرش آنها به خود وبه ديگران چندگانه است. اما مشكل از اينجا ناشي نميشود، مشكل اصلي از آنجا آغاز ميشود كه تلونِ تيپها و پيچيدگيِ روابطشان با يكديگر از يكسو، و با جامعه از سوي ديگر، مرز قهرمان و ضدقهرمان را در بيشتر آثار گلشيري، و بهخصوص در اين دو رمان نهتنها مخدوش بلكه غيرممكن مي سازد.
ب ـ روايت و برتر شمردن ارزشهاي ذهني
برجستگي ديگر «جننامه» و «شازده احتجاب» در برتر شمردن ارزشي هاي ذهني و جايگزين كردن آن به نوعي جهاننگري در بياني روايي است. و اين همه در انسجامي يكپارچه سرشت شخصيتها را رقم ميزند. هيچ عنصري به طور تصادفي به صحنه وارد و از آن خارج نميشود. ظهور و حذف شخصيتها خارج از منطقِ روايت عمل نميكند. اوج انسجام بهويژه، در «شازده احتجاب» ديده ميشود. در اين رمان ساختمان داستان، همچنان كه سير روايت، هيچگونه بينظمي را برنميتابد.
گو اينكه گلشيري در بيشتر آثار خود با علاقهٌ ويژه به ادبيات و تاريخ گذشته ايران نظر ميافكند، اما اين نگاه تنها روايتگر گذشته نيست. او گذشته را نقالي نميكند، بلكه، گذشته را با ديدي متحول و امروزي مينگرد. برداشت او از گذشته، برداشتي روششناختي نيست، چون در اين معنا، به گفته لوكاچ، گذشته، گذشته است و با سير تحول نوع بشر هيچگونه سنخيت و انطباقي ندارد. به عبارت اولي، نگاه گلشيري به گذشته هستيشناسانه است. افزون بر اين، بيان و ساختار داستانهاي او صرفاً متكي بر حوادث تاريخي باقي نميمانند. او فصلها و روزهاي تاريخ را جابهجا ميكند و با آفرينش هنري، زندگيِ كنونيِ ما را از درون اين روزها و فصلها بيرون ميكشد و محتواي هنري را به فعاليت دوباره واميدارد و پس از كالبدشكافيِ لابيرنتهاي تاريخي، به روايت آنها به شيوه و سياق خود ميپردازد. نكته قابل توجه در اين مورد حضور پديدههايي است كه بنابر اولويتهايشان در توليد خلاقيت هنري از جايگاه ويژهاي برخوردار ميشوند و آن، چنانكه گفته شد برتر شمردن ارزشهاي ذهني است كه تنها با اتكاء به پيچيدگي ذاتي خود ضمن آفرينش ادبي ـ هنري، نويسنده و هنرمند را از چنان آزادي گسترده و بيقيد و مرزي بهرهمند ميسازند كه چشمانداز او نيازمند هيچگونه ميانجي منطقي يا پذيرش نظريههاي انتزاعي نيست.
پ ـ دوگانگي و تضاد همچون كارمايه نگرشي
«دوگونگي هيچ ارزش مطلقي را نميپذيرد. بدينسان تمام ارزشها را نسبي ميسازد: چهرهٌ دولحني و دوزبانهاي كه ستايشها و دشنام را با هم جمع ميكند... در آن واحد تاجبخش و تاجگير است... باختين در اين مورد درباره داستايوسكي ميگويد: «داستايوسكي متضادها را با هم پيوند ميدهد» و دوگونگيِ رمانهايِ او آفرينندهٌ دوگانه شدن شخصيتها، گروتسك، خنده، نقيضه و چندآوايي است».7
دوگونگي، تضاد و تناقض كارمايهٌ نگرشيِ گلشيري در رمانهاي اوست. نمونههاي برجسته از اين موارد ناهماهنگ دستمايه بيان روايي در«جننامه» است.
در اين عرصه، براي كالبدشكافي و شناخت بهتر ِ دو رمانِ موضوع اين نوشتار، بايد به كدام معيار ارزشي (يا ارزش نسبي به گفته باختين) بيشتر بها داد تا بتوان به درك درستي از جهاننگريِ ناهماهنگ نويسنده دست يافت؟ آيا تنها تكيه بر معيارهاي زيباشناختي ـ آنچنان كه پيشتر گفته شد ـ ميتواند نقطه حركت ما را براي فهم مقبول تراين آثار فراهم كند و پاسخي شايسته براي تضادها و ناهمگونيها بيابد؟ آيا نگرش منفي گلشيري در «جننامه» تأكيدي بر فروپاشي و در نهايت بر فقدان ارزشيهايي نيست كه در رهگذر حياتِ اجتماعي ـ سياسي و پستي و بلنديهاي آن هيچگاه فرصت نيافتهاند تا در روشنايي قرار گيرند و در فضايي شفاف به نقدِ روشن و عادلانه خود بپردازند؟ با اين همه آيا ميتوان و بايد سنجشِ آثار يك نويسنده را در خطوط كلي ترسيم كرد و در تحليلي يكجانبه وظايفي را به آن نسبت داد يا از آن سلب نمود؟
افزون بر اين اگر نويسندهاي نياز به دستمايه قراردادنِ مسائلِ داغ سياسي ـ آن هم در شكلِ شعاري آن ـ را در اثر خود ضروري نديد و از اين گونه سازوبرگ ها براي جلب بيشتر خواننده چشم پوشيد، او واقعاً نويسندهاي ارتجاعي است و بايد آفرينش هنري او را در حد يك عمل مكانيكي كاهش داد و از آن روي برتافت و هنر او را چيزي جز انتزاعياتي كه از نظم موجود دفاع ميكنند، بسي والاتر ندانست؟ آيا خواندن رمانِ «جننامه» بدون تأمل در فرايند تحول آدمهاي رمان، بدون هستيشناسي گذشته، بدون توجه به «محتواي حقيقت»، مصداق سطحينگريها و تأكيد بر اين شيوهٌ تحليل نيست؟
3 ـ تصوير عمومي رمان «جننامه» در شكل روايي آن
اين رمان 537 صفحهاي كه در پنج مجلس و دو تكمله نوشته شده است، بنابر روزشمارِ سالنامهاي، 21 سال (1355ـ1334) از پرحادثهترين دورههاي تاريخ معاصر ايران را دربرميگيرد كه از زبان حسين مكارم ابن محمود (راوي و شخصيت اصلي رمان) روايت ميشود.
راويِ رمان به شيوهٌ اتوبيوگرافيك به شرح زندگي خود ـ در يك خانوادهٌ كارگريِ تهي دست ـ در آبادان و اصفهان ميپردازد.
بازنشستگيِ پدر نقطهٌ آغاز رمان است. سپس حوادث اين سالها نه بر اساس تداوم و توالي زماني، بلكه با تداخل ذهن و اولويت دادنِ اين به آن و بالعكس، در بياني روايي و بنابر اهميت و نقشي كه اين حوادث در ساختمان داستان و بالاتر از آن در تحول شخصيتها و بيش از همه در شكلگيري افكار راوي دارند، شرح داده ميشوند.
از همان آغاز، خواننده درمييابد كه راوي، حسين مكارم، به همراه برادر و سه خواهر خود در يك خانوادهٌ كارگري در آبادان زندگي ميكند. پدر ِاين خانوادهٌ اصفهاني، در جستوجوي يافتن كار، نخست به آبادان سپس به كرمانشاه و دوباره به آبادان بازميگردد و در اين شهر به شغل بنايي مشغول ميشود. مجلس اول رمان به شرح زندگي خانواده در شهر آبادان اختصاص دارد.
راوي به بيماري صرع مبتلا است (ص 73). حسن برادر او يك «خشكه مذهبي» است كه نماز را به فارسي ميخواند. سيد عربي معلم قرآن از همان آغاز به موعظه مشغول است و حتي خارج از كلاس درس موي دماغ نوجوانان دبيرستاني است: «سيد عربي ميگفت: ... اصلاً همه جا كلاس درس است. ميايستاد و صدامان ميزد: با تو ام، آي! توپ را ول كردم و رفتم، شورت به پا. گفت ضَرَبَ را صرف كن ببينم. صرف كردم... محمد ننه سكينه جُلّتي بود. پا به توپ از كنارم رد شد، حتماً گُل ميزد. مسابقه نبود، اما خوب نبايستي ميباختيم: ضربت، ضربتا، ضربن. گفت حواست به درس باشد... مضارعاش را هم ميخواست، بعد صيغهٌ امر...» (ص 64).
سيدعربي براي امور شخصي نوجوانان نيز توصيههايي دارد: «با پدرتان به حمام برويد. تنها نباشيد... كور ميشويد، دستتان رعشه ميگيرد: «... بعدها اگر زن گرفتيد ديگر نميتوانيد با حلال خودتان طرف شويد» (ص 63).
خانواده پس از بازنشستگي پدر، به خانهٌ اجدادي در اصفهان نقل مكان ميكند. در اين شهر راوي با آشنايي به شيوهٌ زندگيِ عموي خود، دچار دگرگوني ميشود: «همه اينها زير سر عموي جنابعالي بوده. مردم را تحريك كرده بود، بعد هم گفته بود: اين لانه فساد را بايد خراب كرد. مردم هم ريخته بودند و مدرسه را خراب كرده بودند» (ص 84 ـ 83).
حسين غمديده عموي راوي، رقاصهاي كوكبنام را مينشاند، آب توبه بر سرش ميريزد و او را به عقد خود در ميآورد، اما پس از فرار و ناپديد شدن كوكب، عمو از غمِ عشق او سرگشتهٌ كوه و بيابان ميشود (ص 107 ـ 101).
سپس سير روايت بر مبناي دست يافتن تصادفي راوي بر صندوق آهني سبزرنگ عموحسين غمديده، كه بر اثر كندن ديوار صندوقخانه به عمق يك متر، كه پشت به باروي شهر دارد و به منظور افزودن بر حجم اطاق انجام گرفته است (ص 128 و 87 ـ 176)، پيش ميرود و شخصيتهاي اصلي رمان، در حقيقت، حول محتويات اين صندوق هويت داستاني مييابند.
صندوق يادشده مملو از كتابهاي جلد چرميِ خطي و طومارهاي پيچيده بر گِردِ ني و كتابهاي چاپ سنگي است (ص 89 ـ 188). مالك اصلي اين كتابها پس از شكست در عشق، لباس درويشي ميپوشد و سرگرداني پيشه ميكند. حضور او تا قسمتهاي پاياني رمان بين زندگي و مرگي مرموز و ابهامآميز معلق است.
هنگامي كه حسين مكارم ابن محمود (راوي) به خواندنِ نسخههاي خطي اين صندوق كه شامل كتابهاي رمالي، دعانويسي و جادوگري است [و نه عرفاني8] ميپردازد و به محتواي آنها اِشراف مييابد، روالِ حوادث تا پايان رمان در فضايي واقعي ـ تخيلي رقم زده ميشود (ص 203 ـ 198).
نويسنده از مجلس دوم به بعد، با استادي، با رفت و بازگشتهاي مكرر به زمان گذشته، براي توصيفِ مراحل تاريخي در بافت داستاني و بسط جزئيات آن ـ بدون در نظر گرفتن توالي زماني ـ براي دستيابي و رسيدن به موجوديت اكنوني رويدادهايي كه راوي در آينده از آنها استفاده ابزاري و گزينشي خواهد كرد، ميپردازد، بدون اينكه لحظهاي سير تكامليِ قهرمان (يا ضدقهرمان) خود را از نظر دور بدارد.
«جننامه» به گونهاي دكترين گلشيري است كه از زبان شخصيتهاي رمان بيان ميشود. اما فاصلهگذاري بين نويسنده و شخصيتها و حفظ اين فاصله تا آخرين صفحه رمان، شايد يكي از برجستهترين شگردها و به عبارتي بهترين ويژگي و به معناي ديگر نمودار توانايي او در پهنهٌ ادبيات داستاني است. در اين رمان همچنين، نبايد ديدگاههايِ واپسگرايانه را كه از زبان راوي بيان ميشوند و در مراحل مختلف روايت به بينشِ مسلط و كاركردي تبديل ميشوند از نظر دور داشت. تهاجم بيوقفه راوي به هرآنچه عقلاني است، به علم و تكنولوژي، به دستاوردهايِ دانش و به امروز و آينده، بهويژه از مجلس دوم تا پايان تكمله نخست، در تعبيري دوگانه ميتواند نمايانگر گرايش نويسنده در به زير تازيانه بردن جامعه و به ديگر سخن، روشنفكران و سياست پيشگان ِآن جامعه باشد كه خواسته يا ناخواسته در به وجود آوردن بلواي كنوني ايران نقش و تأثيربسزا داشتهاند و به دليل عدم كفايت و دورانديشي، خواستههاي مردم را به سود واپسگرايي سمت و سو دادند.
در وجه ديگر، هنر گلشيري در رمان «جننامه»، ذکاوت سرشاراو در ساختن و پرداختنِ چهره اي اهريمن خوست که مرزِبينِ قهرمان و ضد قهرمان را به دور از گزافه گويي هاي سلحشورانه و رومانتيسم سروري جويانه حذف و پاک مي کند، تا نوزاد او در کورهء بحراني محرک آبديده شود و در سير تداوم روايت، در بياني تمثيلي وبه دور از شعار، پرده از چهرهء واقعيت هاي فاجعه بارِ روز مره شده در ايران، و به ويژه از موقعيت اسفبار زنان و ستمي که اين روز مره گي برآن ها تحميل مي کند، بردارد.
ببينيم گلشيري در رمانش ميخواهد چه واقعيتي را ترسيم كند و هدف او، رهنمون كردن ما به درك چه نوع واقعيتهايي است: «پدر مصدقي بود. نوار هم به سينه ميزد: «صنعت نفت بايد ملي شود». اميرو گفت: سگ زرد برادر شغال!... مكي هم كه آمد... از بس شلوغ بود و يك عده همين طور دنبال ماشين ميدويدند... ميگفتند يكي خواسته بچهاش را جلو ماشين قرباني كند» (ص 41).
گلشيري با آگاهي، راوي (شخصيت اصلي) يا به عبارتي ضد قهرمان خود را از همان دوران نوجواني، كه حركتهاي اجتماعي ـ سياسي، چون نهضت ملي شدن صنعت نفت در حال شكلگيري است و همزمان با آن پي و پايههاي بلواي ديني مستحكم ميشد، وارد عرصهٌ اجتماعي ميكند و با مهارتي شگفتانگيز شخصيت راوي را در پستي و بلندي و جزر و مدهاي اين امواج خانمان برانداز متحول ميسازد. «... چرا نميگويي داداش حسنت هم بيايد بازي؟ دوست نداشت. نمازش ترك نميشد. گرچه حالا داشت به فارسي نماز ميخواند، همان ترجمهٌ تعليمات دينيمان را حفظ كرده بود و ميخواند. هرچه هم سيدعربي براش استدلال ميكرد به خرجش نميرفت» (ص 19).
حسين مكارم ابن محمود (راوي) جنزدهٌ همين جامعهٌ جنزده است كه اگرچه از كامپيوتر و اينترنت استفاده ميكند، اما گره مشكلاتش را حد و حدود شرع و شريعت ميگشايد و لحظهاي از مردهباد گفتن بر مخترعان هواپيما و ديگر اختراعات جورواجور كه در زندگي روزانه از آنها بهرهمند است، درنگ به خود راه نميدهد.
اكنون ببينيم سركشي شخصيت اصلي «جننامه» عليه كدام يک از جلوهٌ هاي مدرنيته و دستاوردهاي آن است. خاستگاه اجتماعي او چگونه است و شعار او در جهت تبليغ و پيشبرد و به كرسي نشاندن كدام اتوپي است؟ او اگرچه از شيخ اشراق هم سخن ميگويد (ص 394)، اما همان رمال و دعانويس و سرِكتاب بازكنِ عوامفريب و خودفريب باقي ميماند كه در آستانهٌ هزاره سوم، با وجود تحصيلات دانشگاهي، «المدخل الكبير» يا «مطالب العاليه» را كتابهاي مرجع ميداند (ص 393) و در زندان، از مجتهدِ زنداني هم عقبماندهتر است، چنانکه مجتهد خطاب به او ميگويد: «...دنيا عوض شده است، رو به تكامل است، آن وقت تو ميخواهي با اين افكار ارتجاعيت [!!] دنيا را برگرداني به عصرِ بطلميوس» (ص 392). راوي به اين دليل كه اشرف مخلوقات به كك و ساس و در نهايت به شيئي بدل نشود، خرافهگرايي را جايگزين علوم جديد ميكند (ص 418).
آيا نبايد پس از خواندن اين هذيانگويه، كه خواننده در برخي موارد ناگزير، در سلامت روحي نويسنده نيز دچار ترديد ميشود، درنگ كرد و از خود پرسيد مگر رمان اين دوران ميتواند نمادي از وضعيت كنوني ايران نباشد؟ چنانكه پيشتر كافكا در رمان هاي مسخ و قصر به اين شيوه بيان توسل جسته بود. ماكس برود دوست، ناشر و مجري وصيتنامه كافكا در اين مورد مينويسد: «در زير لطافت و ملايمت هر رمان كافكا و در عميقترين نقطهي پنهان آن يك پيام معنوي كه برگرفته از تفسيري تمثيلي و نيمهماوراءالطبيعي است، نهفته است. كافكا از زباني نمادين و تمثيلي سود ميجست تا به هر صفحه از رمانهاي خود، جلوهاي مرموز و حتي غيرقابلفهم براي خوانندهاي كه با ابزارهاي روزمره به سراغ آنها ميرود، عرضه كند»9. او در اين مورد ميافزايد كه چگونه كافكا، خود و آثارش را با كيركهگارد10 همسو و برابر ميدانست.
راوي «جننامه» از يافتن راهحل براي گشودن گرهِ تضادهايي كه او را در خود گرفتهاند. ناتوان است؛ چرا كه براساس روايت، عقايد و ديدگاههايِ ارتجاعي او امكان دستيابي به چنين گشايشي را از او سلب كرده است. در اينجا، آيا بهراستي نبايد «راويِ» جننامه را سمبل نمادين نظريهپردازان و روشنفكران ايراني پنداشت كه قادر نبوده و نيستند با راهحلهاي ديالكتيكي و نسخههاي سنتيشان گرهي از كلاف سردرگم تضادهاي اجتماعي ـ فرهنگي ـ سياسي جامعه ايران را كه بيش از دو دهه بر گلوگاه ملتي پيچيده شده و راه تنفس را بر او تنگ كرده است، بگشايند؟!
راوي «جننامه» در حقيقت برآيند شرايط اين جامعه سردرگم است. او فرزند راستينِ رويداد فاجعهآميزي است كه در بيرحمانهترين صورت ممكن حقوق فردي شهروندان و در سرِ آن حقوق زنان را لگدمال ميكند. و اين همه نميتواند هيچ پيوندي با افكار عرفاني داشته باشد. اين نوشته بر آن نيست از عرفان دفاع کند يا عليه آن سخن بگويد اما بين عرفان و جادوگري افتراق و جدايي بسيار است، اگرچه سرچشمه اين دو برگرفته از اديان باشد. به سخن روشن، بين دنياي جادوگري، دعانويسي، احضار ارواح و شياديهايي از اين دست با اصول عرفان كه بنا بر شرايط اجتماعي ـ فرهنگي ويژهاي شكل گرفت تفاوت بسيار است.
حسين مكارم بنابر عنوان كتاب و نيز اعتراف خود او (ص 469)، جنزده، جنگير و احضار كن ارواح است. برخلاف آنچه تصور ميشود (به زيرنويس شماره 8 مراجعه شود)، حسين محمود عارف نيست و هويت داستاني او جز اين را ثابت ميكند، اگرچه او مجذوب اتابكي ـ شخصيتي كه نمادِ يك عارف سقط جنين شده است ـ هم شده باشد. اين درويش (اتابكي) كه پيشتر تودهاي بود و اكنون كارمند بانك؛ اگرچه از قطب و پيرو مريد و مراد سخن ميگويد و از معجزات آنها داستانها سرميدهد (ص 73ـ166)، با اين وجود به يك درويش «ياهو»گو بيشتر شباهت دارد تا يك عارف. شايد ناپختهترين شخصيت اين رمان و تنها وصلهٌ ناجور آن، همين اتابكي باشد كه بود و نبودش در پيشبرد روايت هيچ تأثيري ندارد.
براي روشنتر شدن اختلاف و تفاوت بين دو Notion عرفان و آنچه به جن و جادو و دعانويسي و رمالي مربوط ميشود، نخست نظر اميل دوركيم يكي از بنيانگذاران جامعهشناسي را در اين مورد مرور ميكنيم:
«بهدرستي بايد يادآور شد كه بين عرفان و دين و جادوگري و جنگيري فاصله بسيار است. زيرا بين اين دو پديدهٌ اجتماعي دشمني و انزجار بيپايان نهفته است. اين درست است كه جادوگر و جنگير غالباً آداب و باورهاي ديني را دستمايه كار خود قرار ميدهد، اما اين كاربرد در جهتِ بيمنزلت كردن و در نهايت در راستاي مخالفت با آن [دين] است. جادوگر اساساً ضد دين است. مذهب تجمع دينداران را موجب ميشود و اجتماع آنها را، كه همگي به يك شيوه بين مقدسات و نامقدسات تمايز ميگذراند، متشكل ميكند در حالي كه جادوگران و جنگيران اگرچه در كليه جوامع بشري يافت ميشوند، اما تجمع افراد را موجب نميشوند و آنها را به گروه خاصي وابسته نميكنند. يك احضاركن ارواح يا جنگير يا جادوگر مشتريان متفاوتي دارد كه بيشتر به بيمارانِ يك پزشك شباهت دارند تا به مؤمناني كه به كليسا ميروند».11
اگرچه بين عرفانِ ايراني و جادوگري مشابهتهايي نيز وجود داشته باشد، زنخواهي و زنستيزي همزمانِ راوي پايه و مايه عرفاني ندارد. عرفان ايراني تزكيه و تهذيب نفس را در كليه شئون و دوري جستن از زن كه يكي از اصول تزكيه و تهذيب است ـ و البته نه همهٌ آن ـ تجويز ميكند. اما در موارد بسيار خلافِ اين مدعا را ثابت ميكند. بهويژه كه متخلفان از ميان عارفان و مشايخ برجسته و نامآور فرهنگ عرفاني باشند.
نخست بايد از عاشقپيشگي و عشقورزيهاي پنهان و آشكار ابنعربي، نظريهپرداز بزرگ دنياي عرفان و عارف بنام سخن گفت. او چون شيخ روزبهان عقيده داشت: «عشق انساني و عشق الهي در ذات و اساس يك عشقاند و به هم متصل و مربوط؛ و عشق الهي، حاصل اعتلا و تلطيف و استحالهٌ عشق انساني است كه با تبدل مزاج ميسر ميشود. راهي هم كه به خدا ميرسد، راه عشق است و جوانب غريزي (يا شهواني) و عذري و عرفانيِ اين عشق، سه ساحتِ امري واحدند... حتا رؤيت خداوند در بهشت كه كمال بهجت و سعادت است، به دنبالِ تمتعات و دركِ لذايذ جسماني و روحاني ممكن ميشود».12
مورد ديگر محمد مولوي شاعر و عارف بزرگ قرن هفتم هجري است. داستاني كه احمد افلاكي از مباشرت مولانا با همسرش نقل ميكند خواندني است: «از عفّاتِ مخدرات منقولست كه روزي در ضمير منير كرا خاتون رضي الله عنها گذشته باشد كه حضرت مولانا زمانهاست كه در تقليل طعام و منام و كثرت سماع و صيام، و تقرير معارف و كلام، قيام مينمايد و مبالغهٌ عظيم ميفرمايد و رياضت قوي ميكند، از آن سبب اصلاً به جانب ما التفاوت نميكند و گِردِ شاهدبازي نميگردد، عجبا كه از صفت بشري و شهوت زناشوهري در او اثري مانده باشد يا بهكلي اشتها ساقط شده فارغ گشته است؟ همان شب تشريف صحبت ارزاني فرموده چون شير غرّانِ مست هفتاد نوبت دخول كرد تا بحدي كه از دست مولانا گريزان گشته بطرف بامِ مدرسه روان شد و استغفارها ميكرد و باز حضرتش بجّد ميگرفت كه هنوز تمام نشد».13
مورد ديگر روايتي است ازخواجه سديدالدّين محمد غزنوي در مورد عارف بزرگ شيخ احمد جام (546ـ 441 هـ . ق).
«شيخ احمد جام زاهدي گوشهنشين و تارك لذاتِ دنيوي و گرفتار اندوه و رنج و دچار «قبض» نبود، بلكه از همهٌ خوشيهاي زندگي ظاهري بهره ميگرفت و ديگران را نيز در حدود شريعت در تمتع از نعمتهاي اين جهان آزاد ميگذاشت...[ او] يكي از هشت زن خود را بخواست و آن شب شصت بار با وي دخول كرد، گفت: اگر نه آن بودي كه المي به جان وي رسيدي، اين را به صد بار بردمي تا مادر تو نگويد كه احمد پير است».14
به هر روي مشكل نويسندهٌ «جننامه» و پيچيدگي امور بيپاسخ در اين رمان از اين ناشي ميشود كه حكومت ديني كه بر ضد فرايند تاريخي نهتنها عمل، بلكه جدال ميكند، حضور خود را يگانه حقانيت تاريخي ميداند. با چنين ذهنيتي آيا شناخت شخصيتهاي اين رمان، بهويژه شخصيت راوي در تمام جنبههاي متضاد و گوناگون آن، به درستي، براي خواننده امكانپذير است؟ مبناي شناخت حسين محمود در «جننامه» بايد برچه اصلي استوار باشد؟ آيا شخصيت او ايستا و تحولناپذير است؟ در اين صورت كليه اموري كه منتهي به شناخت او ميشوند ناگزير اموري مسطح و يكدست هستند. يا اينكه بايد شخصيت او را حاصلِ فرايندهاي اجتماعي ـ تاريخي، قومي، زباني، ذهني و هرآنچه در ساختار يك جامعه نقش كليدي دارد، بدانيم. به گواهي روايتِ «جننامه» ديدگاه دوم بر نگاه نخست اولويت دارد.
بنابرمصالح رمان و سير تحولي حوادث؛ اصل روايت بر مبناي فهم ديالكتيكي جريانهاي گوناگون شكل ميگيرد و هنر گلشيري به عنوان نويسنده در اين است كه در اثر خود با ابزار و ساز و برگ علمي و امروزي، جانوري چون حسين مكارم ابن محمود را خلق ميكند و بهدرستي خلاف اين نظريه را ثابت ميكند كه «انقلابها هميشه موجد پديدههاي مثبتاند». درواقع اين همان هنر فاصلهگذاري نويسنده در خلق و پيشبرد شخصيت داستاني است. گلشيري در عين حال با اين فاصلهگيري، تندترين انتقادها را (البته نه با بياني سطحي و هجوآميز) بر جنبشِ روشنفكري وارد ميآورد، و بالاتر از آن، روشنفكر و غيرروشنفكر را در به وجود آورد چنين بلوايي مسئول ميداند.
اينكه خوانندهٌ «جننامه» در آستانه هزاره سوم ميلادي ناظر استحالهٌ يك فرد تحصيلكرده به يك جنگير و احضاركن ارواح است، اشارهٌ معقول و بجاي گلشيري به وضعيت كنوني ايران است و بلايي كه همگان را در نورديد بدون آنكه بتوان پادزهري براي آن يافت.