دوشنبه 21 فروردين 1385

نسل جوان، یک مشت آزادی می خواهد، دیدار با محمود اعتمادزاده (به آذین)، عرفان قانعي فرد

محمود اعتمادزاده (م. ا. به آذين)
"این نسل در راه بسط آزادی و ترویج دمکراسی و در جستجوی فضای لیبرال است، تا با دنیای امروز در ارتباط و تعامل باشد، جنبش نسل جوان امروز ایران با خرد گرایی و عقل آزاد همراه است و همانا موضوع مورد توجه سازمان های بین المللی است که این بازیگران اجتماع، آینده را چگونه رقم خواهند زد؟ و شعارهایشان را تحقق می بخشند و مقاومت در برابر حرکت رو به دمکراسی یک نسل غیر ممکن است"

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

عصر روز یکشنبه 28 اردیبهشت 1382 است ، یعنی 18 می 2003 ، بود ، گرماگرم نمایشگاه کتاب تهران ، تازه کتاب « نامه هایی به پسرم » نوشته به آذین ، با صد سانسور و حذف و تغییر – البته بنا به مصلحت وزارت فخیمه و جلیله ارشاد اسلامی - منتشر شده بود ؛ همان روز اول 300-400 نسخه در پیشخوان ناشر فروش رفته بود ...چقدر با تواضع نوشته بود متنی صمیمی را....
ناشر که کتابی از حقیر ، راقم این سطور ، نیز منتشر کرده بود و راستش را بگویم خجالت می کشیدم که روی پیشخوان در کنار نام او ایستاده ام.....ناشر ، که شاید تنها لطفش به من بود گفت: " فلانکس !..امروز عصر با من یه جایی می آیی ؟ " ...وقتی پرسیدم و او در پاسخم نام « به .آذین » را آورد ، گل از گلم شکفت !...مدتها بود که ندیده بودمش... شاید 4-5 سال ، که آن هنگام جوانکی بودم تازه نفس و شاید فقط کتاب « جان شیفته / رومن رولان » را خوانده بودم و تورقی به « دن آرام » داشتم .....اما همواره از او جز ذکر خیر نشنیده بودم ، خصوصا از شادروان محمد قاضی و ابراهیم یونسی.
و بارها شنیده و خوانده بودم که در سپیده انقلاب ایران در سال 1357 و دغدغه های روشنفکران ایران ، به آذین ، چگونه در شبهای شعر گوته ، شوق وشور افکنده بود....و داد او از حنجره اش تنها آزادی بود و رهایی و حقوق بشری ، اولین حقوق انسانی و غایت مقصود مبارزان راهش و تحول خواهان و مدافعان آزادی و اندیشمندان راه رشد و تعالی جامعه و برقراری عدالت در وطن ؛ وطنی ستم دیده ، که انگشت اتهام به سویش تنها از سنتی بودن و عقب ماندگی بود و به جبر بدون توجه به حرکت جامعه ، قرار بر آن گذاشته بودند که دروازه تمدن را یک شبه بگشایند ؛ اما نام آوران دگر اندیش نمی دانستند که خرافات باوری و موهومات هنوز در میان مردم موج می زند و دگر اندیشان نه آنچنان محرمند که روحانیت ...
انگار تضاد در سخنان بود و شبهه در درک ...همه از نجات وطن می گفتند ، اما کس نمی دانست نجات از چه ؟...موتور حرکت جامعه در آن روزگار وانفسا ، کانون نویسندگان ایران بود و آن شبها ، همه نامداران فرهنگ و هنر صدای آزادی می دادند و از آرمانهای بشری سخن می راندند ؛ آزادی بیان و اندیشه و قلم...گویی سالها بود که سانسور گلویشان را فشرده بود و مثلث زور پرست نمی خواست تا اندیشه و قلم و بیان از آن چهارچوب و حصار ها فراتر رود..... زور پرستی چنان شد تا سرانجام در خیال ماندن و به رویای آسوده خسبیدن بود که صدای عصیان و موج سرکش انقلاب برخاست و همه سنگها و سنگریزه ها را بشست.....هنوز باقی است در همه کتابخانه ها ، که چه گفتند اهالی فرهنگ از آن انقلاب.... همه ستودند و مردم نیز به احترام قلم و بیان اینان سر تعظیم فرود آوردند !
تا ینازند به آن سودا که از زیر یوغ به در آیند و فرشته آزادی را در آغوش کشند ...وعده ها آن بود که 28 مرداد ، 1933 ، کنسرسیزم ، فساد ارزی ، بیراهه رفتن پول نفت ، کشتار دگراندیشان و مقاومت در برابر جنبش ها و.....آن دو صد سیاهی و تهمت ساخته و پرداخته دگر ، به بیرون می رود ؛ آنقدر اغراق در اوج بود که می گفتند " دیو چو بیرون رود ، فرشته در آید!...
روشنفکران ، از کنج خلوت بیرون آمده بودند تا که مردم را هوشیار کنند که اگر دیر بجنبند حکومت ظلم همچنان باقی است و در دفاع از شرف و ناموس و کیان وتمامیت ارزشها و استقلال میهن ، یک دم آسودن حرام است حرام!...
به آذین ، در آن شبها بود که در کنار همرزمانش ، به صف اول آمد..تا فریاد آزادی بزند...اما هنوز در گیر و دار افکار ائیدیولوژی اش مانده بود و صد افسوس که عمری را بر عقیده ای نهاد و مرامی که سودی برایش در بر نداشت جز سرخوردگی و یاس و حرمان و گوشه نشینی و دور از اذهان و افکار عموم بودن و سرنوشتی در کنج خلوت جستن.....
در مصاحبه با نازنینم جمشید برزگر ؛ گفته بود به آذین :…" در اين جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نويسندگان به گوشتان رسيده است. بارها و بارها شنيده ايد که ما خواستار آزادی انديشه بيان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستيم و اين همه بر مقتضای قانون اساسی ايران، متمم آن و اعلاميه جهانی حقوقی بشر....خواست ما، بازگشت به آزادی است. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه می دانيم و برای همه می خواهيم؛ همه، بدون کم ترين استثنا...دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالبا سر به ده هزار و بيشتر می زد، آمديد و اينجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعت ها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی. " ....
چه همت زیبایی بود که برخاستن برای باور کردن رشد و ترقی ، اما واحسرتا که خشک مغزان و سنت باوران خرافی ، راه را بر این دگر اندیشان اندیشه ورز بستند و مسیر کار ایشان را با سرخوردگی و حرمان همراه کرد تا دگر گریزی در آن نباشد..یا سرسپردگی و زنار خدمت بستن و یا آزاد ماندن و تاوان استقلال دادن....
به آذین بساط ریا و ثنای حکومت نگشود ، اما تاوان عقیده و مرام انتخابی اش را داد و تا آخر عمرش نیز گویا بر آن پرداختن ملزم است و مجبور و چه حیف که چنین قلم و اندیشه ای در حصار مداری بسته ماند و هرگز نگشود و ویران کرد آن آرزو را که قلم سبکبال باشد و آزاد و دریچه افکار نو به روی جامعه بگشاید !
اما در پاسخ به پرسشگری از روزنامه ، صادقانه پاسخ گفته بود:
آيا از راهي كه رفته ايد رضايت كامل داريد؟ صريحا بگويم اگر فرصت دوباره اي براي زيستن به شما بدهند باز هم همين راه را در پيش خواهيد گرفت؟
كيست كه از راه رفته اش در زندگي به تمامي خشنود باشد يا نباشد؟ چنين كسي، اگر يافت شود، بايد گفت كه خويشتن را نخواسته است ببيند و كمكي بشناسد. در هستي هر چه هست، چون هست، نمي توانسته و نمي تواند جز آن باشد. هستي، در جنبش و گردش خود كه دائم است، دگرگون مي شود، اما به راهي و جايي كه زماني بوده باز نمي گردد، امكان بازگشت به هيچ رو ندارد. بدين سان، براي هيچ آدمي فرصت دوباره زيستن نيست. چه آنگاه، همه شرايط و احوال گذشته هستي بايد با او از سرگرفته شود و اين محال است. دوست ارجمند، بر من ببخشيد و سراب زندگي دوباره را به رخم نكشيد، پرسشي كه پاسخ نمي تواند داشت از من نكنيد. من جز آنچه بوده ام نمي توانم بود. در هستي مانندگي هست، تكرار نه.

در اثر « این بار میهمان این آقایان » ، گفت بعضی از ناگفتنی ها را و در « از هر دری » هم اشاراتی کرد ، اما غرور قلم و روحیه محافظه کار نگذاشت تا همه آنچه را که دل تنگ این روشنفکر نامدار معاصر می خواهد ، بنویسد و باز گوید ؛ و افسوس که این مترجم متعهد به خدمت و روشنگری در آتش آن افکار و ائیدئولوژی چپی سوخت و فقط ذکر نام خیرش مانده است و آرزوی سلامتی ؛ اما در دیدارمان به او گفتم که چون صدایی از او بر نمی خیزد و فقط در کنج خانه مانده و می نویسد و رمانهایش هنوز از مرز شوروی و روسیه و انقلاب فرانسه عبور نکرده ؛ نمی تواند برای من نسل جوان سخنی داشته باشد....
اما گویی از سخنانم رنجید !..اول از آموخته ها پرسید تا بداند از او جز جان شيفته ژان كريستف ،یا آثار بالزاك، رومن رولان، شولوخوف و فاوست و شکسپیر و...چیزی را خوانده ام یا نه ، از کارنامه درخشانش خبری هست در بین نسل یا نه !..خیلی به قضاوت مردم و مخاطبانش اهمیت می داد...
هرچند روحیه او برایم آشنا بود ، چون با بسیاری از افراد که هم دوره او که هر کدام به نحوی درگیر و دار گرایشهای فکری او بودند ؛ آشنا بودم ؛ روشنفکری که گویی اندکی آرامش جست و به آن نرسید ، به حزب رفت ، منشعب شد ، به کانون گروید، رها کرد و ادبیات پرداخت...انگار که در آن بین تنها برای او ادبیات یار غار بود و می توانست دوران پیری و سالخوردگی اش را با آن بگذراند ، نزار و نحیف روی صندلی های رنگ و رو رفته خانه اش با تنها یک دست ، نشست و با نگاهی سرد و پر افسوس سخن گفتن آغاز کرد ، از چشمان نا مانوس و غریبش هزار حرف را می شد خواند ، اما فقط خیره می شد و با احتیاط حرف می زد و گویی تمایلی به حرف زدن نداشت و یا اینکه هراس داشت که مبادا سخنی بگوید که جغرافیای کلام را رعایت نکرده باشد و آنگاه گرفتار شود به دغدغه ای نو....
اما جالب بود ، هنوز دم از آزادی و صلح و حقوق انسانی می زد ، انگار نه ژست روشنفکری داشت ، بلکه خود عین روشنفکر بود و آرمانش آزادی ؛ با زبانی درست و موجه و آهنگین ، فارسی را سخن می گفت ، مدتها بود از کسی چنین ادبیاتی گفتاری نشنیده بودم، اما حرفهایش از تجربه و اندوخته حکایت داشت و برایم تازگی و شیرینی داشت ، او هم به یاد شیرینی شود و هیجان دوران جوانی افتاده بود ...
حرفهایش را در روزنامه شرق را به یاد آوردم که گفته بود :

" مني كه به سانسور انديشه و گفتار خود تن مي دهم، مني كه به بهانه ترس از يك طرف و قدرت قاهر از طرف ديگر در امور شهر و كشور خود دخالت نمي كنم، رأي نمي دهم، انتخاب نمي كنم و انتخاب نمي شوم، تجاوز را مي بينم و دم نمي زنم، مني كه بايد بروم و در برابر ميزي بنشينم و حساب عقيده خود را و ايمان خود را، حساب دوستي ها و دشمني هاي خود را، حساب ديروز و امروز و فرداي خود را به بيگانه سمجي كه نماينده قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببينم و زير ورقه اهانت را به دست خود امضا بكنم، من شايد آزادي را بفهمم ولي جرأت آزادي ندارم. نقصي، علتي در شخصيت انساني من است كه اگر بر آن آگاهم هر چه زودتر بايد به جبران آن برخيزم وگرنه شايسته نام انسان نيستم"….

گاهی از پیری شکایت داشت . گاهی ازگمگشتگی راه مقصود ، اما چه شگفت ذهنیتی داشت ، گویی تقویم بود و همه تاریخها را درست می گفت !...از ادبیات معاصر زیاد حرف نمی زد ، اما ادبیات جدی و دارای اندیشه و بار معنایی را بیشتر تاکید داشت و می گفت که قلم مترجم باید روان و درست و ساده باشد ، تا همگان بدانند چیست
مترجم را موظف می دانست تا بخواند و بکاود و بهترین ها را گلچین کند و با صداقت در اختیار مردم بگذارد ، مطلبی که برایشان مفهوم و معنی درست داشته باشد و به ساختن اندیشه و تفکرشان کمک کند نه آنکه تفکر کهنه بخورد مردم بدهد و آنان را در بی فرهنگی نگاه دارد و باید برای رفع درد بیات شده فرهنگی در جامعه کار کرد و جلو رفت و به غنای زبان کمک کرد....
موقعی که به آذین داشت حرف می زد ، احساس می کردم که با نسل من چقدر تفاوت دارد ، از چیزهایی سخن می گوید که گویی ما نشنیده ایم و یا جدی نگرفته ایم ، اما نسل او مانند قاضی ، یونسی و... نقش می ساختند و بر طاقچه کتاب و ادب فارسی بر جای نهاده اند و هیچگاه از سبک و نثر آنان، بوی کهنگی و ملال و نقصان نمی آید... اما غم نان و معیشت و یا شاید فساد بازار نشر و مافیای توزیع کتاب در امروز ، دامنگیر است و نمی توان رها از هر قید و بندی نشست و تنها نوشت ...... و دیگر شاید این نسل از همت و اراده عمل آن نسل الگو به دور شده است...
در این افکار غرق می شدم ، اما هنوز جدی و رسمی سخن می گفت از هستی و چیستی اندیشه و وظیفه مترجم و همت اجتماع در شنیدن پیام و پؤوهش نو او ؛ اما آنچه می گفت تنها صفتی بود در خور نام و شان او که براستی تمام عمرش را بر پژوهش نهاد و نوجستن ...
در حرف زدن آنقدر صریح و صادق می گفت و شفاف ، که غش ولاف و گزاف و منظور و مقصودی بر آن متصور نبود ، گزافه گو و خود محور هم نبود ، ساده و آرام و متواضع حرف می زد و نکته ها می گفت ، نان هم در کلامش به کسی قرض نمی داد ...
بعد در پایان سخنانش آنچنان با شور و شوق از نسل جوان سخن می گفت که تو گویی هنوز خودش سر پر ز بزم دارد ، برق شوق از چشمان خسته اش پیدا بود و با افسوس می گفت که نسل امروز فقط یک بغل شادی می خواهد و یک مشت آزادی ؛ و این دو حق را هم خودشان باید بگیرند و به دست بیاورند ، کسی به آنها چنین کمکی نخواهند کرد.....
انگار می خواست بگوید که :" امروزه این نسل است که برای آینده تصمیم می گیرد ، در معادلات دولت و ملت به حساب مي آيند، حکومت تضمین آینده قدرت و مشروعيتش از اراده این نسل می بیند که از آنان تفکر بقا نشات بگيرد و برايند آرا و نظرات اکثريت این نسل جهت و روش حکومت را تعيين می کند.این نسل خود حق راي دارد و براي خود نظام سياسي دلخواهشان و اجتماع آرمانی شان را تعيين می کنند،و دیگر توقع عقب گرد به سوی استبداد و انحطاط و تحمل فضای مافیایی و نظامی را داشتن ، نوعی بلاهت مسلم است، ایجاد اختلال در رشد و ترقی و آزادی یک نسل است ، مانند دیوار یا مانعی که بخواهد مانع رشد یک نهال بشود ، خواه نا خواه جز ایجاد نوعی انحراف در مسیر رشد ، نمی توان رشد و ترقی را تعطیل کرد .امروزه این نسل با دریایی مشکلات فرهنگی و اجتماعی ، تنها مانده است ، از طرفی اقتدار گرایان و قدرت طلبان می خواهند حس و انگیزه فعالیت و تلاش را در جهت تامین عدالت اجتماعی و دمکراسی مورد نظر این نسل سرکوب و مهار کنند آنهم با هر حربه ای ! این نسل در راه بسط آزادی و ترویج دمکراسی و در جستجوی فضای لیبرال است ، تا با دنیای امروز در ارتباط و تعامل باشد ، جنبش نسل جوان امروز ایران با خرد گرایی و عقل آزاد همراه است و همانا موضوع مورد توجه سازمان های بین المللی است که این بازیگران اجتماع ، آینده را چگونه رقم خواهند زد ؟و شعارهایشان را تحقق می بخشند و مقاومت در برابر حرکت رو به دمکراسی یک نسل غیر ممکن است.امروزه این نسل دین باوری را با خرافات و موهومات تمیز می دهدو استفاده حربه ای و ابزاری از دین را نمی پذیرد و مبانی تئوریک را از جهان امروز فرامی گیرد و با ایجاد بحران یا سانسور و یا تعطیلی بازار کتاب و نشریات ، بستن راه نفوذ این آگاهی ها ، تصوری غلط و بیهوده است...."
افسوس که آن دیدار 2 ساعت بیشتر به طول نکشید و شرح کامل سخنانش را در «اندیشه در گذار ترجمه» آورده ام،
اما یادش گرامی و راهش پررهرو باد .

وبلاگ قانعی فرد : www.hasbohal.blogspot.com

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

ضمیمه 1. بخشی از گفتار به آذین با روزنامه شرق :

خود شما چه تعريفي از ادبيات ايدئولوژيك داريد؟ و آيا هر اثري كه در تاييد يك ايدئولوژي نوشته مي شود شامل اين دسته بندي است؟ آيا با اين گفته كه ادبيات ايدئولوژيك تاريخ مصرف دارد و ماندني نيست موافقيد؟


ايدئولوژي دستگاه سنجيده و نظم انديشگي يافته نگرشي است كلي به جهان و از جمله، به جامعه آدمي. سنجيدگي و نظم يافتگي انديشه در ايدئولوژي آن را در چارچوب بسته اي جاي مي دهد و ميدان ديدش را تا اندازه اي محدود مي كند. ادبيات ايدئولوژيكي هم، به جز بخشي از آن كه به راستي داراي ارزش هنري است، از همين محدود بودن ديد رنج مي برد و چنان كه گفته مي شود «تاريخ مصرف» دارد. اما اين به معناي بيهوده بودن آن نيست. ادبياتي از اين دست مي تواند به وقت خويش بسيار هم برانگيزنده و شورآفرين باشد. نمي توان و نبايد ناچيزش شمرد، از آن روي گرداند. «پاييز برگ ريز» يا «آرش كمانگير» سياوش كسرايي همچنان گيرا و ماندني اند. همچنين «آي گفتي» محمدعلي افراشته و «چهار فصل» او كه به گيلكي است.

در كتاب «از هر دري» با خستگي ها و - حتي گهگاه - ابراز پشيماني هاي مردي باتجربه و ميدان ديده مواجه هستيم. اين خستگي ها از كجا ناشي مي شود؟

بهتر بود مشخص مي كرديد كه نويسنده در چه جاهاي «از هر دري...» از خودخستگي و گاه پشيماني نشان داده است. من به يقين مي دانم كه پشيماني در من نيست. نخواسته ام و نمي خواهم احساسي است بيهوده و سخت آزاردهنده، دست كم در من، نيك و بد و روا و ناروا، آنچه بردست من رفته است و مي رود، از ديرباز دانسته ام كه از آن چاره نبوده است. هر بار هم تاوان آن را داده ام و مي دهم، به سادگي بي چانه زدن. در جايي هم كه از من در لغزشي تاوان خواسته نشود، مي كوشم دگرباره بر سر چنان لغزشي نروم. اين روش من در زندگي است، از بيست و دو سه سالگي، در پي آزمون هايي كه مي توانست در هم بشكند. با اين همه، روش خود را قاعده اي براي همه نمي دانم. اما خستگي... آري هست. پنهانش نمي كنم و از آن شرمنده نيستم. من هم يكي از مردمم، از آهن و پولادم نساخته اند. تا در توانم هست، تاب مي آورم، پس از آن وامي دهم و به كنج راحت مي روم، درست مانند خود شما.

در مصاحبه اي كه سال گذشته از شما به چاپ رسيد - در فرهنگ توسعه - گفته ايد كه به مطالعات پيرامون اسلام شناسي روي آورده ايد - به خصوص در زمان زندان - ممكن است در اين باره توضيحات بيشتري برايمان ارائه دهيد؟

اسلام، در وجود يك ميليارد و باز بيشتر مسلمان در سراسر جهان، واقعيتي است مهم و اثرگذار. نمي توان بر آن چشم بست. به دوستي يا به دشمني، اسلام را بايد شناخت، به راه و روش تاريخي پيشرفت برق آسايش در آغاز پي برد. ديروز و امروزش را سنجيد، سادگي و صلابت ايمان وحدت آفرينش را دريافت، ديد كه فرد مسلمان چگونه از رويدادهاي صدر اسلام الگو مي گيرد و آرزوي تكرار آن را در سر مي پروراند و نتيجه گرفت كه از به هم پيوستن و در تلاش افتادن اين آرزوها كه امروز پراكنده اند چه نيروي سهمگيني مي تواند پديد آيد. اين نكته را سده هاست كه دشمنان دريافته اند و سياست خدعه گر و تجاوز كار خود را برپايه آن بنياد نهاده اند. غافل نمي توان بود. اعتراف مي كنم كه دعوي اسلام شناسي را من مسلمان زاده به هيچ رو ندارم. كار، تخصصي است. با اين همه، من گام هاي كوچكي در اين راه برداشته ام كه مي دانم هيچ كافي نيست. ديگر وقتي برايم نمانده است. بر جوانترهاست كه برجنبه هاي قوت ضعف امروز جهان اسلام آگاه شوند. هزار و چند صد سال است كه ايران در رگ و ريشه تاريخ و فرهنگ و ساختار اقتصادي خود با اسلام پيوند دارد، با آن گره خورده است. جدا گرفتن و جدا خواستن اين دو از هم شكست را و نه تنها شكست، بل فروپاشي ايران را، در پي مي آورد. براي دوام و بقاي اين مجموعه شگرف نژادها، زبان ها، آيين ها كه ايران نام دارد، بايد با اسلام كنار آمد و با آن نيرومند و پايدار ماند. چاره نيست..

--------------------------------------------------------------------------------
ضمیمه 2. : سخنرانی به آذین در دو بخش كه در 30/ 8 /47 و 5//10/ 47 در كانون نويسندگان ايراد شده است

دوستان !...آنچه اززبان من می‌شنويد مطمئنم، هيچ تازگی ندارد همه را شنيده ايد و مكررشنيده ايد گفته ايد و مكرر گفته ايد. اين است كه گمان نمی‌كنم اشتباه باشد اگر ادعا كنم كه آنچه می‌گويم زمينه انديشه مشترك تك تك ماست و حرف درست همين جاست هر كدام مان در تنهايی و جداماندگی كم و بيش قهری مان به چيزهايی از آنچه من به عبارت می‌آورم انديشيدايم . ولی انديشه تا زمانی كه با واقعيت زندگی، گروه يا اجتماع پيوند نخورده است گياهی بی‌ريشه است، زندگی ندارد، نيرو نيست و اميد و انگيزه من در اين گفته‌ها تنها همين است كه انديشه‌های احيانا ترس خورده‌ای كه در خلوت ضميرمان انبار كرده ايم رنگ آفتاب ببيند و در زمين وجدان جمع افشانده شود، ريشه بدواند ، برويد، ببالد و بار يقين و ايمان بدهد. يقين و ايمانی كه می‌گويند كوه را از جا می‌كند.
موضوع گفتارمان نويسنده و آزادی يا در چار چوب كلی از هنرمند و آزادی است؛ و من اينجا از يقين و ايمان حرف می‌زنم و انديشه را نيرو می‌خواهم. آيا بيراهه می‌روم؟ به گمان خودم كه نه.
ببينيم آزادی چيست ؟ تعريف حقوقی آزادی را به اهل فن وا می‌گذارم. اما از نظر من آزادی رفتار در راستای نظمی است كه شناخته ايم و پذيرفته ايم . شناختن يك شرط است. پذيرفتن شرط ديگر. برای تحقق آزادی اين هر دو شرط به يك اندازه لازم است هيچيك بی‌ديگری تمام نيست. اگر تنها شناختن باشد، شخص در پايگاه ناظر بيطرف در حد يك آزمايشگر می‌ماند. اما در جريان زنده نظم مشاركت ندارد، با آن زندگی نمی‌كند، چنين كسی فارغ و بر كنار است، نه آزاد يا غير آن . از اين گذشته، هستند كسانی كه برای زيستن و دوام آوردن نا گريز از تحمل ظواهر نظمی هستند كه شناخته اند و نپذيرفته اند. در دل منكر و مخالف آنند، اما صدا به اعتراض بر نمی‌آورند. در اين دوگانگی زندگی می‌كنند، احتياط كارند، تقيه اند و.. بگذريم از سوی ديگر اگر تنها پذيرفتن باشد، بی‌شناختن، اين ديگر تسليم گوسفندوار است و آزادی نيست، جبرو زور و اكراه است و آزادی نيست، مثله كردن آدمی است و آزادی نيست.
...در يك اطاق در بسته كه كليدش به دست خود ماست، احساس آزاد بودن را هيچوقت از دست نمی‌دهيم، ولی در يك بيابان ناشناخته، با همه پهناوری و بيكرانگی آن خود را زندانی می‌بينيم: مثال نيمه تاريخی و نيمه افسانه‌ای آن قوم موسی كه چهل سال زندانی بيابان بودند.
... مرزهای زندگی گروه جابجا می‌شود، پس و پيش می‌رود، ديوارها فرو می‌ريزد ، ديوارها و مرزهای تازه‌ای سر بر می‌آورد، و همراه آن چهره اجتماعات آدمی و چهره خود آدمی دگرگون می‌شود. ... تاكيد روی اكثريت فعال وانديشمندان مردم ازآن روست كه امكان دارد در داخل اجتماع گروهی اندك با تكيه به قدرت متمركز خويش خواه سلاح باشد درميان مردمی بی‌سلاح ، خواه ثروت باشد درميان تواده‌ای بی‌چيز و نيازمند و خواه برتری دانش و فن و نبوغ اداری باشد درميان تواده‌ای كه به عمد در نادانی و عقب ماندگی نگه داشته شده اند و از دخالت در اداره اموراجتماعی كنار زده شده اند. باری، تاكيد روی اكثريت فعال و انديشمند مردم از آن روست كه امكان دارد گروهی اندك باتكيه به قدرت متمركزخويش نظمی برقرار كند كه خود در آن تصور آزادی داشته باشد، اما اين آزادی با بندگی اكثريت مردم ملازم باشد و شك نيست كار چنين تضادی خواه نا خواه به بحران می‌كشد. نيروهای در بند مانده دير يا زود رها می‌شود و پايه‌های چنان نظمی را فروميريزد. تاريخ موارد فراوانی از اين گونه نشان می‌دهد و خود مانيز هم امروز شاهد آن در گوشه و كنار جهان هستيم .... تجاوزهائی كه به آزادی و حقوق مدنی مرد در ايران می‌شود، زن نيز به همان اندازه و شايد بيشتر در معرض همان تجاوزهاست.
...منی كه به سانسور انديشه و گفتار خود تن می‌دهم، منی كه به بهانه ترس از يك طرف و قدرت قاهر از طرف ديگر در امور شهر و كشور خود دخالت نمی‌كنم، رای نمی‌دهم، انتخاب نمی‌كنم و انتخاب نمی‌شوم، تجاوز را می‌بينم و دم نمی‌زنم، منی كه بايد بروم و در برابر ميزی بنشينم و حساب عقيده خود را و ايمان خود را، حساب دوستی‌ها و دشمنی‌های خود را، حساب ديروز و امروز و فردای خود را به بيگانه سمجی كه نماينده قدرت قاهرروز است پس بدهم، اهانت ببينم و زير ورقه اهانت را به دست خود امضا بكنم، من شايد آزادی را بفهمم ولی جرات آزادی ندارم. نقصی، علتی در شخصيت انسانی من است كه اگر برآن آگاهم هر چه زود تر بايد به جبران آن برخيزم و گرنه شايسته نام انسان نيستم.
مسئله آزادی باز يك روی ديگر دارد و آن اين كه بايد آزادی جرات خود را داشت و اينجا روی سخن با پيشروترين، دليرترين و آگاه ترين عناصر جامعه است كه من هنرمند واقعی، هنرمند جوينده راهگشا را دراين شمار ميگذارم.
...اما از آنجا كه هيچ نظمی ساكن نيست، آزادی نيز نمی‌تواند در يك مرحله ساكن بماند. دوام آزادی بسته بدان است كه ميان اراده فرد و نظم اجتماع تعادل و تاثير متقابل پيوسته بر قرار باشد و ما اجتماعی را آزاد می‌گوييم كه در آن چنين تعادل و تاثير متقابلی ميان اراده اكثريت افراد مردم و نظم اجتماع در كار باشد.

...هنرمند هميشه خبراز چيزی می‌دهد كه يا براو گذشته است، يا آن كه او خود بر آن گذر داشته. روشن تر بگويم، هنرمند يا از حادثه‌ای در بيرون خبر می‌دهد يا از آزمونی كه بيشتر رو به درون دارد. پس هنر باز گفت حادثه و آزمون است به ياری سخن، رنگ و شكل صوت و نوا، حركت ماده صورت پذير، يا تركيبی از برخی ازاين مواد و حتی همه شان، مثلا در سينما. اما اگر هنر باز گفت حادثه و آزمون است هر باز گفتی البته هنر نيست آنچه گزارش هنری را از غير آن متمايز می‌دارد توانايی هنرمند است در بهم زدن رشته توالی زمانی و مكانی اجزاء حادثه يا آزمون، در حذف برخی از اين اجزاء و تاكيد روی برخی ديگر، درانتقال مايه‌ها از سايه به روشن، ازقوت به ضعف يا عكس آن. در فراهم آوردن و پيوند دادن اجزا چند حادثه از چند جا و تركيب آنها با يكديگر و سرانجام آن خاصيت زندگی كه اين همه دستكاری و تبديل و جعل را در آخرين پرداخت ضروری تر و باور داشتنی تر از خود حادثه يا آزمون می‌كند...هنر گزارشی خام و بی‌چهره نيست، پيامی است خواستار پذيرش و باور داشت و از اينجا است كه هنر، هر قدر هم درون نگر و فردی باشد، بازرو به بيرون دارد. ديد و دريافت فرد، به ضرورت در جستجوی آن است كه ازمجرای هنر در زمينه ديد و دريافت همگان نشانده شود. دراين مرحله است كه هنر در وجود اثر هنری همچون آيينه در برابر واقعيت می‌نشيند و صرف اين همنشينی هر كسی را به سنجش و نتيجه گيری فرا می‌خواند و همين خود معنای اجتماعی اثر هنری و راستای تاثير آنرا مشخص می‌گرداند.
زندگی ورشد و شكوفايی هنر در پيوند است با واقعيت، به هرعنوان كه بگيريم. اجتماع و نيروهايی كه درآن در كارند برهنر حاكمند. چهره‌های متفاوت هنر و جبهه گيری هايی كه در آن به چشم می‌خورد نمودارخواست و تاثير وكنش و واكنش اين نيروها است. در كشاكش نيروهای اجتماع است كه هنر موضوع خود را می‌جويد و در بيان می‌آورد، اين را نفی و آنرا اثبات می‌كند، به اين می‌پيوندد واز آن می‌برد، زندگی بخش اين و مرگ انديش آن می‌شود. ضرورت چنين كشاكشی در وجود خود اجتماع است كه تضاد را در خود دارد، درخود می‌پروراند و در جريان بر خورد تضادها دگرگون می‌شود و تكامل می‌يابد. از اين كشاكش هيچكس و هيچ چيز بر كنار نيست، از جمله هنرمند و هنر. ولی ضرورت چيزی است و آگاهی بر ضرورت چيز ديگر. هنرمند در عرصه درگيری تضاد اجتماع، تضاد ميان كهنه و نو، حق و باطل، زندگی و مرگ كار می‌كند و حاصل كارش – هنر- معنی اجتماع دارد. اما چه بسا كه خود او بر اين معنی آگاهی نداشته باشد. اين آگاه نبودن يا احيانا به روی خود نياوردن هيچ تغييری نه در معنی هنر ميدهد و نه در جايی كه هنرمند اشغال كرده است. معنای هنر را، همان راستای تاثير اجتماعی آن معين می‌كند و جای هنرمند را پيوند‌های مادی و معنويش با اين يا آن گروه از نيروهای اجتماع .
گفتم كه هنر باز آفرينی واقعيت است و گفتم كه در آن ناگزيری و ضرورت است. اما ضرورتی كه در باز آفرينی هنری است و از خود هستی هنرمند و پيوند ناگسستنی اش با واقعيت بر می‌جوشد با اجباری كه به دستاويز اين يا آن اصل حاكميت فرد يا گروه ممكن است از بيرون بر هنرمند وارد آيد از بيخ وبن مباينت دارد. يكی قانون رشد و گسترش واقعيت است و ديگری فرمان هوس فرد با منافع و اغراض گروه حاكم و اينجاست كه مسئله آزادی برای هنرمند مطرح می‌شود و به علت خصلت اجتماعی هنر، آزادی هنرمند خواه نا خواه به آزادی‌های فردی كشيده می‌شود و مسئله به مقياس سراسر اجتماع گسترش می‌يابد.
در هر دوران معين البته، هنرمندانی هستند كه درمسير نظم جای دارند و با آن در پيوندی مادی و معنوی جوش خورده اند. اينان در هنر، نمايندگان و مدافعان ضابطه‌های مستقر نظم اند و تصويری تاييد آميز و احيانا بزك شده، تصويری كم و بيش ثابت و مدعی جاودانگی از آن به دست می‌دهند و شك نيست كه فرد يا گروه حاكم اينان را بدرستی پايگاه حكومت خود می‌شمارد و نيازی ندارد كه با آنان به زبان زور و تحكيم سخن بگويد. برعكس، خرمن امتيازات و افتحارات را سخاوت مندانه در پايشان می‌ريزد. برای اين دسته از هنرمندان آزادی در عمل حاصل است، چه اراده شان در تعارض و تناقض آشكار با مسير نظم نيست.
...در دورانی كه اكثريت انديشمند و فعال مردم با نظم مستقر، به هر عنوانی سازگاری نداشته، اراده اش با آن در تعارض و تناقض باشد و به اين به تعارض و تناقض امكان حل شدن از راه تاثير متقابل در تعادلی زنده و پويا داده نشود، چنان كه در پيش هم گفتم، دراين صورت آزادی نيست. در چنين احوالی، فرد يا گروه حاكم در بر خورد با هر معترض، خاصه اگر هنرمند باشد، به يك دست پول و مقام و كامرانی و شهرت زودرس می‌افشاند و به دست ديگر شلاق محدوديت و فشار و ستم. آن چيزی را كه هدف اعتراض است در پرده قدس می‌پوشاند، انواع محرمات پديد می‌آورد تا آزادی را در بند كشد.
ولی آزادی ضرورت است، ضرورت موجود بالنده‌ای كه ناچار نفس به گنجايش سينه می‌كشد و در اينجا سخن از موجودی به عظمت و نيرومندی يك اجتماع می‌رود.ضرورت آزادی در هنرمند با شدت و عمقی بيشتر از هر كس در كاراست، چه كمال هنر در آزادی بيان هنری است، هر چيزكه اين آزادی را محدود كند، اگربه جبرو اكراه باشد هنر را مثله می‌كند و رشد آنرا به خطر می‌افكند و اگراختياری باشد هنر را از صداقت دور می‌دارد. برای هنرمند آزادی بيان هنری مرز زندگی است ، اما برای قدرتی كه با آزادی سر ناسازگاری دارد مرز بد گمانی است و قدرت بد گمان هميشه نابردبار و تنگ افق و تجاوز پيشه بوده است، در تمام طول تاريخ .
ازاينجاست كشمكش تقريبا مداومی كه اصيل ترين وارزشمند ترين هنرمندان- آنان كه دورتر و عميق تر رفته اند وبه يك عنوان، خبر ازناديده‌ها داده اند- با قدرتهای نا بردبار از حكومتها گرفته تا سازمانهای فرتوت اجتماعی داشته اند. اينان با همه بازخواستها و فشارها و تكفيرها و آنجا كه چاره نبوده با تحمل شكنجه ها، آزادی بيان هنری را كه جوهر نبوغ هنرمند است حفظ كرده اند و با نمونه پايداری خويش اميد به آزادی و ضرورت پاسداری از آنرا در دلها زنده نگاه داشته اند. بايد تاكيد ورزيد كه آزادی بيان هنری از مجموعه آزادی‌های فردی و اجتماعی جدا نيست. هر تجاوزی كه به آزادی‌های متعارفی صورت گيرد تجاوز به آزادی بيان هنری را نيز در پی دارد واين تجاوز، آشكار باشد يا در پرده، هنر را محدود می‌كند و به خدمت منافع و اغراضی كه با آن بيگانه است در می‌آورد. اما هنرمند راستين تن به عجزمجاز و غيرمجاز نمی‌دهد و جز به ضرورت بيان هنری خويش كه از آن تعبير به الهام ميشود، به هيچ ضرورت تصنعی و فرمايشی گردن نمی‌نهد .
در مبارزه‌ای كه هنرمند برای تامين آزادی بيان هنری خود در پيش دارد، طبيعی است كه رو به مردم كند و از مردم نيرو و توان بگيرد. هنرمند چشم و زبان مردم است و مردم دست و بازوی هنرمند و راه هردو يكی است: راه آزادی !

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/29580

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نسل جوان، یک مشت آزادی می خواهد، دیدار با محمود اعتمادزاده (به آذین)، عرفان قانعي فرد' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016