می، در ساغر و ساغر در دست
به لبی تر نماييم، همگی گرديم مست
رخ ِ ايران ببوسيم و بغل مادر را
گريه اشکی ز شوق، جاری کنيم آنچه هست
بار ديگر شب ِ ژانويه از راه می رسد اما هنوز ژانويه ی ِ رهايی ِ ما در اين ديار ِ غريب ِ تنگ از راه نرسيده است.
هر سال در اين روزان و شبان ِ قبل از فرا رسيدن ِ شب ِ ژانويه، حسی عجيب و غريب در من، مرا بی تاب می کند و جسم و جانم را به آن سوی که سرای عشق بود و عاشقی، به پرواز می برد و مرا در شب های طولانی ِ سرد و سياه، در محفل ِ گرم ِ دوستان و رفيقان ِ ديارم، چهره ای گلگون از شراب ِ ارغوان، نقش می زند.
شب هايی که شب ِ چله را شمع فروزان می کرديم و شرابی در جام، کام را شيرين و گونه ها را انارگون، تنمان را به حرکتی رقصان، چون شادمان عروسان، تکانی از دل می داديم.
زيرا دلمان خوش بود که امنيتی، سفره ای، سازی، آوازی و حالی بود و شوق از هر سويمان، ذوق ِ زنده بودن را در ما جوان می کرد و جوان می شديم برنا تر از روز قبل.
شبان ِ ما در شور ِ مستی، در هستی ِ عشق ِ شرابگون، در شادمانی ِ کنسرت ِ قورباغها، همراه ِ نيلوفر ِ نشسته بر آب ِ تالاب ، چون غزل خوانان ِ شب های ِ مستی، در زير نور ماهتاب، شاداب عبور می کرد و روزان ما چون بهاران ِ شادمان، در جويباران، همسايه ی آبشاران می شد و کوهساران را از شقايق زاران و لاله زاران سيراب می کرد و برنجزاران را با عطر ِ معطر ِ گلبرگ ِ سبز ِ چای، در چای زاران پيوند می زد.
آه چه شب هايی و چه روزهايی آنچنان شاداب گذشت و گذشت طوری که در اين ديار ِ غريب، آن شادمان روزان و شبان را آه می کشيم.
شب هايی که سری به ميخانه می زديم و چهره ها را چون شراب ِ ارغوان، گلگون می کرديم و مست در دست جام ِ باده، پياده، راهی ِ دريا می شديم و با نسيم ِ آب، چون صدف شاداب می گشتيم.
سحرگاهان، سفره ی صبحانه را در باغ ِ سبز ِ پر گل پهن می کرديم و چون زنبور از گلها شهد می نوشيديم و مثل پروانه ها ،پرواز می کرديم.
در کنار ِ يار در گلزار، گل می شديم و يکديگر را پيکر می بوييديم و ديوانه می گشتيم. آتش می گرفتيم و رقصان و جانانه می شديم.
شور و شيدايی و رسوايی، درد را از جانمان بدر می کرد و غم را بيگانه می شديم.
و تن ِ گلبرگ ِ گل را در آن شب های ِ شور و شراب بستر خود می کرديم و نور مهتاب چراغ ِ خواب ِ ما می شد.
آری:
در گذار ِ شب، قدم در زير ِ مهتاب، سوی ِ ميخانه شديم
چهره ها، گلگون نموديم ارغوان و مست، مستانه شديم
مست در دست، جام ِ باده، راهی ِ دريا شديم
با نسيم ِ آب، شديم شاداب، صدف دانه شديم
صبح شد، وقت ِ سحر، صبحانه را در بوستان
شهد ِ گل نوشيدم و زنبور وار، پرواز و پروانه شديم
پيکر ِ عريان بديديم يار را، در باغ ِ گل
گل شديم، پيکر ببوييديم و ديوانه شديم
لذت ِ آغوش ِ يار، آتش به جانان شعله زد
جان شديم در پای ِ يار، رقصان و جانانه شديم
شور شديم، شيدا شديم، رسوای ِ اين دنيا شديم
درد را، از جان بدر کرديم و غم را، جمله بيگانه شديم
بر تن ِ گلبرگ ِ گل، بستر نموديم، شام را
نور ِ مهتاب را، چراغ ِ خواب و همخانه شديم
ای فلک! از ما تو نستان! اين شب و شور و شراب
دل ز خون پُر، خانه بر باد، خانه ويرانه شديم
با چنين دلتنگی با خود می گويم که:
آيا شب ِ ژانويه ی رهايی ما از اين غربت ِ تلخ عبور خواهد کرد و ما خواهيم توانست اعياد ِ و آن روزان و شبان ِ گذشته ی شادمانمان را بار ِ ديگر در ديار ِ ياران، سر زمين ايران، جشن بگيريم؟
آری:
در شهری که من در آن بندم، مردم از يک ماه پيش، به پيش باز ِ عيد کريسمس و سپس ژانويه رفته اند. شادی و شادمانی در هر گوشه ی شهر و هر سرای يار، چهره ها را شاداب کرده است.
اما من ِسفر کرده در آرزوی ِ غوغای ِ شادمانی ِ رهايی وطنم، غرق در خاطرات ِ تلخ و شيرين ِ گذشته ی خود غوطه ورم. و نگاهم را به آن روز دوخته ام که روزان ِ خسته دلان ِ غربت زده بسر آيد و در ايران ِ آزاد شده، خستگی ِ ساليان ِ درد و فراق و دوری و رنجوری را به جشنی بدر کنند.
و آن شب
شب ِ من و شب همه ی خسته دلان است.
آن شب، شب ِ شراب ِ ارغوان است
آن شب، شب ِ مستی و شوريدگی است
آن شب، شب ِ ديدار ِ رخ ِ يار و بوسه از لب ِ تبدار است
آن شب، شب ِ شادمان ِ شاداب است که بر افتادن شب را به نگاهی درانتظار، سحر می کنيم
آه...
ای روزهای ِ گمشده ی جوانی
ای جوانباغ
ای چمن
ای جويبار
آب ِ روان
ما
در اين غربت
همه
جان سوخته ايم
آبی رسان!
آه...
چه دردی دارد اين دلها
جگر، خون می چکد اينجا
شود، روزی رسد آيا
نرفته، زين جهان
آغوش، بفشاريم
وطن
ايران؟
*****
در غربتم
در غربتم اما
نگاهم
آنجا
به آن کوه
که نامش
ليلا
اينسو ترش
دريا
با آبهای ِ زلال و دلربا
در اين ميانه
زادگاهم
لنگرود ِ جان
شهر ِ ياران
جانان
شهری که
مرا
خاطره ها
بسيار است
آه...
لنگرودم
لنگرود ِ جان
امشب
در اين غربت ِ غريب
اين شوريده دل را
درياب!
*****
نمی دانم
من ِ شوريده دل، امشب، هوای يار دارم
کجاست يارم
من امشب منتظر
شوق ِ رخ ِ دلدار دارم
می خواهم امشب سفری به سوی ِ ديار ِ ياران کنم و خوش دارم شما هم در اين سفر با من همراه باشيد
advertisement@gooya.com |
|
امشب! سفری، سرای خيام، کنيم
با باده و می، سلامی، خيام کنيم
در محضر ِ او کنار ِ خُم، بنشينيم
جامی، ز شراب ِ نابی، در کام کنيم
***
اکنون که همه، سرای ِ خيام شديم
با باده و می، لختی شيرين کام شديم
شوری به پا کنيم و رقصی سماع
غم را زدل، برون و بر باد کنيم
***
بد نيست، سفر، به شيراز کنيم
در باغ ِ اِرم رويم، دلی باز کنيم
در مشير سرا، کنار ِ حوض بنشينيم
مخمل بَدَنان را کمی ناز کنيم
***
امشب چه خوش است، کنار ِ دريا باشيم
با دلبر ِ خود زمانی، تنها باشيم
ماه را نگاه کنيم و شب را صفا
ای دل! بيا! ستاره را، غرق ِ تماشا باشيم
***
بد نيست، سفر به لنگرودمان کنيم
بر پُشت ِ خشتی پل، نگاه به رود ِمان کنيم
ايستاده، سلام کنيم، به دريای ِ خزر
در غروب ِ خورشيد، نظر به کوهه مان کنيم
***
دوستان! رفيقان! به خير ياد ِ آن روزان
شادان و خندان، در آن روز ِ بهاران
اينجا غريبيم، در اين غربت ِ بی جان
اما نگاها، همه جانب ِ ايران
احمد پناهنده