advertisement@gooya.com |
|
www.nushazar.de
حسين نوش آذر
چندى پيش به دستور شارون، شيخ ياسين رهبر جنبش حماس به قتل رسيد. از پيامدهاى اين رويداد تاريخى يكى دستگيرى يك نوجوان چهارده سالهء فلسطينى بود به نام حاسم عبدو، فرزند يك بقال در شهر نابلوس كه به قصد عمليات انتحارى پيش از برگذشتن از سد بازرسى به دست سربازان اسرائيلى بازدداشت شد. وقايع اخير و عمليات انتحارى مجاهدين مسلمان در اورشليم و ديگر شهرهاى اسرائيل و بمباران شهرها و روستاهاى فلسطين به تلافى عمليات انتحارى - يا به قصد جلوگيرى از شكل گيرى اين عمليات -، از رويدادهايى روزانه در سومين انتفاضيه ملت فلسطين به شمار مى آيند و دور باطلى را رقم زده اند كه به گمان ما در پيوند تنگاتنگ با سياست هاى نواستعمارى آمريكا در دوران رياست جمهورى جرج دبليو بوش قرار دارند. با اين حال بررسى همه جانبهء اين وقايع موضوع اين جستار كوتاه نمى تواند باشد. زيرا نه قصد من آن است كه در اينجا از حق ملت فلسطين دفاع كنم، و نه از دريچهء نه چندان فراخ روانشناسى خشونت مى توان به اين مهم پرداخت. اين دو واقعه تنها نمونه اى ست براى نماياندن ساز و كار شكل گيرى نوعى از خشونت كه مشروع جلوه داده مى شود. پس با اين تفاصيل موضوع بحث در اين مختصر "خشونت مشروع" در مقام يكى از انواع خشونت است. در بحث "خشونت" ابتدا انواع زير را از يكديگر بازمى شناسيم: نخست خشونت مشروع، دوم خشونت نامنتظر، سوم خشونت مستدل، و سرانجام: خشونت به قصد بازتوليد يك توهم. اما در نخستين جستار از مجموعه جستارهايى پيرامون خشونت، پيش از پرداختن به "خشونت مشروع" ابتدا در نظريهء "تصعيد" از فرويد اندكى تامل مى كنيم:
فرويد در نظريهء تصعيد اعتقاد داشت كه آدمى در چنبرهء غرايزش گرفتار آمده است. نيروى ويرانگر اين غرايز به گمان او ناگزير مى بايست به يك مجراى درست بيفتد چنان كه از نظر اجتماعى تحمل پذير باشد. فرويد معتقد بود: هدف و غايت غرايز را مى توان به وسيلهء عامل "جابجايى" تغيير داد. غريزهء بنيادين جنسى ( Eros ) با آن سويهء ويرانگرش - به گمان فرويد – يا مى بايست سركوب شود، يا در فرآيند "تصعيد" به يك راه ديگر بيفتد كه سازنده باشد. تا امروز اين نظريه مانعى در بررسى چگونگى ساز و كار شكل گيرى "ويرانگرى" و "خشونت" از نظر روانشناختى به شمار مى آمده است. فرويد با طرح نظريهء "تصعيد" به راه جهان بينى هايى مى رود كه مطابق آنها خشونت و ويرانگرى ذاتى بشر است و از اين نظر طبيعى و مشروع قلمداد مى شود. نظريهء "تصعيد" اما به مبدا خشونت و ويرانگرى و علت العلل پيدايش آن هيچ عنايت ندارد. بل تنها به جهت، مسير و راه غرايز معطوف است و بر آن است كه غرايز را به راهى سازنده مانند آفرينش هنرى، يا توليد و بازتوليد سرمايه بيندازد. منتقدان فرويد اما امروزه بر اين باورند كه علت العلل خشونت و ويرانگرى در واقع درماندگى آدمى ست و تنها راه مقابله با خشونت اين است كه آدمى درماندگى خود و حد ناتوانايى اش را بشناسد و بپذيرد. تنها در اين صورت مى توان از احساس گناه، اسطوره زدايى كرد و پذيرفت كه ناتوانايى آدمى نشان دهندهء سستى و يا شكست او نيست. بل، برخلاف، هرگاه ما از شكست هامان يك پيروزى بسازيم، مى توانيم از آن خشم ويرانگر خود را برهانيم، و اين در حالى ست كه با تصعيد يا سركوب غرايز تنها خشم خود را تسكين داده ايم، بى آن كه منشا آن را نابود كرده باشيم. از اين رو دو مفهوم "خير" و "شر" كه مى توانند به خشونت مشروعيت دهند يا از آن مشروعيت زدايى كنند معنا مى بازند، و بدين ترتيب فلسفه هاى سياسى مانند اسلام سياسى، صهيونيسم و امپرياليسم كه بر محور ضديت خير با شر شكل مى گيرند از معنا تهى مى شوند. پس در رويكرد به خشونت از ديدگاه روانشناسى، حقانيت يك اردوگاه يا يك ايدئولوژى مد نظر نيست، بل تنها انسان، بدون در نظر داشتن جايگاه او در مناسبات مبتنى بر قدرت سياسى در نقش قربانى موضوعيت دارد؛ و: بررسيدن آن مجموعهء درهم تنيده اى كه در پوشش مذهب يا ملى گرايى و حتى آرمان گرايى انسان را در مقابل انسان قرار مى دهد. شيخ ياسين همان قدر قربانى اين روابط است كه شارون. شارون همان قدر شكل دهندهء اين روابط است كه شيخ ياسين. بر حاسم عبدو همان قدر ظلم مى شود كه به آن سرباز گمنام اسرائيلى در پهنهء تاريخ دو ملت درگير با يكديگر. سرباز اسرائيلى چنان باور دارد كه از نظر مذهبى و تاريخى بر حق است كه نيروهاى ويرانگرى را كه در درون او وجود دارد به حاسم عبدو چهارده ساله، يكى از هزاران نوجوان فلسطينى منسوب مى كند و در اثر اين فراافكنى آن نوجوان را خوار مى شمرد و او را تحقير مى كند. واقعه اى را كه حاسم عبدو رقم زد به اتفاق بازمى خوانيم:
در تاريخ بيست و پنجم مارس، حاسم عبدو كه تنها چهارده سال دارد، پيش از گذشتن از سد بازرسى، دقيقه اى پيش از آن كه خود را منفجر كند، يك لحظه از مرگ وحشت مى كند. مقابل سربازان اسرائيلى كمربند انتحارى را از كمر بازمى كند و به فرمان آنها برهنه مى شود. در تصاويرى كه به سراسر جهان مخابره شد، نوجوانى را مى بينيم كه خود را برهنه كرده و به حالت تسليم محض مقابل سربازان اسرائيلى زانو زده است. در خبرها مى خوانيم كه حاسم عبدو در اين لحظه از سرما مى لرزد و مى گريد و حتى: مادر خود را طلب مى كند. حاسم فرزند يك بقال فلسطينى در شهر نابلس است. در مدرسه، و در كوى و برزن او را تا پيش از اين واقعه دست مى انداختند. در گفت و گويى با خبرنگاران مى گويد: من از مدرسه و از سرزنش هاى معلم ها و هم شاگردى ها آن قدر بيزار بودم كه مرگ را به آن زندگى ترجيح مى دادم. يك ماه پيش از دستگيرى حاسم عبدو، در همين محل پسركى دوازده ساله به نام عبدالله كوران خود را منفجر كرده بود. حاسم عبدو يك مسلمان مومن است. به مسجد مى رفته، عبادت مى كرده، روزه مى گرفته، اما مقلد مرجعى نبوده است. در همان گفت و گو مى گويد: روز سه شنبه تصميم گرفتم شهيد شوم. وقتى كمربند انتحارى را به خود بستم از مرگ وحشت داشتم. در راه، اما تا به سد بازرسى برسم، از ترسم كاسته مى شد. با اين حال وقتى سربازها جلوى مرا گرفتند، كمربند را منفجر نكردم. در آن لحظه نمى خواستم بميرم. روزنامهء اسرائيلى "يديوت آهورنوت" در تفسيرى بر اين گفت و گو مى نويسد: زندگى اين نوجوان فلسطينى تا چه حد سخت و دردناك بوده است كه مرگ را به آن زندگى ترجيح داده است. مادر حاسم در دفاع از فرزندش مى گويد: حاسم تنها چهارده سال دارد. بايد ديد كه چه كسانى او را تبليغ و گمراه كرده اند. اين واقعه، محمد الدورا را از نو به ياد مى آورد كه تنها دوارده سال داشت و در درگيرى هاى خيابانى به گلولهء سربازان اسرائيلى در آغوش پدرش، گوشهء خيابان جان باخت. نكته اينجاست كه حماس و ديگر گروهاى افراطى اسلامگرا در فلسطين از پذيرش مسووليت واقعهء عمليات انتحارى حاسم عبدو تن زده اند. حماس در اعلاميه اى اعلام كرد كه هرگز كودكان را به عمليات انتحارى اعزام نكرده است. به روايت حماس نامزدان شهادت از ميان انبوه مومنان بسته به درجهء اعتقاد آنها برگزيده مى شوند. بدين ترتيب هم صهيونيست ها، و، هم اسلامگراها در رويارويى با درماندگى يك نوجوان چهارده ساله به چنبرهء تناقض ها و تناقض گويى ها مى افتند. صهيونيست ها چنين وانمود مى كنند كه مرگ كامى حاسم عبدو ناشى از سرخوردگى هاى او در مدرسه و كوى و برزن است، و با اين ادعا، و با فراافكنى از يك سو از قلمروهاى زندانى كه براى مردم فلسطين ساخته اند دفاع مى كنند، و از سوى ديگر از پذيرش مسووليت در قبال پيامدهاى اجتماعى آن سربازمى زنند. حماس از يك سو خود را مبلغ و حافظ فرهنگ شهادت مى داند و از اين فرهنگ تغذيه مى كند، از سوى ديگر چون در در فرهنگ شهادت حد ناتوانى يك نوجوان فلسطينى در رويارويى با مرگ به معناى سستى در عقيده است ناگزير آن را نمى پذيرد. در ارتش اسرائيل – مانند ديگر ارتش ها در سراسر جهان – از سرباز اسرائيلى انتظار مى رود كه منضبط و فرمانبر باشد. در ساختار شبه نظامى حماس هم - مانند همهء ساختارهاى شبه نظامى در سراسر جهان – از چريك انتظار مى رود كه در عقيده اش مومن و پايدار و فرمان بردار باشد. در هر دو اين ساختارها به جاى فرديت (خوديابى، هنر، تفكر، زيباشناسى و جز اينها) و عدالت اجتماعى، اتوريته اى كه از يك نظم طبقاتى مبتنى بر درجهء نظامى در ارتش، يا درجهء اعتقاد و سرسپردگى در ساختار شبه نظامى حماس به وجود مى آيد به فرد جهت مى دهد. اين نظم طبقاتى در هر دو ساختارها بر محور "اطاعت" يا: "سرسپردگى" شكل مى گيرد؛ در ارتش: سرسپردگى به يك قدرت زمينى، در حماس: سرسپردگى به يك قدرت الهى. وقتى سرسپردگى تبديل شود به محتوى زندگى فرد و به زندگى او جهت و معنا دهد، او كه از نظر نطامى يا جسمانى، يا از نظر سياسى و اجتماعى در يك موقعيت فروتر قرار دارد، خوار و خفيف قلمداد مى شود و ناگزير از خشم آن ديگرى كه در اين مجموعه مبتنى بر سرسپردگى خود را برتر و حتى: محق مى داند سهم مى برد. سرباز صهيونيست، فلسطينى ها را تحقير مى كند. فلسطينى چريك، گمان مى كند يهودى نجس است. از او به عنوان جهود ياد مى كند و او را خوار مى شمرد. در مجموعهء مبتنى بر سرسپردگى، فردى كه از بى عدالتى شورش كرده است، آن ياغى كه گاه مانند حاسم چهارده ساله و گاه مانند بيگانهء آلبر كامو تاريخ ياغى گرى را رقم مى زند همواره فرودست و خوارش پنداشته اند و حقوق انسانى را از او دريغ كرده اند. اين يك قاعده است. هم در بحران فلسطين زايندهء خشونت است، هم در سومين جنگ خليج فارس. هم در مدرسه، و در محل كار اعتبار دارد، هم در قلمرو خانواده و روابط ميان مادر و پدر، پدر و فرزند. واقعهء حاسم نشان مى دهد كه اگر فرد به خوديابى نرسيده باشد، اگر فرديت در فرد شكل نگرفته باشد، اگر سرسپردگى به زندگى فرد جهت دهد، خشم و ويرانگرى از حد مى گذرد، چنان كه به هيچ وجه در تناسب با علت بيرونى - يا محكمه پسند - آن قرار ندارد. بى ترديد سربازان فلسطينى وقتى دست به ماشه مى برند، خود را برحق مى دانند، همان گونه كه وقتى يك چريك فلسطينى كمربند انتحارى خود را منفجر مى كند و خود و عده اى مردم بيگناه را به كام مرگ درمى كشاند، خود را محق مى داند. اين حقانيت به دور باطل خشونت شكل مى دهد. در هر دو سو فرد از سرسپردگى و از بى عدالتى و از احساس گناه رنج مى برد، و چون نمى تواند حد ناتوانايى خود را بپذيرد، از نو به نظامى گرى يا به عمليات چريكى پناه مى آورد و از نو حوادث خشونت بارى را رقم مى زند كه از دل آنها خشونت زاييده مى شود. به هر دو اينها ظلم شده است. تنها تفاوت آنها در اين است كه يكى در موضع قدرت نظامى و ديگرى در موضع ضعف قرار دارد. خشونت، آن گونه كه فرويد مى پنداشت ذاتى بشر نيست. بل تنها در نهاد انسان هاى سرسپرده است. انسان سرسپرده به دليل سرسپردگى خود را برحق مى داند كه آن ياغى درون خود را بكشد.
حاسم، محمد و آن نوجوانان فلسطينى محروم از اين نظر آن بخش ياغى سرباز اسرائيلى است كه به صهيونيسم سرسپرده است. سرباز اسرائيلى به دشمن نياز دارد. دشمن بيرونى او را از يك سو از دشمن درونى اش بازمى دارد و از سوى ديگر به بهانهء دشمن كشى مى تواند خشم خود از يك مجموعهء ضعيف كش ابراز كند، و در همان حال، هر چند كه از زندگى نفرت دارد و زندگى را تحقير مى كند، اما در صحنهء تاريخ خود را در نقش يك انسان والا، و شجاع و فداكار ببيند. در اين ميان تنها اين حقيقت دارد كه آن سرباز اسرائيلى تلاش مى كند تصورى از خود ارايه دهد كه از او انتظار دارند. بازتوليد تصور جمعى اما تنها يك معنا دارد: نارسيسم، آن عامل جهت دهنده به فرهنگ جهان متمدن. در اين فرهنگ تنها جلوهء بيرونى يا: تصور و ايماژ مهم است، نه آن گوهر انسانى كه در سفر خود يابى بايد از خود تمنايش كرد.