دوشنبه 23 شهريور 1383

نماز، به مناسبت قتل عام زندانیان سال 1367، مهرنوش معظمی گودرزی

مسلمان هستی؟

نه !

نماز میخوانی؟

مادرم نماز میخواند؛ با آن چادر سغید گلدارش کنار سجا ده می نشست و دانه های فرسوده تسبیح در میان انگشتهای لاغر پنیه بسته اش از پی هم می تاختند؛ هر کدام در طلبی ؛ نان برای همسایها ؛ خاک نیک وباران را مش رمضان میگرفت و من عقل از انباشت همه موهبت های جهان ؛ آرزویی که مادر آنرا تکرار میکرد و من فشرده از نیاز رسیدن به رو یاهایم دگرگون میشدم ؛ گرد مادر می چرخیدم!
ننه ننه عقل نمیخوام! ننه ننه کباب غلامعلی میخوام با گوجه و پیاز ننه ننه عقل نمیخوام!دستهای استخوانی مادر که تارهای بیرنگ سرنوشت ما را می بافت؛ گره خورده ز خشم بالا می آمد
، لاا لله لا الله لا ا لله لاا لله لا الله
این لاالله مانند ضربتی بود که با چکش به کلاهک میخ بزنند ؛ تق تق بقلبم فرو میرفت ؛ تمام و کما ل رویایم را شقه میکرد . چرا مادرم نمی دانست که نماز خاکی بود که بر آرزو های من پاشیده می شد ؛ در ی بود که مادرم از آن می گذشت ؛ باز می آمد و من او را میدیدم ؛ رنگ پریده در محاصره خشم؛ زنی که همشیه پوشیده ا زآ رامش میان آب وآتش میگذشت و با دها نی گرسنه وتشنه خنده را بیرون میریخت؛ به پیکار تن به تن با زندگی می شد ؛ با خوشروئ گل یاسمن را در دل همسایگان شاکی می کا شت و گند شیطنت های مرا می ز د ود و پیوسته از پاییز تا بهار فقط با کار ؛ فقط پیوسته از کنار طشت رختشویی تا آن آشبزخانه ا ی که ما هرگز نداشتیم ؛مادر که تنها بود میان خواب و بیداری؛ زخم خورده از بیرمقی تن رنجورش تا دستهای لرزانی که با خود می آ و رد کرایه خانه ؛نان و نور ؛ عشق و شادی ؛ا ما نماز تصو یری دیگر از او به من نشان می داد ؛ که مرا ا ز خود می راند . مرا به کوچه پر تاپ میکرد ؛ رنجشی عظیم سینه ام را می شکافت . کنار جوی آب می نشستم ؛ با ا نگشتانم خاک را زیر و رو می کردم ؛ مادرم را می شنیدم ( ننه ننه جون کجا رفتی) نه همان جا باقی می نشستم ؛ می ترسیدم که دوباره صدای اذان در دلم نواخته شود ؛ این بود زندگی ما و مادرم نماز میخواند ؛هر روز؛ پنج بار ؛ هق هق بر مهر می افتاد ؛ خدا را سپاس می گفت ؛ بخاطر همه چیز و چشمان بهت زده من که در اتاق و در زندگی به پرواز می آمد؛ روی سجاد هء در طاقچه؛ در زمان ؛ سرما وگرما ؛ از سوسکهایی که در کف اطاق نمناک رژه میرفتند تا موش های مرده در جوی آب تا آن مستر اح ته حیاط و کابوسهای خزنده در خاموشی شب و تلخی نگاه پسر حاجی به میراث خود بر تن من ؛تا غروب های بی چراغ که به انتظار مادر می نشستم وبه غرغر زن پیر صاحبخانه گوش می دادم تا آن دستهای لرزان و سرفه های نیمه شب مادرم ؛ بله ؛ مادرم نماز میخوا ند؛ آن زن فرتوت که لبانش با شکوه آشنا نبود .
او برای انجام هر کاری آماده بود؛ مردم به عروسیها و عزاداری میرفتند و سفره های ابولفضل؛ آن زنهای خوش لباس و قشنگ ؛ آن خانمهای طلایی که به نسبت سنگینی طلا و الماس مقام آنان در مهمانیهای سفرهء ابوالفضل معین می شد؛ گردنهای چاق و لاغر ؛ زنجیر های پهن و باریک و افاده های چین در چین در نام و نسب ها؛ آن چیز ی که مادرم از آ ن محرو م بود.
من در درون تنهای خود به مادرم خیره می شدم و در خود فرو می رفتم؛ در زیر آن راه پله ها ؛آن حیاط خلوت ها؛ آن زیر زمین های تاریک؛آ ن جمعه های خالی از هیجان که لالایی گرسنگی بر من می وزید؛ وقتی که دستهای مادر سینی بزرگ کباب غلامعلی را به خانه حاجی می برد و صداها که بر او حمله می کرد ؛ زهرا قلیان تلخ؛ قلیان شیرین؛ چای کم رنگ؛ زهرا چته بدو خانم بزرگ عصبانی میشه؛ زهرا برو آشبزخانه برو زیرزمین منقل را آتش کن! آقا میخواد دودی بزنه ؛ برو آفتابه را برای حاج خانم پر کن! بیا ؛ برو بیار؛ خم شو؛ کفشهای خانمها را جفت کن؛ عرق پیشانی منو پاک کن ! بدو زهرا جون نداری؟ من به آن مردم نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم که آ نها در ظاهر چه تفاوتی با ما داشتند؛ با مادرم که زشت بود و بوی تنباکو؛ سیر و صابون میداد اما دستمزد خود را با منت و تشکر و دست بوسان در جیب می گذا رد . با رختشور های دیگر از یک کاسه آ ب میخورد و بیرقهای سفید را بر فرا ز محله خاکی برمی افرا شت؛ خنده را با آ نان تقسیم میکرد و عنکبوت شریر مذهب مغزش را میخورد ؛ ا و را تعلیم میداد که در برابر سازمان فقر مقاومت نکند و نپرسد و فکر نکند ؛ آرام و فروتنانه به خدمت خود ادامه دهد؛ من مادرم را میدیدم که در بهار جوانی پیر می نمود. آری مادرم نماز میخواند و مرا با خود نیز به مسجد می برد. آنجا که آ خوند شهر از شمشیر خونین علی حکایتها داشت؛ از جهنم و شعله های آتش ؛ التماس برای بخشش و سوختن ؛و من سوختن خود را در این جهان دیده بودم؛ وآنگاه جهان سیاه وحشت مرا در آغوش میگرفت ؛ بسان آن لحظه که آخوند پسر بچه های کوچه را روی زانون خود می نهاد و دستهای نرم و سفیدش روی رانهای آنها به حرکت در می آمد .آن دست های بد بو که می لغزید و آن نیمه برهنه های کوچک خمیده شده ا ز بی نانی ناخن هایشان را در گوشت تلخ آحوند فرو می برند ؛ می گریختند از آخوند مغلوب ؛ ولی دیگری که در زیر نفس های مذهب دست وپا میزد؛ دوستی که باز می آمد؛ خونی و پریشان ؛ می لنگید؛ ا شک از چشم های سیاهش قطره قطره می شد .
محله کور بود ؛ نقابی از ایمان بر آگاهیش کشیده بود ؛ در های بهشت در میدان جنگ به ا نتظار گرسنگان می رویید و جانها برای خر یدن کوچه ها ا رزان فروخته می شد؛ کم کم بنظرم میرسید که ترس از لاالله دریچه های شعور مرا بر روی مادرم می بست؛ سر گذشت من از مادرم جدا می شد . او را دوست می داشتم و نداشتم ؛خواسته های من در این دنیا مو جود بود اینجا که بلبل ها چهچهه سرمی دادند .

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

در شبهای گرم تابستان ما با هم بودیم ؛ من و مادرم و زن صاحبخانه که هرگز پول تعمیر خانه را نداشت؛ زیر آسمان پر ستاره ؛ دور سفره ء نان و ریحان می نشستیم؛سفر ساده ما نه سفرهء ابوا لفضل ؛ در سرای ما آواز محلی مادرم بود ؛ نسیم بود که لحظه های ما را نوازش میکرد ؛ و ندای بود از فردا و بلو غ فکری من ؛ عبور ا ز کوچه تنهایی ؛ دیگر از تاریخ شوم اسلام پشت سر من وحشتی نبود پس ا ز آن سحر که روی بام های اسفالتی دویدم و دویدم ؛ آنجا که مردم نمی ترسند جیک بزنند! مادرم سجاده را روی زیلوی کف اتاق می گذارد؛ مهر را در سجاده نمی بیند لاا لله لا ا لله پسر مهر را چه کار کردی ؟ مادر با کما ل سرآسیمگی دنبا ل من می د ود ؛ باید د وید؛ آنجا که مردم هوشیارتر و تیزبین تر هستند؛ آ نجا که زا لو به جوا نها نمی چسبد که از حرا رت افکارشان گرم شود و مغزشا ن را لیس بزند ؛باید دوید ؛ تا آرزو های ساده مادر را دیدار کنم؛ در آ ن فردا که فریاد مادر ا ز زندان جهل رها می شود ؛ باید حسرت مادر را از خوا ب زمستانی بیدار کنم ؛ باید دوید و از پله هایی که به کبابی غلامعلی می رود ؛ بالا رفت با مش رمضانهای گمشده در قهوه های شهر و زن صاحبخانه شل ؛ باید دوید و دوید و مهر نماز مادر را در جماران افکند ؛ در آ ن خزانه خون و چشم , باید دوید و از سفره های ابوالفضل به دستهای خسته ماد ر رسید ؛ آنها مهر نماز زندگانیها هستند ؛ من با دستهای مادرم به عشق می رسم ؛ به راز حیات ؛ باید رفت ؛خزان است ؛ باد گلها را فرو می ریزد ؛ برگها خرد می شوند ؛ می میرند و دین دقیقه های ما را می رباید .

نه ؛ نماز نخوانده ام و نمی خوانم و نخواهم خواند!
مادرم در غروبهای بی چراغ در اتاق سرد که روی طاقچه اش بجای سجاده یک گلدان شمعدانی و یک قاب عکس من قرار دارد؛ به انتظار بازگشت من است.

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/11943

فهرست زير سايت هايي هستند که به ' نماز، به مناسبت قتل عام زندانیان سال 1367، مهرنوش معظمی گودرزی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016