روزها سريع می گذرند، اما نه برای آنها که به جرم های ناکرده در زندانند. مفتش و مفتی، لابد نشده که شبی، معذب و آزرده از آنچه می کنند و می سگالند، سر به بالين بگذارند. بی هيچ آزرم، آزار می رسانند و در اين مقام، هر روز حريص ترند و بی پرواتر.
حالا دو هفته ای می شود که دوست شاعرم، شهرام رفيع زاده در بند است. همراهش بابک غفوری آذر، حنيف مزروعی و شماری ديگر و از همه بدتر، سعيد مطلبی؛ که جرمش پدر بودن است و بس.
بازداشت پدر به جرم نوشته های پسر، مدال افتخار و نشانی است که تنها می توانست بر دستار و سينه آنانی بنشيند که در قاموس حکومت ولايی شان، برای داد و انصاف و وجدان و قانون و حق و شرافت و فضيلت و آزادی ووو جايی نيست.
به ياد نمی آورم که در تمام تاريخ معاصری که همواره زخم خورده از خودکامگی ها و خودکامه ها بوده، عضوی از خانواده يک مبارز سياسی، چه رسد به يک روزنامه نگار جوان به ناچار ترک وطن کرده، به گروگان گرفته شده باشد. اين باج خواهی، اما، نشانه ضعف است. شروع نيست که پايان ماجرايی است 25 ساله.
جمهوری اسلامی، يا کسانی در جمهوری اسلامی( فرقی نمی کند البته، به حکم دستاوردی که داشته يا داشته اند)، شتاب بسيار کرده و تند رفته که در مهلتی کوتاه، پرونده ای بزرگ از سياهی و خشونت به جا بگذارد. آيا واقعا 25 سال برای اين همه تاختن، زمان کمی نيست؟
از بگير و ببندهای و "قلم شکستن" ها و "توی دهن زدن" ها و "قطع دست کردن" های يکی دو سال پس از انقلاب 57، تا اعدام های سال های پس از 60 و گورهای بی نام و نشان جوانانی که جرمشان خواندن يا داشتن ورق پاره ای بود و دخترانی که نمی شد باکره کشته شوند.
از تبعيد بيرونی و گريزهای ناچار نويسنده و شاعر و استاد دانشگاه و فعال سياسی و نشاندن زخم غربت و غريبی و بی پناهی در خارج تا سکوت و سانسور و تبعيد در خويش و انزوا و غربت در خانه.
از زندان و شکنجه و کشتار آنها که جانشان به يک نه و آری مختصر بسته بود و جسمشان را به خاوران چنان بردند که معنای گور و گورستان هم به اين دوران مسخ شود، عوض شود و چيزی شود همچون يک کابوس، يک فاجعه تا مثله کردن فروهرها.
از شياف پتاسيم و پرتاب اتوبوس جماعتی نويسنده تا انداختن حلقه طناب به گردن شاعر و نويسنده و پرتاب جنازه به دشت و مزبله تا خوراندن داروی نظافت به مجری و شکنجه زنش.
از بستن روزنامه ها و بازداشت روزنامه نويسان و بی کار کردنشان و از خانه کوچاندنشان تا وارد شدن جسم سخت به جمجمه زنی که به کانادا رفت، اما يادش نرفت يا نخواست برود که هنوز ايرانی است.
از تصفيه های درونی و بازداشت سردار و سرباز و آخوند منتقد و معترض تا ترورهای درون و برون مرزی مخالفان.
آقايان، شما مگر اين 25 سال، خواب و عبادت نداشتيد؟ به حکم گفته سعدی که بزرگ ترين عبادتتان خوابيدن بود تا خلق دمی بياسايند. نگذاشتيد و نخواستيد دقيقه و ثانيه ای هدر رود؟ تا در کتاب غمبار اين ديار، فصلی چنان نوشته شود که هر کس را نه توان زيستنش که رمق خواندنش نباشد؟ ديگر چه کاری مانده است که نکرده ايد؟
در آستين، هنوز برای رو کردن، چه پنهان داريد.
از ترور و اعدام وشکنجه و تبعيد و بازداشت فعال و مبارز سياسی و مخالف رسيديد به زندانی کردن روزنامه نويس و وبلاگ نويس. بس نبود؟ حالا نوبت پدر و مادر و فرزند و خواهر و برادر رسيده؟
سعيد مطلبی را نگه داشته ايد تا آماده مصاحبه شود؟ بيايد از عمليات "کشک و بادمجان" و"روابط نامشروع" گرفته تا ارتباط با "ضدانقلاب" و "تبليغ عليه نظام مقدس و تشويش اذهان عمومی و اقدام عليه امنيت" شما، همه را يک جا اقرار کند. سعيدی سيرجانی کافی نبود؟ حتی بعدش، سيامک پورزند هم بس نبود؟ عطشتان نخوابيد؟ سيراب نمی شويد آخر؟ در اساطير ايران، جايی که نسبتی دور با آن داريد، کسی هست که شما تجسم امروزينش هستيد: ضحاک با همان مارها بر سر شانه های اهريمن بوسيده. چند مغز ديگر؟ چقدر؟
advertisement@gooya.com |
|
اما اين ديگر پايان ماجراست يا بايد باشد. ما امروز همه سينا مطلبی هستيم. حتی حنيف مزروعی هستيم، فارغ از آنچه پدرش کرده و می کند. شهرام رفيع زاده هستيم و بابک غفور آذری و هر نامدار و گمنامی که "سوژه" شما شده و گرفتارتان است و اگر قرار باشد اسمشان برده شود، بايد همان فصل دردناک و خونبار را از اول خواند.