سه شنبه 16 دي 1382

من هنوز زنده‌ام، احمدرضا روشن

فردا كلي كار دارم. مادرم گفته مقداري آرد برايش ببرم و با كمكش نان درست كنيم. مادرم خمير را خيلي خوب پهن مي‌كند، من هم خيلي خوب آن را به تنور مي‌زنم.او نذر كرده كه جمعه اول هر ماه نان بپزد و ببرد بين فقرا در امامزاده زيد تقسيم كند. از تنور خانة قديميمان كه گوشة مطبخ است خاطرات زيادي دارم ، يادم مي‌آيد يك روز در دوران بچگي‌ام هنگام بازي قايم موشك، توي تنور رفتم هيچكس نتوانست مرا پيدا كند اما از تنور كه بيرون آمدم ، سياه كه بودم ، سياه‌تر شدم.يك خوبي ديگر خانه قديميمان اين است كه از آن چشم انداز ارگ بم پيداست و بدون اينكه بليت بخرم ميتوانم آن را ببينم. افسوس؛ كودكيم چه زود گذشت و «هايهوي گريزان بچه‌ها». الآن هم گاهگاهي «به معصوميت بازيها – و به آن كوچة باريك دراز- كه پر از عطر اقاقي بود» مي‌انديشم. اما قبل از اينكه پيش مادرم بروم بايد يك دستي هم به موتورسيكلتم بكشم. خيلي پِت پت مي‌كند، فكر كنم بايدكاربراتورش راتميزكنم. اگر اين موتور نبود خيلي كارها سخت مي‌شد. آخر موتور عصاي دست من است و حكم اتومبيل فقرا را دارد. يك سَري هم بايد به تسليمي همساية بغلي‌مان و دوست دوران بچگيم بزنم. چند روز است كه نديدمش . خرده كاريهاي زندگي كه قربانش بروم، هيچگاه تمامي ندارد.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

جمعه‌هاي ايران فقط خوبيش اين است كه مي‌توان تا لنگ ظهر خوابيد. «جمعة ساكت- جمعة متروك- جمعة چون كوچه‌هاي كهنه، غم انگيز- جمعة انديشه‌هاي تنبل بيمار- جمعة خميازه‌هاي موذي كشدار». اما فردا خيلي كار دارم . بايد زود از خواب بيدار شوم. خوب است كمي شعر در ذهنم مرور كنم شايد زودتر خوابم ببرد. ايراني‌ها معمولاً با شعرهاي حافظ و سعدي و مولوي به خواب مي‌روند، اما من با فروغ فرخزاد ، چون با آدم راحت است ، ساده و عميق و بي‌پرده، «در اتاقي كه به اندازة يك تنهايي‌ست- دل من- كه به اندازة يك عشق است- به بهانه‌هاي سادة خوشبختي خود مي‌نگرد»
عجب؛ اشتباه نمي‌كنم. زمين دارد مي‌لرزد. انيسه، همسرم، سراسيمه از خواب بيدار مي‌شود، مي‌گويد چه شد؟ مي‌گويم هر چه بود تمام شد. انگار يك زلزلة خفيف بود. نگران نباش . آرامش من باعث مي‌شود كه ترسش را پنهان كند. دوباره سر بر بالين مي‌گذارد و مي‌خوابد. به ساعت نگاه مي‌كنم يك بعداز نيمه شب است. ريحانه دختر 9 ساله‌ام توي خواب دارد مي‌خندد. لابد يك خواب شيرين مي‌بيند. «دختري كه گونه‌هايش را- با برگهاي شمعداني رنگ» مي‌زند. ريحانه دختر خيلي مهربانيست. از الآن نگران آيندة او هستم. كاشكي يك شوهر خوب گيرش بيايد. تازه ، از الآن نگران تهية جهازش هم هستم. مجتبي، پسرم كه او را مُجي صدا مي‌زنيم 3 سال از خواهرش بزرگتر است . بد مي‌خوابد. هميشه پتو را از رويش كنار مي‌زند. من بين شب هر وقت بيدار مي‌شوم، روي او را مي‌اندازم كه يكوقت سرما نخورد. عشقش اين است كه با كبوترهايش بازي كند. روي پشت بام خانه‌مان يك قفس گذاشته‌ايم. مجي هر روز به آنها غذا مي‌دهد. يكيشان روي تخم خوابيده؛ مجي انتظار مي‌كشد كه جوجه‌هاي كبوترش به دنيا بيايند. يكي از آرزوهاي من اين است كه شب عروسي مجتبي يك رقص مَشتي بكنم.
آخيش؛ خواب چقدر چيز خوبي است. آدم انگار از غصه‌هاي زندگي موقتاً خالي مي‌شود. انگار كه خواب به انسان نيرو مي‌دهد. صبح كه از خواب بيدار مي‌شويم، مثل يك باتري كه زير شارژ بوده، پر انرژي هستيم. راستي يادم باشد شنبه بايد قسط وام مسكن را بدهم. ششم هر برج بايد 50 هزار تومان حقوق ناقابلم را تقديم كنم . با اين چندر غاز حقوق كارمندي واقعاً نمي‌شود زندگي كرد. «چه روزگار تلخ و سياهي- نان ، نيروي شگفت رسالت را- مغلوب كرده » است. اما با اين وجود، «موهبتيست زيستن». حتماً بايد به دنبال شغل دوم باشم . البته برادرم محسن، گفته بعداز ظهرها كمكش بروم. او يك مغازة كادو فروشي دارد. من اين كار را دوست دارم. وقتي به خيابانها مي‌روم خيلي دوست دارم بايستم و ويترين مغازه‌هاي كادويي را تماشا كنم. ليوانهاي كريستال ، چراغهاي لوكس و مجسمه‌هاي زيبا.
اي بابا، زمين كه دوباره لرزيد. تا حالا سابقه نداشته زمين بم اينچنين پشت سرهم بلرزد. نيم ساعت پيش و الآن . البته اين بار خفيف‌تر بود. حتي انيسه هم از خواب بيدار نشد. انشاءالله كه چيزي نيست. اما خودمانيم اگر يك زلزلة شديد بيايد واقعاً فاجعه‌اي براي بم و بميان خواهد بود. مصيبتي وحشتناك تر از آن زمان كه آغا محمد خان قاجار به تقاص آنكه اهالي بم پشت لطفعلي خان زند را گرفتند،از كشته ها پشته ساخت و از سر ها منار. ولي فكر نمي‌كنم اينطور بشود. اگر قرار بود كه در بم زلزله‌هاي شديد بيايد بايد طي اين دو هزار و چند صد سال گذشته يك زلزلة شديد مي‌آمد و ارگ بم و تمام خانه‌هاي خشتي برجاي مانده از آن دوران را خراب مي‌كرد. فكر نمي‌كنم اتفاقي بيفتد. به هر حال ، زمين هم گاهي شوخي مي‌كند. ولي امشب، شب عجيبي است . نمي‌دانم چرا خوابم نمي‌برد. نمي‌دانم چرا امشب اين همه افكار درهم به ذهنم خطور مي‌كند. نمي‌دانم چرا دلم نمي‌خواهد بخوابم. به خود مي‌گويم: عزيز كپة مرگت را بگذار، بالاخره كه بايد بخوابي. هر چه زودتر بخوابي، فردا صبح مي‌تواني زودتر از خواب بيدار شوي. به ياد دخترم ريحانه مي‌افتم. هر شب مرا فقط يكبار مي‌بوسيد و مي‌خوابيد. اما امشب چندين بار بوسيد و گفت به دلش برات شده كه ديگر هم را نمي‌بينيم. البته اين براي كودكان طبيعي است. آنها چون تنها پناهگاهشان پدر و مادر هستند، گاهي در دلهره و ترس از دست دادن اين تكيه گاه‌اند.
ولي يك جورهايي هم دل خودم شور مي‌زند. يكبار به انيسه گفتم اگر من مردم، مرا در باغچة خانه‌مان خاك كنيد و اين شعر فروغ را برايش خواندم: «دستهايم را در باغچه‌ مي‌كارم- سبز خواهم شد، ميدانم، ميدانم، ميدانم- و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم- تخم خواهند گذاشت» انيسه يك توسري بهم زد و گفت: از مرگ حرف نزن. ولي من دلم مي‌خواهد پس از مرگم همة ذرات وجودم غذايي براي نخل‌هاي پا برجاي باغچه‌مان باشد. واقعاً كه نخل، همچون كوه، نماد استقامت و استواري است. در جنگ عراق با ايران، نخل‌هاي خوزستان زيربار آن همه آتش و انفجار ايستا و مقاوم ماند و قامت نشكست. فكر نمي‌كنم هيچ چيز بتواند زانوي نخل‌ها را خم كند. (مگر ارة برقي انسانها!) ؛ آخيش، خواب چقدر چيز خوبي است…
واي ! چه لرزه‌هاي شديدي، مثل اينكه كسي با شدت آدم را تكان مي‌دهد، مثل اينكه در يك قايق كوچك، در ميان درياي پر تلاطم تكان مي‌خوري. بالاخره زلزله شد. خدايا، هيچ كاري نمي‌توانم بكنم، تا مي‌آيم بلند شوم ، يكهو آواري از خاك و چوب و آهن برسرم فرو مي‌ريزد.شايد هم زلزله نباشد،شايد صدام موشك زده است.چه دارم ميگويم ؟آخر جنگ كه خيلي وقت است كه تمام شده،تازه صدام را كه همين چند وقت گرفتندش.او الآن حتي نميتواند تنبانش را بالا بكشد. خانواده‌ام؟ انيسه ، مجتبي، ريحانه، آنها در چه حالي هستند؟ بايد بروم نجاتشان دهم، ولي نمي‌توانم حتي انگشتانم را تكان دهم. انگار يكدفعه دنيا تاريك و سياه شد. چه استيصال دردناكي ، هيچ كاري از دستم برنمي‌آيد.به معناي واقعي كلمه خاك بر سر شده ام. «من از نهايت شب حرف مي‌زنم- من از نهايت تاريكي- و از نهايت شب حرف مي‌زنم» فاجعه‌اي كه فكرش را هم نمي‌كردم، رخ بنمود. كاش مي‌توانستم برخيزم. اما نمي‌توانم، كاش به نجاتمان بيايند، كاش پيدايمان كنند، كاش زن و بچه‌ام زنده باشند. همه چيز در يك آن اتفاق افتاد. اصلاً نفهميدم چه شد. «از وحشت آوار» برخود مي‌لرزم‌ « و مهره‌هاي نازك پشتم- از حس مرگ تير» مي‌كشند. «صداي بال برفي فرشتگان» كه به پيشواز من به مناسبت ورودم به آن دنيا ميآيند را مي‌شنوم.اما نه ؛ كاش مرا پيدا كنند. نكند « در انتهاي فرصت خود ايستاده‌ام». ولي من «زنده‌ام ، بله، مانند زنده رود». من هنوز زندگي را دوست دارم. تازه اول چل چلي‌ام است. من كه عمري نكرده‌ام. از لابلاي آوار ، كور سويي از اميد و نور هويداست. «كبوترهاي معصوم- از بلندي‌هاي برج سپيد خود- به زمين مي‌نگرند». كسي دارد خرابه‌ها را پس مي‌زند. الحمدالله، برادرم محسن است كه «دستهاي ملتمسش از شكافها- مانند آههاي طويلي به سوي من- پيش آمدند» با كمك چند نفر ديگر، مرا از زير آوار بيرون مي‌كشند. نمي‌دانم چرا محسن بر سر و روي خود مي‌زند و مي‌گويد عزيز، عزيز ؛ شايد برخي ديگر از نزديكانمان مرده‌اند، خدا نكند. من كه زنده‌ام، اما چرا هيچ تكاني نمي‌توانم به خود بدهم ؟ شايد به خاطر اين پتو باشد كه محكم به دور من بسته‌اند. ولي مهم‌تر از من خانواده‌ام هستند. بايد زودتر به سراغ آنها بروند. كاش زنده و سالم باشند.
چقدر هوا سرد است. «آنگاه- خورشيد سرد شد- و بركت از زمين‌ها رفت». چرا اينها نمي‌فهمند كه در اين سوز و سرما يك پتو براي گرم كردن آدم كافي نيست. مثل كودكي كه قنداقش كرده‌اند. مرا كنار شخص ديگري مي‌گذارند. انگار اين را مي‌شناسم. كلة كچلش برايم آشناست. اشتباه نمي‌كنم. او آقاي تسليمي است، دوست و همساية قديمي كه قرار بود امروز به ديدنش بروم. فكر كنم او هم از بهت حادثه‌ بيهوش شده و صدايش در نمي‌آيد. ولي چرا كسي به ما محل نمي‌گذارد. چرا ما را به بيمارستان نمي‌برند. ما را اينجا انداختند و رفتند. نكند «من مرده‌ام- و شب هنوز- گويي ادامة همان شب بيهوده است». همة تنم با خاك يكي شده؛ موها، چشم‌ها ، گوش‌ها و بيني‌ام پر از خاك شده، «من هيچگاه پس از مرگم- جرأت نكرده‌ام كه در آينه بنگرم» ولي من هنوز زنده‌ام. مرگ كه به اين راحتي نيست. مادرم منتظر من است . تنور قديمي ، موتورسيكلتم، تولدي ديگرفروغ. در اين لحظات است كه زندگي معناي كامل خود را نمايان مي‌كند.مثل سلامتي كه وقتي نداريش قدرش را ميداني. اگر حالم بهتر شد و به زندگي عادي برگشتم « به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد- به جويبار كه در من جاري بود- به دسته‌هاي كلاغان- كه عطر مزرعه‌هاي شبانه را- براي من به هديه مي‌آوردند» سلامي دوباره خواهم كرد. اكنون ارزش زندگي را بيش از هر زمان ديگر مي‌دانم . معناي لحضات ساده زندگي را مي فهمم ومطمئنم كه حواس پنجگانه ام بهتر كار خواهدكرد.يك ليوان آب برايم طعم زندگي خواهد داد ؛ گل ياس برايم بوي زندگي خواهد بود ؛ شنهاي كوير تن عريان زندگي است آنگاه كه پا برهنه بر آنها راه ميروم و چشم در چشم يار تماما تصوير زندگيست.
بالاخره سراغ ما آمدند. كسي دارد به صورتم دست مي‌كشد. مثل حالتي كه افراد تيمم مي‌كنند. دو نفر مرا بلند مي‌كنند و در داخل گودالي مي‌گذارند، كنار آقاي تسليمي با آن سر براقش. ولي چرا اين كار را مي‌كنند؟ شايد كه مي‌خواهند شدت سرما كمتر شود.((من سردم است و ميدانم –كه از تمامي اوهام سرخ يك شقايق وحشي- جز چند قطره خون – چيزي به جا نخواهد ماند)). شايد مي‌خواهند بر روي اين گودال، يك چادر بكشند كه سرما ما را كمتر اذيت كند. چه مي‌گويم؟ چرا اينقدر پرت و بلا مي‌گويم؟ نكند…؟ نه، حتي نمي‌خواهم فكرش را هم بكنم. «آه، مي‌خواهم كه برخيزم ز جاي- همچو ابري اشك ريزم‌هايهاي» نمي دانم ساعت چند است؟ زمان از دستم در رفته است. « روز يا شب؟ نه، اي دوست، غروبي ابديست- با عبور دو كبوتر در باد- چون دو تابوت سفيد- و صداهايي از دور، از آن دشت غريب». بگذار به خود بيايم. بگذار كمي سكوت كنم.
يك لودر، خاك بر سر و روي ما مي‌ريزد تا گودال را پر كند، ديوانه شده‌اند؟ من كه هنوز زنده‌ام.

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/2975

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'من هنوز زنده‌ام، احمدرضا روشن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016