جمعه 7 فروردين 1383

روياهای آريايی “روشنفكر” ايرانی، آزاده سپهري

“ايرانيان لبريزند از خودپسندی و شايد بتوان گفت كه در تمام دنيا مردمی پيدا نشود كه باين درجه بشخص خودشان اهميت بدهند و برای خودشان اهميت قايل باشند” - جيمز موريه، مورخ انگليسی [1].

“يك فرد ايرانی شايد كمتر از هر فرد ديگری در روی زمين حاضر است در راه منافع كشور خود قدمی بردارد (...) و باز در دلش ميپندارد كه هيچ كشوری كه شايسته مقايسه با ايران باشد وجود ندارد (...) از طرز سخنان ايرانيان در كشورهای ديگر راجع بوطنشان شنونده گمان ميكند كه ايران دلپذيرترين منطقه سراسر جهان است و هوای آن، آب آن، ميوههای آن، خانههای آن، باغهای آن، اسبهای آن، شكارگاههای آن، مناظر آن، زنان آن، همه موضوع مبالغهآميزترين تحسين از ناحيه ايرانيان (...) است” – سر جان ملکم ، مورخ انگليسی [2].


خودستايی و خودمحوربينی ايرانيان و رواج افكار و احساسات شديدا نژادپرستانه در ميان آنان، چيزی نيست كه از چشم كسی پنهان مانده باشد. ايرانی غرق در گذشته ی “پرشكوه” و مسحور عظمت دستگاه سلطنتِ پادشاهان خود، ملتهای ديگر را، از افغانی گرفته تا ترك و عرب، كه بسياریشان امروز چه از نظر اقتصادی و سياسی و چه از نظر اجتماعی و مدنی از ايران جلوترند، به ديده ی تحقير می نگرد.
“روشنفكر” ايرانی هم از اين شيوهی تفكر به دور نيست و حتا به ترويج و تبليغ آن نيز میپردازد. در اين ميان عربها بيش از سايرين مورد غضب روشنفكران ايرانیاند. روشنفكر ايرانی در حسرت شكوه و عظمت از دست رفته، عقبماندهگی كشور خود ، عقبماندن روشنفكران و هنرمندان ايرانی از قافلهی جهانی و در جا زدن خود را به گردن عربها میاندازد و شك ندارد كه اگر اعراب، ايران را تسخير نكرده بودند، ما الآن وضعيت ديگری داشتيم. اكثريت قريب به اتفاق روشنفكران ايرانی به اين بيماری عربستيزی دچارند و متاسفانه حتا كسانی مانند صادق هدايت و سعيدی سيرجانی از اين آفت در امان نبودهاند .
از اثرات جانبی اين بيماری، يكی شيفتهگی به عظمت پادشاهان ساسانی و ديگری تحقير فقر و مردم فقير است. اين روشنفكران برای توجيه عربستيزی خود، تمام سعیشان را به كار میگيرند تا ثابت كنند كه عربها مردمی بدوی بودهاند، چون كه مثلا نمك را از كافور باز نمیشناختهاند و يا به جای گاو و گوسفند، سوسمار میخوردهاند.
ضديت با دين اسلام و فرهنگ اسلامی، صادق هدايت را به تنفر بیحد و مرز از مردم عرب و نژاد سامی میرساند. صادق هدايت، همانند بسياری ديگر از روشنفکران، به جای برخورد منطقی و خردگرايانه با دين اسلام و فرهنگ ارتجاعی اسلامی، به نفرت و انزجار از عربها -به عنوان بنيانگذاران اسلام- میرسد. هدايت، بر خلاف آنچه از او انتظار میرفت، به جای نگاه به عوامل سياسی-اقتصادی كه در پيدايش اسلام نقش موثر داشته است، خصوصيات نژاد عرب را تنها عامل پيدايش اسلام میداند و به جای برخورد با آن فرهنگ، به تحقير مردمی میپردازد كه خود بيش از همه چوب اسلام را خوردهاند.
هدايت در “كاروان اسلام” فقر و بیسوادی مردم عرب را به سخره میگيرد، در صورتی كه هر انسان باوجدان و باانصافی میداند كه فقر و بیسوادی ريشه در شرايط اقتصادی-سياسی دارد و میداند مردمی كه در فقر به سر میبرند چه زندهگی فلاكتباری دارند. هدايت در اين كتاب سطح خود را تا آن اندازه پايين میآورد كه مردم عرب را به خاطر نوع تغذيهشان، تحقير میكند. او كه خود در هند و اروپا زندهگی كرده و با فرهنگهای ديگر آشنايی داشته، حداقل بايد اين را میدانست كه فرهنگ غذايی هر كشور و قومی با ديگری متفاوت و تحت تاثير شرايط اقليمی و اقتصادیست . مگر خرچنگ و قورباغه خوردن چينیها دليلیست بر پستی نژاد آنها؟ يا مگر خود ما به دليل گوشت گاو خوردنمان از سوی بخشی از «برادران آريايي» هندیمان، جنايتكار قلمداد نمیشويم؟
اگر اثری چون "كاروان اسلام" در يكی از كشورهای اروپايی منتشر شده بود، حداقل اعتراض گروههای مترقی اين جوامع را برمیانگيخت. چاپ چنين اثری در جامعهی ايرانی، اما، با هيچ واكنشی روبهرو نمیشود، چرا كه اين شيوهی برخورد، مورد قبول تمام جامعه، از مردم عادی گرفته تا روشنفكران و حاميون “سرسخت” حقوق بشر و برابری انسانهاست. در اينجا چند نمونه از برخوردهای صادق هدايت با مردم عرب در “كاروان اسلام” نقل میشود:
«آقای قوت لايموت: اگر به جای پول، سوسمار و موش صحرايی هم بدهند قبول میكنيم» (ص 7).
«شيخ خرطوم الخائف نماينده وهابیها فرمودند: من مخالف ساختمان هستم، چون اجداد ما زير سياهچادر با سوسمار و شيرشتر زندگی ميكردهاند، همه مسلمين بايد همين كار را بكنند» (ص 8).
«شيخ تمساح بن نسناس: (...) كتابی موسوم به «آثار الاسلام فی سواحل الانهار» تاليف ميكنم و در آن از مناقب شيرشتر و كباب سوسمار و خرما گفتگو خواهم كرد» (ص11).
«آقای تاج فرمودند بسلامت مسافرين شربت بياورند، ولی نماينده اعراب عنيزه شيرشتر خواست و هلهلهكنان مشك شير دست بدست و دهن به دهن گشت و هر كدام از نمايندگان محترم اسلامی انگشت خود را در مركب زده و پای كاغذ گذاشتند و مجلس خاتمه يافت» (ص 15).
«كدام تمدن؟ تمدن عرب را ميخواهی كتاب شيخ تمساح «آثار الاسلام ...» را بخوان كه همهاش از شيرشتر، پشگل شتر، عبا و سوسمار نوشته است. باقی ديگر را ملل مقهور اسلام از پستی خودشان به اسم عربها درست كردند» (ص 34).
«اگر بنا باشد به هفتاد هزار شتر رسيدگی بكنم در دنيای ديگر شترچران میشوم. اين بهشت بدرد يك مشت آخوند شپشو و عرب موشخوار ميخورد» (ص 34).

در كنار روشنفكرانی چون هدايت كه افسار احساساتشان گسيخته و از دستشان خارج شده ، هستند كسانی مانند سعيدی سيرجانی كه با كنترل احساسات عربستيز خويش، به طور مثلا “منطقي” و “اثباتي” سعی در پست نماياندن نژاد عرب و برتر جلوه دادن نژاد آريايی دارند. در “سيمای دو زن” سعيدی سيرجانی سعی میكند از طريق مقايسهی داستان خسرو و شيرين با ليلی و مجنون، برتری نژاد شيرين بر ليلی را به اثبات برساند.
جالب اينجاست كه ايرانيان نژادپرست، نژاد آريايی را با شكوه و عظمت شاهان خود رقم میزنند. سعيدی سيرجانی نيز نمیتواند شيفتهگی خود نسبت به عظمت پادشاهان ساسانی را پنهان نگه دارد و در جا به جای “سيمای دو زن” به تمجيد از پادشاهان ساسانی میپردازد:
«اين منظومه (منظور خسرو وشيرين است) موفقترين اثر نظامی است، زيرا علاوه بر ياد آفاق، زمينه داستان باب طبع شاعر است كه (...) بشدت دلبسته توصيف تجملات است و نقاشی صحنههای پرشكوه و بزمهای شاهانه و مجالس پر زر و زيورِ عيش و طرب؛ و اين همه در قلمرو مهين بانوی ارمنی و بارگاه خسرو پرويز ساسانی فراهم است(...) سرگذشت ليلی و مجنون داستان ملالانگيز بیهيجان و از اينها بدتر عاری از شكوه تجملی است، "نه باغ و نه بزم شهرياری- نه رود و نه می و نه كامكاري". جوان سودازدهّ ديوانهوضعی كه مبتلا به جنون خودآزاری است و عاشق عشق و ديوانهّ ديوانگی، دل به دختری میبندد از تحقيرشدگان و بیپشت و پناهان روزگار، آنهم در كوير خشك و سوزان عربستان» (ص 8-7).
«وضع آشنايی خسرو و شيرين خلاف اين است. خسرو جوان بالغ مغروری است در آستانه تصدی مقام پرمشغله سلطنت، و شيرين دختر تربيتشده طنازی است آشنا به رموز دلبری و باخبر از موقعيت اجتماعی و شرايط سنی خويش. دختری كه قرار است در آيندهای نزديك بجای عمه خود بر مسند حكمرانی ارمنستان تكيه زند» (ص 10).
اگر ظريفبين باشيم، میبينيم كه برتر انگاشتن نژاد ايرانی در نزد روشنفكران در واقع بر اصل برتری ثروتمند بر فقير استوار است و چون نژاد ايرانی را در ثروت شاهان ساسانی میبينند و نژاد عرب را در بيابان، به اين نتيجه میرسند كه نژاد ايرانی نسبت به نژاد عرب برتری دارد. اگر در نوشتار سيرجانی دقيق شويم، میبينيم آن فرهنگی كه سيرجانی به آن مینازد، در اصل فرق چندانی با “فرهنگ عرب” كه به آن میتازد، ندارد، مگر در ظاهر. به طور نمونه آنجا كه به آزادیهای جنسی برمیگردد، سيرجانی اختلاف فرهنگی چندانی با “عرب”ها ندارد. تنها ايرادی كه او در اين مورد به “عرب”ها میگيرد، اين است كه چرا آنان با زور و خشونت به مقابله با احساسات جنسی زن میپردازند و زن را به شيوهی ايرانيان تربيت نمیكنند تا ديگر احتياجی به چوب و شلاق نباشد و خود زن به “خود كنترلي” جنسی بپردازد:
« اما در ديار شيرين منعی بر مصاحبت و معاشرت مرد و زن نيست (...) و عجبا كه در عين آزادی معاشرت، شخصيت دختران پاسدار عفاف ايشان است، كه بجای ترس از پدر و بيم بدگويان، محتسبی در درون خود دارند و حرمتی برای خويشتن قايلند. دختران، مادران و پيران خانواده را مشاوران نيكانديش خويشتن میدانند، و هشداری دوستانه چنان در دلشان اثر میكند كه وسوسههای شهزادهّ جوان عشرتطلبی چون پرويز نمیتواند در حصار پولادين عصمتشان رخنهای كند» (ص 12).
مقايسهی دو فرهنگ- آنهم به قصد اثبات برتری يكی بر ديگری- كاریست اساسا عبث و اين يعنی ناديده گرفتن تاثير شرايط بر انسان. آيا میتوان دو فرهنگ را، كه تحت تاثير عوامل بسيار گوناگون اقليمی، اقتصادی و سياسی شكل گرفتهاند، با يكديگر مقايسه كرد؟ میدانيم كه حتا مردم يك جامعه، به دليل شرايط گوناگونی كه در آن به سر میبرند، دارای فرهنگهای متفاوتی هستند، چه برسد به مردم دو كشور!
متاسفانه روشنفكرانی چون هدايت و سيرجانی درك نمیكنند كه مقابله با فرهنگ عقبمانده و ارتجاعی يك ملت، به معنای عناد ورزيدن به آن مردم و كينه به دل گرفتن و نفرت از آنان نيست. آنان كه تحت عنوان نقد “فرهنگ عرب” به تحقير مردم عرب میپردازند، به سطح “بدون دخترم هرگز” بتی محمودی نزول میكنند.

* * *
مخربتر از تاثيرِ نويسندهگانی كه احساسات نژادپرستانهی خود را به روی كاغذ میآورند و يا با منطقی آبكی سعی در اثبات برتری نژاد ايرانی بر عرب دارند، تاثيرِ تاريخنگاران و محققينیست كه با ارايهی فاكتهای به اصطلاح علمی و “واقعيت”های تاريخی، لاطائلات به خورد مردم میدهند. از نمونههای برجستهی اين تحريفگران يكی عبدالحسين زرينكوب و ديگری علی ميرفطروس است.

زرينكوب، خود در مقدمهی چاپ دوم كتاب “دو قرن سكوت”، در توضيح تصحيحاتی كه به منظور “تعديل” اثرش در چاپ دوم انجام داده و در توجيه يكسونگریهای خود در چاپ اول كتاب، مینويسد:
« در آن روزگاران (منظور زمان تحرير دو قرن سكوت است) ، چنان روح من از شور و حماسه لبريز بود كه هر چه پاك و مينوی بود از آن ايران میدانستم و هر چه را از آن ايران- ايران باستانی را میگويم- نبود زشت و پست و نادرست ميشمردم.»
نويسنده در مقدمهای ديگر با عنوان “چند اعتراف از نويسنده” اعتراف میكند كه« من در تهيه اين يادداشتها، (...) جز آنكه صحنهيی چند از تاريخ گذشته را از روزنه وجدان و عواطف خويش؛ و از پشت شيشههای تاريك يا رنگارنگ اسناد و منابع موجود تصوير كنم كاری نكردهام» ، و پس از اين توضيحات و مقدمهچينیها، از همان اولين جملهی كتاب، خواننده را به دنيای «احساسات تاريخي» خود میكشاند:
« در آن روزگاران كه هيبت و شكوه دولت ساسانی، سرداران و امپراطوران روم را در پشت دروازههای قسطنطينيه به بيم و هراس میافكند، عربان نيز مانند ساير مردم "اتيران" روی نياز بدرگاه خسروان ايران ميآوردند (...) در روزگار نوشيروان، تازيان سرزمين هاماوران نيز (...) خراجگزار و دستنشاندهّ ايران بودند. باديههای ريگزار بیآب نجدوتهامه را ديگر آن قدر و محل نبود كه حكومت و سپاه ايران را بخويشتن كشاند. زيرا در اين بيابانهای بیآب هولناك خيالانگيز، از كشت و ورز و بازار و كالا هيچ نشان نبود. و جز مشتی عرب گرسنه و برهنه، كه چون غولان و ديوان (عجب زبان علمیای!) همه جا بر سر اندكی آب و مشتی سبزه، با يكديگر در جنگ بودند، از آدمی نيز در آنجا كس اثر نمیديد (اگر تعديليافتهاش اين است، چاپ اولاش ديگر چی بوده!).
اثر “تحقيقي”ای كه اين گونه شروع شده باشد، معلوم است چهگونه ادامه میيابد:
«عربان (...) مردمی وحشیگونه و حريص و مادی بودند. جز آزمندی و سودپرستی هيچ چيز در خاطر آنها نمیگنجيد. هرگز از آنچه مادی و محسوس است فراتر نمیرفتند و جز بآنچه شهوات پست انسان را راضی میكند نمیانديشيدند. از افكار اخلاقی، آنچه بدان مينازيدند مروت بود و آن نيز جز خودبينی و كينهجويی نبود. شجاعت و آزادگی كه در داستانها بآنها نسبت دادهاند همان در غارتگری و انتقامجويی بكار میرفت. تنها زن و شراب و جنگ بود كه در زندگی بدان دل میبستند» (ص 4).

آثار اين محققين مملوست از تناقض. آنچه را در جايی حقيقت محض میدانند، در جای ديگر نادانسته رد میكنند. زرينكوب كه در سراسر كتاب سعی در اثبات پستی نژاد عرب دارد، از سويی مدعی میشود كه عربها «زندگی و رسوم شهری را بهيچوجه نمیتوانستند بپذيرند (...) از وحشیخويی و درندهطبعی بسا (...) سنگی را از بن عمارت برمیكندند تا زير ديگ بگذارند» (ص5) ، و در جای ديگر نادانسته و ناخواسته به تاثير شرايط اقليمی بر فرهنگ مردم (در واقع يعنی رد تئوری برتری نژادي) اشاره میكند:
« در اوايل قرن سوم بعد از ميلاد پارهيی از طوايف عرب، (...) بسرزمينهای مجاور فرات فرود آمدند و بر قسمتی از عراق دست يافتند. از اين تازيان، (...) عدهيی بكار كشاورزی دست زدند. پس از آن، رفته رفته روستاها و قلعهها را بنا كردند و شهرها برآوردند (...) اينقدر هست كه هوای آزاد بيابان و آب جويبارهای فرات برای آبادی اين سرزمين مساعد افتاده است. كثرت زرع و نخيل و وفور آب و كشت درين ناحيه میتوانسته است فرمانروايان صحرا را بتمدن دعوت كند» (ص 7).
خوانندهی ظريفبين از لابهلای نوشتهی زرينكوب درمیيابد كه تصوير عرب صحرانشين و تعميم آن به كل مردم عرب، ساخته و پرداختهی ذهن نويسنده است. مناطق عربنشينی مانند يمن يا مدينه از مراكز مهم بازرگانی و دادوستد بودند و به همين دليل هم از تهاجم ايرانيان در امان نبودند (ر.ك. ص 18). آنچه زرينكوب را به ارايهی يكسويهی فاكتهای تاريخی وا میدارد ، همانا شيفتهگی توصيفناپذير او به پادشاهان ساسانیست. برای كسانی كه قرنها از قافلهی تمدن عقب ماندهاند و با اين وجود هنوز هم در پی اثبات برتری خود هستند، بیشك كاری جز باليدن به قدرت پادشاهان مستبد ايرانی نمیماند.
زرينكوب به تمجيد از پادشاهان ايرانی بسنده نكرده، به تبرئه و توجيه جنايات آنان نيز میپردازد و تهاجمهای وحشيانهی ايرانيان به سرزمينهای ديگر را با جملاتی اين چنين، امری بسيار عادی جلوه میدهد:
« از ديگر بلاد عرب هر جا كه به زيستن میارزيد از نفوذ (منظور حمله و غارت است) ايران بركنار نماند» (ص 13) و يا «سرزمين يمن از ديرباز مورد توجه جهانگشايان بوده است» (همان ص).
و در توصيف حملهی وحشيانهی سپاهيان ايران به يمن و قتلعام مردم جهت برافكندن نسل حبش به دستور نوشيروان به وهرز كه
«هر كه به يمن اندر است از حبشه، همه را بكش، پير و جوان و مرد و زن و بزرگ و خرد و هر زنی از حبش بار دارد شكمش بشكاف و فرزندان بيرون آور و بكش و هر كه اندر يمن موی بر سر او جعد است چنانكه از آن حبشيان بود و ندانی كه او از حبشيان و فرزندان ايشان است همه را بكش» (ص 34) ،
مینويسد:
« اين بار فرمانروايی ايرانيان بر يمن با تندی و سختی (!) بيشتری همراه بود» (ص 34).
معلوم نيست زرينكوب اين جنايات غيرقابل انكار ايرانیها را، كه خود نيز در كتاباش از آن سخن برده، چهگونه با تعريفی كه از نژاد آريايی - «نژاد آرام و صلحجو»- دارد، توضيح میدهد؟
جالب اينجاست كه پادشاه ايرانی در نظر زرينكوب عادل هم هست. دربارهی خلفای عرب مینويسد:
«ثروت خلفا البته از رعايت عدل و انصاف فراز نمیآمد، برای آن تاراج كردن تازی و دهقان (...) لازم بود» (ص 192)،
و اين يعنی كه ثروت پادشاهان ايرانی از رعايت عدل میآمده ! عادل دانستن پادشاهان ايرانی، البته منحصر به فرد زرينكوب نيست و درك ايرانيان از عدالت را نشان میدهد. تئودور نولد، در كتاب "تاريخ ساسانيان"، دربارهی نسبت دادن عنوان "عادل" به انوشيروان از سوی ايرانيان، مینويسد:
«بايد دانست كه مفهوم عدالت وقتی آنرا به يك پادشاه مستبد ايرانی نسبت میدهند عدالتی است كه ماهيت آن مورد تغيير و تبديل بسيار مخصوصی واقع گرديده است» [3].

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

“دو قرن سكوت” مملوست از تناقضات و تحريفات تاريخی، كه نقد همهی مسايل مطرحشده در آن چند صد صفحهای میطلبد. اما نكتهی ديگری كه در اين كتاب جای توجه دارد، دلايلیست كه نويسنده برای تسلط اعراب و اسلام بر ايران ارايه داده است. بسياری از تاريخنويسان و محققين ايرانی سعی دارند دليل تسلط اسلام بر ايران را خشونت بيش از حد اعراب بنمايانند. زرينكوب نيز دلايل تسلط اسلام بر ايران را وحشیگری، بیرحمی و شقاوت اعراب میداند، اما در برخی موارد، مجبور شده به واقعيات ديگری نيز اشاره كند و آن اين كه ستم طبقاتی، فساد و خلل در همهی اركان ساسانی كه ناشی از ادغام دين در دولت بود، فساد موبدان و هيربدان زرتشتی، ناتوانی آيين زرتشت در مقابله با اديان نوپا، همه و همه زمينهی سقوط دولت ساسانی و تسلط اسلام بر ايران را فراهم آورد (ر.ك. به صفحات 38، 39، 51 و 314-304). در آن هنگام نيروی معنوی اسلام، كه حداقل در ظاهر مردم را به عدالت فرا میخواند، آن قدر بود كه حتی كسانی چون رستم و سلمان فارسی را تحت تاثير خود قرار بدهد (ص 51-48 ، 71). در زمانی كه پادشاهان و هيربدان ايرانی غرق در زر و زيور بودند، سادهگی پيامآوران اسلام و رویگردانی آنان از تجملات شاهانه، بر مردم ايران كه از شكوه و جلال شاهان ساسانی هيچ به ارث نبرده بودند و تازه بايد فرزندانشان را فدای عظمتطلبیهای شاهان میكردند، تاثير بسيار گذاشت:
«فتح نهاوند، در آن روزگاران پيروزی بزرگی بود. پيروزی قطعی ايمان و عدالت بر ظلم و فساد بود. پيروزی نهايی سادگی و فداكاری بر خودخواهی و تجملپرستی بود(...) اين اعراب كه جای خسروان و مرزبانان پرشكوه و جلال ساسانی را میگرفتند مردم ساده و بیپيرايهيی بودند كه جز جبروت خدا را نمیديدند. خليفه آنها كه در مدينه میزيست از آنهمه تجمل و تفنن كه شاهان جهان را هست هيچ نداشت و مثل همه مردم بود» (ص 73).
لازم به گفتن نيست كه در اينجا قصد تبرئهی دين و جنايات اسلام نيست. ولی نمیتوان به دليل ضديت با اسلام، چشم به روی واقعيتهای تاريخی بست. اينكه بياييم گناه عقبماندهگی و عدم پيشرفت خود را به گردن اسلام و عربها بيندازيم، اشتباه است. در اين كه دين مانعیست در راه پيشرفت و تجدد، شكی نيست. منتها بايد ديد چرا ملتهای ديگر، مانند ملتهای اروپا، توانستند طوق دين را از گردن خويش بردارند، اما ما هنوز افسار اسلام را بر گرده داريم.
شكی نيست كه تسلط يافتن اعراب بر ايران با خشونت بسياری همراه بوده است، اما اشتباه است اگر فكر كنيم اين خشونت بيش از خشونت ايرانيان در تهاجم به سرزمينهای ديگر بوده است. تجاوز به خاك يك كشور بدون خشونت امكانپذير نيست. كسانی كه بر “وحشي” جلوه دادن اعراب پافشاری میكنند، در واقع نمیخواهند اين واقعيت را بپذيرند كه خلفا و سپاهيان عرب همانقدر جنايتكار بودند كه پادشاهان و سپاهيان ايرانی. اينها خشونت را محكوم نمیكنند، بلكه با خشونت از نوع “عربي”اش مسئله دارند.
خشونت اعراب و دين اسلام در مقابل دگرانديشان بيش از ساير اديان نبوده است. حتا در دو قرن سكوت به كرات به تعقيب واذيت و آزار های شديد دگرانديشان از سوی زرتشتیها ، اشاره شده است (ص 143، 313، 315). و يا كافیست جنگهای صليبی و جنايات دين مسيحيت را به ياد آوريم. اسلام مانند هر دين ديگری ارتجاعی و ضدبشریست، اما نقد آن، برخوردی منطقی و خردگرايانه را میطلبد و نه تحريف تاريخ و برخوردهای يكسويه.

عربستيزی و اعتقاد به برتری نژاد ايرانی میتواند در افراد گوناگون به دلايل گوناگون شكل گرفته باشد. يكی مانند زرينكوب به دليل دلباختهگی به شكوه و عظمت شاهان ايرانی و حسرت از دست رفتن روزهای پرجلال گذشته توسط عربها، به نفرت از هر چه عرب است میرسد و يكی چون صادق هدايت يا شايد علی ميرفطروس به دليل نفرت از اسلام و فرهنگ اسلامی به دام افكار نژادپرستانه میافتد؛ نتيجه در هر صورت يكیست.
باليدن به نژاد ايرانی و گذشتهی ايران، باعث میشود كسی چون علی ميرفطروس گذشتهی خود را به گذشتهی شاهان عزيزش بفروشد و از قلب جنبش چريكی به دامان نوهی رضاشاه پرتاب شود. ميرفطروس -كه در ميان سياسیكاران، پرورش يافته- در كتاب خود ملاحظاتی در تاريخ ايران، اسلام و "اسلام راستين" بر خلاف زرينكوب كمتر به توهين و تحقير مستقيم عربها دست میزند و بيشتر سعی میكند به طور مثلا علمی پستی نژاد سامی را ثابت كند. او مانند ساير نژادپرستان ايرانی، سعی میكند برای اثبات برتری نژاد ايرانی، ايران قديم را مهد تمدن و علم و صنعت و فلسفه بنماياند و بر اثبات اين دروغ بزرگ تاريخی اصرار میورزد، كه
« در عرصه فلسفه و علوم نيز ايران- قبل از حمله اعراب- از مراكز مهم فرهنگ و تمدن جهانی بشمار میرفت» (ص 23)،
اما چند سطر بعد اذعان میكند كه اين “مركز مهم فرهنگ و تمدن” به دليل بسته شدن «مدرسهی آتن» و مهاجرت عدهای از دانشمندان و فلاسفهی يونانی به ايران و ترجمهی آثار فلاسفه و دانشمندان يونانی به پهلوی، اصلا اين امكان را يافته بود كه با فرهنگ و تمدن جهانی آشنايی پيدا كند. پس مگر میشود كه ايران، كه بنا به نوشتهی خود نويسنده ، علم در آن وارداتی بوده ، مركز مهم تمدن جهانی بوده باشد؟ واقعيت اين است كه ايران به غير از قدرت نظامی و يك سری بناهای تاريخی- كه البته مصریها، رومیها و يونانیها صد برابر بهترش را داشتهاند- چيزی نداشته كه بتوان با آن به ساير ملل فخر فروخت. بد نيست در اين مورد به نظر چند مورخ و محقق خارجی نظری بيندازيم:
ژ. راولينسون ، دانشمند انگليسی، در كتاب “سلطنتهای پنجگانهّ بزرگ عالم مشرق زمين” :
«ايرانيان قديم ابدا كمكی بترقی علم و دانش ننمودهاند. روح و قريحه اين قوم با تحقيقاتی كه مستلزم صبر و حوصله باشد با تجسسات و تتبعات و كاوشهای پر زحمتی كه مايه ترقيات علمی است ميانه نداشته است. ايرانيان (...) كارهای علمی را به بابليهای پرحوصله و پركار و به يونانيان صاحبفكر و فاضل واگذار ميكردند (...) ايرانيان از آغاز تا پايان سلطنت و عظمتشان ابدا التفاتی به تحصيلات علمی نداشتند و تصور مينمودند كه برای ثبوت اقتدار معنوی خود همانا نشان دادن كاخ شوش و قصرهای تخت جمشيد و دستگاه عظيم سلطنت و جهانداری آنها كافی خواهد بود [4].
گوستاو لوبون ، دانشمند فرانسوی، در كتاب “تمدنات قديمي” :
«اهميت ايرانيان در تاريخ سياست دنيا خيلی بزرگ بوده است ولی برعكس در تاريخ تمدن خيلی خرد بوده است. در مدت دو قرن كه ايرانيان قديم بر قسمت مهمی از دنيا سلطنت داشتند شاهنشاهی فوقالعاده باعظمتی بوجود آوردند ولی در علوم و فنون و صنايع و ادبيات ابدا چيزی ايجاد نكردند و به گنجينه علوم و معرفت اقوام ديگری كه ايرانيان جای آنها را گرفته بودند چيزی نيفزودند... ايرانيان خالق نبودند بلكه تنها رواجدهنده تمدن بودند و ازينقرار از لحاظ ايجاد تمدن اهميت آنان بسيار كم بوده است و سهم آنها در آنچه سرمايه ترقيات بشر را تشكيل ميدهد خيلی ناقابل بوده است» [5].
كلمان هوار، مورخ فرانسوی، در كتاب “ايران باستانی و تمدن در ايران” :
ايران مملكتی بود نظامی كه چه علوم و چه صنايع و فنون محال بود در آنجا نشو و نما نمايد و پزشك يونانی كه در مدارس مناطق مديترانه تربيت ميشد تنها نمايندهّ علوم در ايران بود همچنانكه هنرمندان بيگانه از قبيل
يونانيان و اهالی ليدی و مصريها تنها نمايندگان صنعت و هنر در آن مرز و بوم بودند و هكذا مستوفيها نيز كلدانی و آراميهای سامینژاد بودند [6].


نظريات برتری نژادی و فرهنگی هيچكدام بر پايهای منطقی استوار نيست و به همين دليل جای تعجب ندارد كه آثار اين نژادپرستان “محقق” سراپا تناقض و استدلالاتشان چنان بیپايه است، كه برای رد آن لازم نيست به كتابهای معتبر تاريخی رجوع كرد، بلكه كافیست تناقضات آثارشان و آنچه را ناآگاهانه در رد نظريات خود نوشتهاند، بيرون كشيد تا كل نظام فكری آنها در هم فرو ريزد.
ميرفطروس، از سويی عربها را مسئول نابودی “فرهنگ و تمدن ايران” و اسلام و قرآن را دليل پيشگزينی سياست كتابسوزان و نابود كردن ذخاير علمی و فرهنگی ملل مغلوب میداند (ص 24، 25) و از سوی ديگر مینويسد:
«نابود كردن كتب علمی و فلسفی و ويران ساختن آثار هنری و بناهای تاريخی، سياست عملی همه مهاجمين (از اسكندر تا اعراب، از تركان غزنوی تا مغولها و تيموريان) بود (...) در نظر اقوام و قبايل مهاجم، ويران كردن شهرها و شبكههای آبياری و آتش زدن كتابخانهها نوعی "فتح" بشمار میرفت» (ص 26).
و سپس از جنايات اسكندر و كتابسوزانهای وی سخن میگويد. آخر اگر نابودی دستآوردهای ملل مغلوب، سياست همهی مهاجمين بوده، پس كتابسوزان و جنايات عربها چه فرقی با ايرانیها، يونانیها، مغولها و بقيه داشته است؟ مگر اينكه نويسنده خواسته باشد هر چه را كه از آن عرب است محكوم نمايد، از شيوهی زندهگی و جنگيدن و آداب و رسوم و گويش آنان گرفته تا لباس پوشيدن و غذا خوردنشان، تا از اين طريق به اثبات پستی نژادی آنان برسد.
انسان و فرهنگ انسانی، در نظر ميرفطروس پديدهایست نژادی، خونی و ذاتی. حتا اگر فكر كنيم آدم “محقق”ی چون ميرفطروس، به دليل عقبماندهگی هزاران سالهی خود، هنوز قوهی تعقلاش آنقدر نيست كه بتواند تاثير شرايط را بر انسان درك كند، حداقل آنجا كه در كتاب خود به قحطی و خشكسالی نيشابور در سال 401 هجری اشاره میكند، كه
«مردم (منظور همان ايرانیهای آريايی خودمان است!) گياهان مزارع را میخوردند و استخوانهای كهنه را میجوشاندند، اجساد تازهمدفون را از زير خاك بيرون میكشيدند و گوشت آدمی- آشكارا- در بازارها خريد و فروش میشد. والدين، فرزندان خود را میخوردند، انسانها را میربودند و پس از كشتن، چربی آنان را میگداختند» (ص 45)،
بلاخره بايست میفهميد كه فرهنگ انسان-حتا از نوع "آريايي"اش- تا چه اندازه تحت تاثير شرايط است.

روشنفكران ما- شايد به دليل پيشينهی نظامی نياكانشان- خوشبختانه ياد نگرفتهاند قلم را چهگونه بچرخانند (و گر نه بیچارهتر از اين كه هستيم، میشديم). اينها حتا وقتی میخواهند دست به تحريف واقعيات و تاريخ بزنند، آنچنان ناشيانه عمل میكنند، كه يك آدم بیسواد هم میتواند مچشان را بگيرد:
«اسلام يك دين "سامي" است و لذا بسياری از خصوصيات نژاد سامی را داراست. نژاد سامی، يك نژاد تندخو، زودخشم، حساس و تيز است. اختلاف ميان هندی و عرب اين حقيقت را كاملا آشكار مینمايد:
"هندي"- كه برجستهترين خصايل نژاد آريايی را دارد- با همهّ حساسيتها و دقتها و ريزهكاريهايی كه در انديشه و خيالش هست (و اين در مذهب، فلسفه، هنر و موسيقیاش هويداست) اساسا انسانی آرام و صبور است، يك آرامش پهناور و صبوری سنگين در او هست كه بسيار چشمگير میباشد، برعكس، "عرب" در خونش؛ تلاطم، تهاجم، تندی، آشفتگی و ناآرامی سرشته شده است: شاديش؛ تند. خشمش؛ تند. غمش؛ تند. عشقش؛ تند. كينهاش؛ تند. قضاوتش؛ تند. جنگش؛ تند و ... همه خصوصيات يك عرب، با تندی توام است. سامی، اساسا نژادی "تند"، سريع و شتابزده است» (ص 55).
اگر اسلام بنا به ادعای ميرفطروس يك دين سامیست و كاملا منطبق بر خصوصيات مردم عرب است، پس چرا به قول خودش
« استقرار اسلام- چه در شبه جزيره عربستان و چه در كشورهای اشغال شده (مانند ايران)- هيچگاه با علاقه و تمايل مردم همراه نبوده، بلكه (...) "قهر" و "خشونت"- بعنوان شيوهای برای اعمال حاكميت- در "مسلمانسازي" قبايل عربستان و ملل مغلوب، نقشی مهم و حتی اساسی داشته است» (ص 55).
چرا عربها به اين دين، كه با خونشان جور در میآمده، علاقه نداشتهاند و از پذيرش آن سربازمیزدهاند؟ چرا محمد مجبور بوده برای "مسلمانسازی تودههای عرب" به شمشير و قهر و سركوب خونين روی آورد (ر.ك. ص 60)؟ و چرا مردم عرب در مرگ محمد- اين رسول "سامي"- جشن میگيرند و پایكوبی میكنند(ر. ك. به ص 60 تا 62)؟ آخر چهگونه ميرفطروس نفهميده كه با ارايهی چنين فاكتهای تاريخی، دست خود را رو، تحريفات تاريخی خود را آشكار و تئوریهای نژادی و خونی خود را رد میكند؟
آقای ميرفطروس با اتكا به كدام تحقيقات علمی (به غير از آنهايی كه در دوران حكومت هيتلر انجام گرفته)، به اين نظر میرسد، كه نژاد سامی در خونش تهاجم سرشته شده؟ امثال ميرفطروس نبايد فراموش كنند، كه هيتلر، نه سامی، كه همنژاد ايشان بوده است، و همچنين آريايیتبارهای همميهنمان، آخوندهای عزيز را فراموش نكنند، كه اشارهی كوچكی به آنان تمام تئوریهای نژادی و خونی ايشان را مردود میسازد.
البته ميرفطروس- مانند زرينكوب- خود بهتر از هر كسی میدانسته كه آنچه تحت عنوان تحقيق و بررسی تاريخی ارايه داده، چيزی بيش از درك و نگاه يكسويهی خود به تاريخ نيست و به همين دليل ايشان نيز در مقدمهی كتاب خاطر نشان میكند كه
«كتاب حاضر- بر اساس "ملاحظات" خويش- تنها نگاهی كوتاه است بر پارهای از مسايل تاريخ اجتماعی ايران».
واقعا بهتر نبود، اينگونه محققين "ملاحظات" و "عواطف" پاك مينوی خويش را در رمانهای تاريخی میگنجاندند تا اينكه به عنوان فاكتها و نتيجهگيریهای تاريخی به خورد مردم بدهند؟

* * *

با روی كار آمدن حكومت اسلامی در ايران، عربستيزی در بين ايرانيان تشديد شده و بسياری به جای مقابله با فرهنگ اسلامی- كه در اعماق وجودمان ريشه كرده- نفرت از فرهنگ و مردم عرب را دامن میزنند. آنچه كمبود آن همواره در كشور ما احساس میشده، همانا برخورد منطقی ، خردگرايانه و همهجانبه با مسايل تاريخی، سياسی و اجتماعیست. تا زمانی كه به جای ريشهيابی علل عقبماندهگی فرهنگی-تاريخی خود و نفوذ و ماندگاری اسلام در ايران، سعی كنيم گناه را به گردن "عوامل خارجي" و "بيگانهگان" بيندازيم، وضع بر همين منوال باقی خواهد ماند و حتا اگر از دست حاكميت آخوندها رهايی پيدا كنيم، همچنان اسير فرهنگ آنان خواهيم ماند.

پانويس :
به غير از منابعی كه در خود مطلب ذكر شده، بقيه از كتاب خلقيات ما ايرانيان، محمدعلی جمالزاده، چاپ اول 1345، برگرفته شده است: [1] ص 73 ، [2] ص 95 ، [3] ص 95 ، [4] ص 81 ، [5] ص 93 ، [6] ص 107 .

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/5987

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'روياهای آريايی “روشنفكر” ايرانی، آزاده سپهري' لينک داده اند.

ناسزاهای تاريخ مصرف گذشته ی چپ ايرانی!
نمی دانم برای شما هم پيش آمده يا نه: وقتی که ب&#...
zohari
March 27, 2004 04:48 AM

ناسزاهای تاريخ مصرف گذشته ی چپ ايرانی!
نمی دانم برای شما هم پيش آمده يا نه: وقتی که ب&#...
zohari
March 27, 2004 09:19 PM

Copyright: gooya.com 2016