دوشنبه 10 فروردين 1383

عاشق ترين زندگان (يادداشت هاي تهران، بخش 1)، ف.م.سخن

دلتنگم. از اين همه بيدادي که بر نويسندگان و انديشمندان کشورم مي رود خاطرم سخت آزرده است. نگار اسکندرفر در سرمقالهء "کارنامه" اش نوشته است که "اين ياس نيست که بهار ِ نيامده را بي رنگ مي کند. اندوه است"، و من مانده ام که در من ياس است که موج مي زند يا اندوه. چه فرق مي کند؟ اين امتداد آن است و آن امتداد اين. ياس و اندوه در هم مي آميزند و تو را از پا مي اندازند. سيزيف نيستي که چشم به قله داشته باشي و تلاش بي هوده ات را مدام تکرار کني. انساني؛ با تمام محدوديت هايش؛ با تمام ضعف هايش.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

چطور مي توان اندوهگين نبود وقتي مي بيني نويسنده اي فقط به خاطر نوشتن، عمري را در زندان سر مي کند؛ به خاطر نوشتن جان خود را از دست مي دهد؛ به خاطر نوشتن به زير شکنجه مي رود و هويتش را انکار مي کند. چطور مي توان مايوس نشد وقتي مي بيني جوان هنرمندي فقط به خاطر شرکت در يک مهماني و فرار از دست ماموران از طبقه چهارم ساختماني به زير پرت مي شود و مي ميرد. تنها او نمي ميرد؛ ما هم با او مي ميريم؛ جهاني با او مي ميرد.

آرامگاه فروغ فرخزاد
آرامگاه فروغ فرخزاد

دلتنگم. به بهشت زهرا مي روم. به قطعه هنرمندان. به جائي که اين جوان در آن خفته است. اردشير افشين راد. تاريخ تولد 1356. تاريخ مرگ اسفند 1382. بانوئي سنگ او را با دست نشان مي دهد و با صدائي بلند مي گويد اين همان فيلمساز ِ جواني است که مي خواست از دست پاسدارها فرار کند و از بالکن به پائين پرت شد. در چهره اش خشم است و نفرت. لحظاتي در کنار سنگ اردشير مي نشينم. قطعه هنرمندان پر از آدم است. فتحي را تازه آورده اند و يک رديف بالاتر از اردشير دفن کرده اند. روي گور او پر از گل است. کاش گلي هم بر سنگ اردشير گذاشته مي شد. مردم عادي بيشتر فردين و گرجي و نقشينه را مي شناسند و کمتر مي دانند که اردشير افشين راد کيست.

به کنار گور احمد تفضلي مي روم. اشک چشمانم را پر کرده است. تو اي دانشي مرد! به کدامين گناه کشته شدي؟ سزايت ميله اي بود که بر سرت کوبيدند؟ به ياد "تاريخ ادبيات پيش از اسلام"اش مي افتم. به ياد مقالات عميقش که ايران نياکان ما را به ما مي شناساند. دانشمندان چهارگوشهء عالم آرزو مي کردند که دقايقي در جلسات سخنراني اش حضور يابند و از معلوماتش بهره برند، ولي ابلهي تاريک انديش اين مشعل فروزان را که مي توانست بر زواياي تاريک تاريخ ما نور افکند، خاموش کرد. شاخه گلي نثار خاک پاکش مي کنم.

آرامگاه ايرج ميرزا
آرامگاه ايرج ميرزا

به سراغ شرف مي روم. شعرهاي عاشقانهء او در کلک و بخارا هميشه مرا تکان مي داد. چه دل جواني داشت. او نمرده است. شعرهايش را بخوانيد؛ مقالاتش را در دائرةالمعارف بزرگ اسلامي بخوانيد؛ خواهيد ديد که پيرمرد زنده است و در کنار ماست.

بر سر خاک نصيب نصيبي مي روم. او را درست نمي شناسم و اطلاعاتم در حد مطلبي است که برادرش در بارهء او نوشته است. از طرف بصير نصيبي شاخه گلي بر سنگ گورش مي نهم؛ هر چند ممکن است اين نيز به مذاق او خوش نيايد و توطئه اي در پس آن ببيند.

دقايقي با جعفر شهري و عباس زرياب سر مي کنم. به ياد "طهران قديم" شهري که مي افتم دلم بيشتر مي گيرد. چه همتي داشت اين مرد زحمتکش. خانه اش را فروخت تا بتواند کتابش را بنويسد. مجموعهء کتاب هايش دريائي است که مي توان سال ها در آن غور و تفحص کرد. عباس زرياب را با آن معلومات ژرف به ياد مي آورم. ترجمهء شيرين او را از تاريخ فلسفه به ياد مي آورم. گل سر سبد تمام دائرةالمعارف ها بود. حتي او اين حق را نداشت که در نظام اسلامي بگويد "ما نويسنده ايم". او را وادار کردند که امضايش را پس بگيرد که پس گرفت. لابد به خاطر اين پيروزي بزرگ جشن ها به پا کردند، اما ندانستند که مردم فرهنگي اين امضا پس گرفتن ها و توبه کردن ها را باور ندارند و عاملان آن را به مسخره مي گيرند.

و نرم و آهسته رفتم به سراغ حميد مصدق، و خواندم "از ما که در تمام شب عمر- در جستجوي نور سحر پرسه مي زديم – از ما به مهرباني ياد آريد". و دقايقي را با ياد او سپري کردم.

مرگ هنرمند هميشه مرا به ياد فروغ مي اندازد. نويسنده و شاعري مي ميرد، بي اختيار در ذهنم تصوير او نقش مي بندد. ظهيرالدوله را هميشه دوست داشته ام. نمي دانم به خاطر فروغ، يا به خاطر آرامشي که در آن موج مي زند. به طرف خيابان دربند مي رانم و وارد ظهير الدوله مي شوم. گورستان پر از سبزه و گياه است. گل هاي به ژاپني تازه باز شده اند و درخت ها جوانه زده اند. براي رسيدن به برخي از سنگ هاي متروک، بايد کلي شاخه کنار بزني.

آرامگاه ملک الشعرا
آرامگاه ملک الشعرا

اينجا گور ملک الشعراست. سقفي بر سر دارد و چند بيتي شعر؛ بر سنگ گورش اما نوشته اي نيست. آنجا ايرج ميرزاست. سه تابلوي کوچک بر سنگي غريب. و بالاخره فروغ که با تو از نهايت شب حرف مي زند. از نهايت تاريکي. و از تو يک چراغ و يک دريچه مي خواهد، براي نگريستن به ازدحام کوچهء خوشبخت. و تو مي ماني که چراغ و دريچه را از کجا براي او بياوري. چراغ ها خاموش است، هوا تاريک است و تمام دريچه ها بسته. و من تنها مي توانم قطره اشکي را که برايم باقي مانده است نثار خاک او کنم.

[وب لاگ ف.م.سخن]

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/6041

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'عاشق ترين زندگان (يادداشت هاي تهران، بخش 1)، ف.م.سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016