اين شعر در «حسينيه ارشاد» كه به مناسبت دومين سالگرد يادبود دكتر «يدالله سحابي» برگزار شد، توسط «طه حجازي» شاعر متعهد و ملي و مذهبي قرائت شد.
يك پنجره به آزادي
يك باغ رو به دشتِ شقايق بود
اكسيژنِ تمامِ درختان
در سينهي گشادهي او بود
باغي درون لبهايش
يك جنگل دعا و نيايش
در خلوتِ مباركِ شبهايش
همواره در شكفتن بود
يك شب كه اوج تيرگيها بود
تنها چراغ را به حقيقت
از مشعلِ منّورِ جانش
از شعلهي مقّدس ايمانش
افروخت
و ما ـ ،
در زلالِ روشنِ نورِ آن
ژرفايِ چهرههاي خود را
بهتر ديديم
و بر حضورِ جاري خود
ايمان آورديم
ايمان به دستها و توانها
ايمان به نام نامي انسانها.
با هيچ بُت كنار نميآمد
همدستِ تودهها بود
در سالِ قتل عامِ قناريها
آن سالِ لعنتي
سالِ بَد و بَدي
اوج شَغب ، دَدي
مردابِ نكبتي
يك كوه ، اندوه
يك باغ ، غصّه
يك شهرِ مِه گرفتهي غمگين بود.
در عصرِ دين و دين فروشي
او مظهرِ حقيقتِ دين بود.
شايد اگر درست بگويم
يك عمر او همين بود.
advertisement@gooya.com |
|
همچون حواريانِ «عيسا»
ــ «عيسايِ ناصري»ــ
مثل كبوتر ، معصوم
و مثل مار ، زيرك
در بين تودههايِ خلايق بود
يك راهيارِ عاشق بود.
وقتي كه داسها
با ياسهايِ جوان
ساطورها ـ ،
با فوج ، فوجِ قناري وُ قمريان
به انهدام هرچه پرنده
به انتحارِ باغ
سوگند خورده بودند
تصوير كاملي از «زال»
در آن نبردِ نا متساوي
در آن دروغزار
آن كارزارِ «رستم» و «اسفنديار» بود
وقتي به شاخههايِ ناب و جوانش
شليكِ سنگ
و تير و خدنگ بود
تنها به ريشههاي فسفريش
چنگ مينواخت
و تكيه ميداد
وهيچ وقت
از جا به در نميرفت
تا باغ ، باغ باشد
گيرم به جانِ پاك و عزيزش
صدها هزار ، داغ باشد
وقتي در آن غريب
در آن روستايِ كوچكِ آزاد
يعني كه «احمدآباد»
آن روستا كه امروز
يك قارّه است
در مجمع الجزايرِ فرياد
در كارِ غسل دادنِ آن آيهي نجيب
ـ آن پدر نفت ـ
شور و شعورِ قرن
«مصدق» بود
فكرِ دوباره زادنِ او
فكرِ يك تولّد ديگر بود
وقتي به قامتِ بلندترين همدمِ هميشگي خود
آن «مَهديِ» به نام ، «بازرگان»
امّا به رَسم ، عاشقِ آزادگي و آزادان
بشكوهتر نماز را ميخواند
زهّادِ منحني
از بُخل و كينه و حسدي كه:
چون تارِ عنكبوت
گِردِ حريمِ آن سرِ بي مغزشان
ـ آن آبريزِ توطئههاي هميشگي ـ
رژه ميرفت . . .
طومارِ شكوه را
در شهر ، باز كردند
تركِ نماز كردند.
گفتم ، گفتم
بگذار تا دوباره بگويم:
با هيچ بُت كنار نميآمد
همدستِ تودهها بود
گيرم به قولِ عدّهي معدودي
او در تمامي عمرش
همراهِ آن رفيق قديمش
يك بُت ساخت
امّا ـ ،
اوّل كسي كه شكستن
بيشك خودِ خودش بود.
او رفت . . .
و در ميانِ باغِ خدا
طاقباز به خواب رفت
امّا هميشه ، «من»
اين پرسشِ شگفتم را
از باورِ زلال خودم ميكنم
و ميپرسم:
آخر چرا؟
براي چه؟
ما را رها گذاشت
وتنها رفت . . .
و دايماً به خودم
اين جواب را ،
ميگويم:
شايد دلش براي رفيقانش
كه زودتر از او
بارِ سفر به آن بالا
ـ آن «رفيق اعلا» ـ را بستند
و از ميانهي ما رفتند . . .
خيلي گرفته بود
و شايد . . .
امّا ، نه ،
بيشك او
رسالتِ خود را
چنان كه بايد و شايد
ديگر گزارده بود
و حالا ـ ،
چشم هميشه ، منتظرِ ما بود
منتظرِ دستهاي ما
كه دستِ سبزِ خدا بود
و او به اين حقيقتِ عريان ،
دانا بود.
با آن كه مردمي بود
با آن كه موجگير بزرگي بود
ميگفت: مردمان همه مختار
ميگفت: مردمان همه آزادند
هرگز كسي نبايد خود را
«قيّم» براي مردم بشمارد.
گاهي كه خيلِ مهجوران،
از خلق راندگان،
دُستاقبانان
خودرا براي مردم
«قيّم» ميخواندند
دلش به وسعتِ تمامي درياها
توفاني ميشد
و آسمانِ آبي جانش ، ابري
و ديدگان شفافش ،
باراني ميشد
با عزّتي كه داشت
با «عزّت»ي كه به ما بخشيد
ما را برايِ تمامِ فصول
ما را براي هميشه
رويين تن كرد
آنك . . .
رويين تناني كه ماييم
از هرچه غير عشق ، رهاييم.
نامش خجسته باد . . .
چون «شير»
چون «شمشير»
يا همچنان كه «خورشيد»
چون پرچم مقدسِ «ايران»
بارنگهايِ «سبز» و «سپيد» و «سرخ»
تا روز ،
تاروزگارهست
گردون به كار هست
دايم ، مدام ، هميشه
پيوسته باد . . .
از جور و جهل و جنايت
آزاد و رستهباد . . .
نامش هماره همايون
نامش خجستهباد.
تهران ـ نوزدهم فروردين 1383
طه حجازي (ح ـ آرزو)