شنبه 29 آذر 1382

شهری که به ما سپردند، مسعود بهنود

شهرمن، آن جا که در کوچه کوچه اش آواز خوانده ام، در کوی به کويش عاشق شده ام، در گوشه گوشه اش گريسته ام، بر پشت بامش چشم به ستاره ها دوخته خفته ام و از لای ململ پشه بندش ستاره شمرده ام. شهری که پشت ابرهای ساليان دارد محو می شود.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

باورم هست شهر من جائی که چشم به سقف اتاقی در آن به جهان گشودم مرا می پايد،

شهرمن، آن جا که در کوچه کوچه اش آواز خوانده ام، در کوی به کويش عاشق شده ام، در گوشه گوشه اش گريسته ام، بر پشت بامش چشم به ستاره ها دوخته خفته ام و از لای ململ پشه بندش ستاره شمرده ام. شهری که پشت ابرهای ساليان دارد محو می شود.

شهرمن گم نشده شايد من گمشده ام. شايد در دالان تاريک خانه ای قايم شده ام و درخنکای زير زمينی خاطره اش را خواب ديده ام که از مدرسه برگشته و پاهای سرما زده اش را در آب برنج گرم گذاشته اند. شهر من شايد سرما خورده است و کاسه ای جوشانده در حلقش ريخته اند که چنين رو در هم کشيده است سولفات دو منيزی انگار به خوردش داده اند تلخ.

شهری که به ما سپردند نيم قرن پيش هنوز در جو هايش آب زلالی جاری بود، جغرافيای آن محدود می شد از شمال به پس قلعه و دربند که هنوز جای پای صادق خان هدايت در کافه باغی های آن پيدا بود و در جنوب به سبزی کارهای فرمانفرما که انگار هنوز صدای تيپچه در آن می آمد و معير تور پهن کرده بود برای گنجشگ و سارهای فراوانش، از شرق به جاليزهای دولاب و باغ فرح آباد که آل احمد و خبره زاده در آن جا شاه را شکار کرده بودند که پری غفاری را نشانده بود بغل دستش در شورولت بی ستون آبی رنگ و به همان شکل و فرم می تاخت که گاری گرانت و گريس کلی در فيلم های آمريکائی، شهرما از غرب به فرح زاد ختم می شد با جاده خاکی که با الاغ به سمت امامزده داوود می رفت و جنوب شهری که به ما سپرده شد گودهائی داشت و کوره هائی با لوله های بلند که دود آجرپزی ها را به آسمان می برد و يک روز تيمسار خسروانی با افتخاری همانند سرداری جنگی آن را خراب کرد تا ريه های شهر باز شود. شهری که به ما سپردند در هر محله اش ، صاحب نامانی خانه داشتند که همه رفته اند و آن ها را بديلی نيست.

آن که می بينی استاد فروزانفر ست. انگار به تماشای مولانا هفت قرن عقب رفته بوديم مردی با وقار و چاق با ته ريشی و تسبيحی و لهجه اهالی مشهد که داشت برای شاگردانش در خيابان هم از شيخ بشرويه می گفت، بزرگ بود و اگر جوابی به سلام آدم می داد روزها می شد با آن جواب سرمست غرور بود چه رسد که بايستد و به شعرت هم گوش کند و احسنتی هم بر زبان آورد. اما آن اصفهانی مرد عارف علامه جلال الدين چيز ديگری بود . همائی ديگر خود مولانا بود به ويژه اگر می توانستی بروی خانه اش و او را در عبای خود ببينی که با «س»ی که پشت هر واژه می چسباند از استاد و مقتدايش آقای ارباب می گفت.

تا به دوران برسيم دور و کنار بلوار شاهرضا پلکيديم ، چشم ها دوخته به ميله های سبز دانشگاه تهران. حسرت ببر که هنوز بزرگ نشده ای تا به درون قلعه بروی و در آن جا مردانی را ببينی که در همان زمان هم به ما می گفتند خوب نگاهشان کنيد آخرينند از تبار حافظ و سعدی، مولانا و جامی و غزالی. بزرگ بودند بی مشاطه، بی تبليغ و بی تعارف. حتی اگر مانند مينوی تندزبان و تنگ حوصله بودند، يا مثل دهخدا و دکتر معين بی ادعا و فروتن، مانند خانلری اشرافی و ديپلومات مآب. و ما همه تماشايشان بوديم.

در شهری که به ما سپردند هنوز رجلی مانند قوام السلطنه زنده بود با خط طاووسی و منشيانه اش وقتی دستور اداری هم می داد نگاه داشتنی بود و به کار موزه می آمد چه برسد که در پای نامه جلال الدين همائی نوشته باشد شهردار تهران اگر يک شعله برق هست آن را به استاد جلال همائی بايد داد که بی وجودش شهر نه جلالی دارد و نه همائی. استاد همائی از قوام دستور خواسته بود تا سيم برق به خانه اش بکشند که نور علی نور شود. مردان بزرگ سياست هم در شهری که به ما سپردند هر يک مرد ادب بودند. مصدقش تا به احمدآباد تبعيد نشده بود اول هر ماه به خانه دهخدا می رفت و کارتی در آن جا می گذاشت به رسم ادب و احوال پرسی. تيمورتاشش از قمر دلجوئی می کرد و رجال نامدارش يا به فريمان می رفتند به ديدار کمال المک و يا پای منقل بهزاد چمباتمه می زدند مگر مينياتوری برايشان بکشد. کسی را گمان نبود که اهل فضلی را می توان بد گفت، سهل است می توان رها کرد که خود به نانوائی برود يا از دانشگاه تنها راهی خانه شود. مگر شاگردان مرده بودند.

شهری که به ما سپردند در گوشه اش دکتر معين بی جان افتاده بود اما شاگردانش هر هفته سراغی از او می گرفتند، مرتضی کيوانش را کشته بودند اما هر ماه شاملو، سايه، کسرائی و همه آن ها که او را ديده بودند و می شناختند جمع می شد به يادش.

صبحی با سبيل های درويشانه و کت و شلوار کرباس سفيد و گيوه کرمانشاهی قصه گويش بود و آقا بيژنش هنوز ديپلومات نشده بود. و امان از وقتی که جمعه قصه گو به روزهای مولودی و يا به روزهای شهادت حضرت امير می افتاد و قصه گو مثنوی به تحرير می خواند برای بچه ها از راديو. بشنويد ای دوستان اين داستان، خود حکايت نقل حال ماست آن. دکتر بسيطی از راديو بيماری ها را معالجه می کرد و تا صدای سوت بلند می شد همه با بنی احمد می خواندند در اندرون من خسته دل ندانم کيست ... آقا سيد جلالش در سه راه امين حضور در همان خانه قديمی شاه و آيت الله را دعوت می کرد به رصد و آبگوشتی هم می داد در کاسه ها. اوينش هنوز زندان نشده بود و سيد ضيا در آن جا يونجه می کاشت و خرگوش پرورش می داد.

وقتی بزرگ شديم چقدر حسرت خورديم که زودتر نرسيده بوديم تا صادق خان را با چشم ببينيم و نه از زبان حسن موش و انجوی – سيد ريش – که خاطره های هدايت را به چه وسواسی می پائيدند.

هفت هشت سال پيش وقتی سيد انجوی ما را گذاشت و رفت جز ميهن و ابی، من و علی دهباشی هم بی کس شده بوديم انگار. روز ختم در تکيه نياوران، همه رفته بودند داشتيم يحيی خان مهدوی و مهندس فريور را بدرقه می کرديم، بچه ها داشتند سينی های حلوا را جمع می کردند تا تکيه را خالی کنند که شرف رسيد و گفت دکتر مهاجرانی آمده است. دکتر در آن زمان معاون رييس جمهور بود و اصراری داشت که مانده های نسل آخر از اهل ادب و هنر برسد. بار اول بود که دکتر مهاجرانی را می ديدم. نشستيم بر سکوهای خالی تکيه که آقاسيد محمد داشت جمع و جورش می کرد برای نمازشب. شرف خراسانی مثل هميشه با حرارت و سقراط وار حرف می زد از سيد می گفت شعله ای که خاموش شد. آخرين نوشته سيد را در آوردم که به کاغذ چهارگوش هشت در هشت سانتی متر که عمری می گذاشت بالای سر خود و هر چه می شنيد و به ذهنش می گذشت بر آن می نوشت، ساعتی قبل از مرگ نوشته بود. برايشان خواندم. نمی دانستيم از کيست. گر توئی از پاردم سائيدگان مدرسه، پاچه ورماليده اهل خراباتيم ما. شرف شوخی کرد.

حالا نه که سيد انجوی و آقای مهدوی و مهندس فريور و يزدان بخش رفته اند شرف خراسانی هم همين روزها رفت. ديروز خواندم که در ختمش سخن گفته اند دوستان و جمع شده اند ابرار، دکتر مهاجرانی وقت سخن را به دکتر سروش داده است. دلم آن جا بود. از چهل سال پيش نبود در بدرقه اهل ادب و صاحب فضلی که نبوده باشم و چيزی ولو اندک در سکوشان ننوشته باشم تا سوکواره ما که نويسد..

دارد چهل سال می شود. فروغ رفته بود. به شرحی که در همان زمان نوشته ام و در کتاب جاودانه فروغ آمده است. صبح زود رفتم دنبال شاملو که برويم گفت حالی ندارم. گفتم نمی شود. گفت لزومی هم نمی بينم. مثل اين است که به خانه ای رفته باشی که صاحب خانه نيست. فردايش ساخته بود و برايمان خواند : به جست و جوی تو بر درگاه کوه می گريم، در آستانه ی دريا و علف.

در آن روز زمستانی پر برف که همراه فريدون و منشی زاده و سياوش رفته بوديم تا با خواهرمان فروغ وداع وداع گوئيم. انجوی شالی بر گردن پيچيده به سابقه روزگاری که عبا در برداشت و عمامه سياه سيادت برسر، در جلو جنازه می رفت و ناگهان فرياد برداشت کم کسی نرفته است شيون کنيد مسلمانان.

حالا در تکيه نياوران سرد در کنار اجاقی که به صدا می سوزد در سوک انجوی بوديم و در ميان آن ها که برسکوها نشستند از همبندان خارک بودند و از حلقه صادق خان اگر کسی مانده بود، از حافظ شناسان و اهل فرهنگ مردم و همسايگانش. آخر سيد انجوی در اين سال های آخر در اول کاشانک بالای همان تکيه نياوران می نشست و پشت ديوار گلی عبايش بر دوش عصرهای تابستان که می رفت تا حصيرها را بالا بزند از همان بالا با همسايگان رهگذر سلامی می کرد و دعوتی برای چای هميشه دم کرده از سماور بغل دستش.

اما پيش از آن که مجالش به کاشانک افتد در دو سوی شهر گشته بود. به سال هائی که هدايت زنده بود و دوران شور وشرشان در خانه پدری در ظهيرالاسلام فاصله خانه خانواده آسيد ابوالحسن اصفهانی و خانه ابوالحسن خان صبا که حالا موزه صبا شده است.

روزی از روزها مرا برد به همان کوچه کنار خانه صبا، اشگ می ريخت وقتی در ديوار به ميخک طويله ای گشت که حسين تهرانی به ديوار کوچه کوبيده بود و شب ها پای آن می نشست به ضرب زدن تا صدای ساز ابوالحسن خان از داخل خانه همراهيش کند. و در نظر آوريد رهگذاران کوچه بی چراغ را که می شنيدند صدای ويلون و يا سه تاری از پشت ديوار می آيد و در کوچه يکی چمباتمه زده ضرب می زند، حسين ضربی. گاه رهگذران بی خبر که نمی دانستند اين دو استادان مسلم موسيقی اين ديارند سکه ای نثار حسين می کردند.

تا بدانی که بزرگان دين آن احترام از کجا می آوردند در آن روزگار بگويم که شيخ محمود حلبی که بعد ها حجتيه بنا نهاد و به آن نام شهرت گرفت موذن آيت الله زاده بود، به آقا شکايت برده بود که اين مطربان در کوچه ساز می زنند و جا دارد که مومنان حرکتی کنند و نگذارند که درمرای مسلمين از اين فسق و فجورها شود. آيت الله زاده پاسخ گفته بود شيخ صبوری کن معلوم نيست مناجاتشان کم ارج تر از نمازما باشد که من خود گاهی از زنگ شترشان نوای کوفه می شنوم.

اما سيد انجوی پيش از آن که به زندان زرهی و جزيره خارک بيفتد در جائی خانه داشت که هنوز هست با ديوارهای گلی و دودکش دود زده، پائين پای مقصود بک، شرق چهار راه حسابی. در همين خانه است که صادق خان شب ها در پشت بام صبح می کرد و بوف کور را همان جا باز نوشته است و توپ مرواری را. قديمی های محل که کسی هم از آن ها نمانده از شب های و شب ها می گويند که در اين خانه همه شهرگان شهر جمع بودند و گاه صدايشان تا خانه دکتر حسابی و بختياری ها می رسيد. نيما را بگو آمده است با يک پنج ريالی که عاليه خانم داده تا در بازارچه تجريش قوری را بند بزند و سر از آن جا به در آورده در جمع احباب خوش، و تا پاسی از شب مانده به وعده ای که سيد داد که قوری نو در خانه هست بمان و آخر سر يکی را ببر. و صادق خان به لودگی و يزدان بخش به شاعری که ناگهان شب از نيمه گذشته صدای مادر شراگيم از سرمقصود بک در کوچه باغ ها می پيچد و صادق خان از ترس با لباس در رختخواب افتاده در بام می چپد و رضا بود که سينه سپر کرد که آقا نيما نترس خودم هستم.

شهری که به ما سپردند رضا ديوونه داشت، رضا محجوبی هميشه عاشق هميشه شوريده سر که گاه در اتوبوس خطی از پيچ شميران تا تجريش می خواند در هشت دستگاه به قول خودش: هی رضاتو الو بزن لا مصب... پدرسگ ... هی رضاتو الو بزن با چشمات. و شهر از عاشقی رضا با خبر بود که گفته اند کس مانند او ويالون ايرانی کوک نزد. به چشمای خرابت خرابم کردی ای خر... نگو بی هوا بوده ام، سربه هوا بوده ام...

شهری که به ما سپردند يک پارک هتل داشت که همه برای رفتن به سالن مخمل آن آه می کشيدند و يک ريويرا داشت در خيابان قوام السلطنه که آن جا تاری وردی نمايشنامه های ساعدی را نگاه می داشت و سوپ برای فروغ آماده می کرد وقتی سرمايه خورده بود. يک امان داشت در کافه نادری که پيام های تلفنی همه را به همه می رساند و خبر داشت اگر دوباره آينده [ اسماعيل شاهرودی ] به بيمارستان چهرازی افتاده بود کارش. و يک شاغلام داشت در بار مرمر که يک نسل اهل قلم به او بدهکار بودند و او غم نداشت و می دانست که وقتی مدير که همان اسماعيل پوروالی باشد داد می زد بايد می را دوری چرخاند ميهمان مدير و پولش را سر برج گرفت که دخل مجله رسيده باشد.

شهر من که ساکنانش هنوز در دنيا پراکنده نبودند، دنيائی بود و وقتی ذبيح بهروز را به تکفير علما از دانشگاه بيرون کردند، بچه های دانشکده ادبياتش کراوات سياه زدند، و وقتی شاملو مرگ ناصری را ساخت همه در جلو دانشگاه می خواندند شتاب کن ناصری ... و دخترک ريزه نقش فرياد زد: تاج خاری برسرش بگذاريد.

سرد شده است، حالا مثل اين دو سه روزه گازتان که قطع می شود و آب که ساعتی در لوله ها نمی گردد و تلفن که خش خش می کند حکايتی است. شهری که به ما سپردند هنوز آب خوردنش را درشکه ها از آب شاهی می آوردند و هنوز مهندس بازرگان و مهندس ميکده لوله به خانه هايش نکشيده بودند و هر محله هنوز آب انبار داشت و خانه مان پاشير که کار يخچال را هم می کرد و خربزه و هندوانه را تابستان ها خنک نگاه می داشت و سقاخانه ها هنوز آب می دادند، مهم نبود که هنوز کولر و شوفاژ نديده بود شهر، از امامزاده ها معجزه بر می آمد.

حاليا شهری که به شما سپرديم بزرگانش رفته اند و می روند و هر روز خبرشان از جائی دور می رسد، آسيد حسن سوار مرسدس ضدگلوله شده، ديگر از باديه ای که مادربزرگ نذرم کرده به سقاخانه امامزاده يحيی معجزه ای بر نمی آيد، سقاخانه خشگ شده، رضا در آن ديوانگی نمی کند، کسی منتظر نيست تا در داستان شب مهدی علی محمدی آه بکشد، مستجاب الدعوه خبر از برنده بليت بخت آزمائی بدهد. مانی و فروزنده اربابی هم به نوشته هوشنگ مستوفی در پنج و سه دقيقه اطوار نمی ريزند، جانی دالر هم در پی کشف ماجرا نيست و نيزه پهلوان در گلوی اژدهای ميدان مخبرالدوله گيرکرده است از وقتی که داريوش فروهر نيست که ميدان را قورق کند. به قول شاملو

ای کاش می توانستم
- يک لحظه می توانستم ای کاش –
بر شانه های خود بنشانم
اين خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم

[سايت مسعود بهنود]

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/2360

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'شهری که به ما سپردند، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016