دوشنبه 31 فروردين 1383

کجایی حاج آقا امیر، مسعود بهنود

کجا با جوانی که سبزه خطش نودميده و به خيابان کشيده کارش با شعار و فرياد چنين می کنند که از زمان حادثه کوی دانشگاه اين جوانان مانده اند. با روان پريشان شده و تن رنجورشان چه می کنيد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

دکتر سروش چندی پيش که يکی از آشنايانشان که حالا صاحب مقام است با وی سخن گفته بودند و از شرايط و اوضاع جاری سخن در ميان بوده است در پايان سخن به وی گفته اند اين که گفتی سخن حکومت بود حق رعيت چه می شود.

وقتی اين حکايت شنيدم يادم به يکی از درس های دکتر افتاد که سال قبل در دانشگاه وست مينستر بخت حضور در آن داشتم و آن جا نيز سخن از همين بود. حرف حکومت و حرف رعيت، و سخن را با تشريح کتاب شهريار کتاب بالينی اهل قدرت شروع کردند.

از بسيار از سالخوردگانی که در دوران قديم در مسند قدرت بودند شنيده ام که چون در آن مسند می نشينی حکايت جز آن است که وقتی در صف مردمی. اين را ما هميشه از ديد نقد و اعتراض گفته و شنيده ايم. اما می توان با کمی انصاف و بازنگری از ديد آنان هم ديد و ديگر عجب نداشت که اگر مثلا فلان نام آشنا که در زندگی مگس نمی توانست کشت چطور در مقام قدرت که نشست توان آن يافت که به دستخطی اذن کشتار دهد آن هم به دست چه کسانی. به راستی که بايد چو بيد بر سر ايمان لرزيد. اما عيبی ندارد بيائيد و استدلال پای قانقاريا گرفته و جراح را به ياد آورید که برای نجات جان بيمار به بريدن آن رضا می دهد و کسی هم او را خشن نمی گويد. به فرض، که فرض دشواری هم هست دست کم برای رعيت محکوم، اين استدلال را هم در توجيه خشونت و تندی حکام پذيرفته گرفتيم باز هنوز سووال هاست که بی پاسخ می ماند. نامه مهرداد لهراسبی به اين واديم در انداخت.

اين انديشه که سر بيان آن دارم امروزی نيست. سه سال پيش در چنين روزهائی که در بند بودم، وقتی که رافت شامل حالم شد و از خلوتگه 209 به بندعمومی «آموزشگاه شهید کچویی» اوین راه بردم، از سالن يک خبر يافتم که در آن زمان دکتر اميرانتظام، دانشجويانی مانند مهران عبدالباقی، احمد باطبی، مهرداد لهراسبی، برادران محمدی در آن بودند و بعد ها يکچند زيدآبادی، اکبر گنجی و ديگران به همان مغاک درآمدند. آن جا در زير زمين اموزشگاه است و چسبيده به بهداری که در آن زمان پدرام رييسش بود که حالا اعدام شده و نيست. هر گاه برای درمان به بهداری رفتم و آن در هميشه بسته را ديدم و يا اين جوانان را آويزان و عاطل از پشت ميله ها پيدا، دردی در دلم پيدا شد. چرا را می گويم.

گفتم که فرض دشوار ملزومات حکومتی را پذيرفته گرفتم. باشد سخن آقای محمديزدی و سخنگوی امروز قوه قضاييه را هم پذيرفته گير که جامعه شرور دارد و بدکار و برهم زننده نظم، و هيچ جامعه ای نيست که بند و زندان نداشته باشد و اين اتفاقا از مظاهر آزادی است و از وظايف حکومت برای حفظ امان مردم. باشد اصلا قبول که قضای ديوانی ما همان عدالتخانه مالوف است و همان عدالتی که آرمان همه آرمانخواهان بوده است، در آن جاری. باشد اصلا نمی دانيم که قاضيان امروز چه کسانند و آن ها را نديده ايم و از سواد و ميزان اطلاع آن ها داستان ها نداريم و نمی شناسيم کسانی مانند قاضی مرتضوی و قاضی نميری و آن قاضی صادر کننده حکم اعدام آقاجری را. فرض کنيم همه احکام را کسانی صادر می کنند که صفت عادل برازنده شان است و اصلا ما کسانی مانند [ ...] را نديده ايم که در ميان همان زندانيان بدکار هم به بدکاری شهره بود و شغل ثابت قبل از زندانش قاضی دادگاه های کرج – خودش روزی برای شکايت از روزگار گفت هم الان دو هزار نفر به حکم من در زندانند، اگر من چنينم که می گويند بايد آن احکام را باطل کرد - . حال که اين فرض ها همه چشم بسته پذيرفته شد اين آخری را هم بپذيريد که سخنگوی قوه قضا می گويد زندان چون بايد موجب تنبيه و بازدارنده باشد چندان هم نبايد در آن به دنبال اسباب راحت و رفاه زندانی بودو به فرمايش ايشان هتل که نيست. آری راست هم همين است و زندان در هيچ کجای دنيا جای آرام و راحت نيست.

آهای حاج آقا امير کجائی. بچه که بوديم هر شب جمعه می آمدی و برای تبرک خانه همان پشت در روی صندلی لهستانی می نشستی و روضه می خواندی بی عنايتی به اين که کسی شنونده ات بود يا نبود. و هربار وقت رفتن که گوهرخانم می آمد و آن سينی کوچک چای را در پايان روضه می داد که پاکتی هم در کنار نعلبکی بود، به پاداش روضه ای که خوانده بودی و فيضی که به خانه رسانده بودی وقتی دعا کنان می رفتی و فوت می کردی به چهار طرف خانه، چطور نديدی کودکی را که روی پله ها نشسته بود، مبهوت روايت های تو. به روضه ات می گريست گاهی و بيش تر به شوق می آمد از آن قصه ها و روايت. از عدالت اولين و اوليا و آن قصه جذاب خلخال و زن يهودی. آن قصه زيبا و حيرت آور شتر و رياضيات برای تسهيم ارث بی آن که شتری نيمه شود، روزها وقت مرا گرفت تا دائی با قلم و کاغد و حساب و کتاب برايم گفت تازه بر حيرتم افزود. چه عدالتی با ترازوئی که ميکرونی بود، پاره سنگ بر نمی داشت مگر نه که گفتی برای رای به عدالت به ادعای آن آهنگر و دری که برای خانه بزرگی ساخته بود، قايق ساختند – من نپرسيدم بر کناره کدام دريا، چون تو می گفتی و به احترام عمامه کوچک سياهت جای شک نداشت.... بزرگ که شدند بچه ها آن داستان ها را دکتر مطهری داستان راستانشان خواند. بزرگ تر که شدند بچه های مسجد و هيات و روضه و شام غريبان در خلسه روايت های شعرگونه دکتر شريعتی فرورفتند. حالا حاچ آقا امير با توام بيا گوش کن که بر پايه آن عدالت شيوا که مجموعه همه استعدادی بود که ذهن زيبا شناس اهل ادب ايران در طول قرون بر آن افزود، نسلی با چه شور ربع قرنی پيش پرچم عدالتخواهی را به دست شما سپرد. حالا مردم ايران سرنوشت خود را به همان قصه ها سپرده اند. کجائید ای مردان خدا. نامه مادر لهراسبی و رنج نامه پدر احمد باطبی را خوانده ايد. خود اگر چنين است، خوانده ايد و هنوز بر سر ايمانيد. خب همتی کنيد و ديگران را هم در اين فيض سهيم سازيد.

کجا با جوانی که سبزه خطش نودميده و به خيابان کشيده کارش با شعار و فرياد چنين می کنند که از زمان حادثه کوی دانشگاه اين جوانان مانده اند. با روان پريشان شده و تن رنجورشان چه می کنيد. دو سه باری آن ها پای اعدام برده شده اند لابد برای تنبه ديگران که به اين کار در نيفتند و کار ملک را به شوخی نگيرند. پيراهنی سر دست نگيرند و اگر گرفتند و عکاسی در آن حوالی بود بدانند که بايد آن مجله و آن عکس را از قاضی عادل پنهان کرد وگرنه حکم می گرداند و همه می روند و تو می مانی.

همين الان خبر سکته سيامک پورزند را خواندم. بعد از نامه مهرداد لهراسبی و همين چندی پيش بود که رنجنامه پدر احمد باطبی منتشر شد. آهای مسلمانان کم آورده ايم در فرض و توجيه. حاج آقا اميری نفرستيد کمکمان کند. وقتی اين ها دادخواهی به نهادهای جهانی می برند به زبان ديگر می گويند. اين ها نبودند آن ها که هر شب جمعه در خانه هايمان خوانده می شد. آن ها حکايت ديگری و ديگران بود. ما در پی عدالت جاری و بی خدشه. در پی عدالتخانه ای چنان که مردم در پناهش امن و راحت گيرند بايد دری ديگر را بزنند و راهی ديگر بجويند. اگر اين است ملک و مملکتداری. بر شما گوارا. از زبان عطار:
عشق تو پرده، صد هزار نهاد
پرده در پرده بی شمار نهاد
پس هر پرده عالمی پردرد
گه نهان و گه آشکار نهاد
صد جهان خون و صد جهان آتش
پس هر پرده استوار نهاد
پرده بازی چنان عجایب کرد
که یکی در یکی هزار نهاد
سر من همچو شمع باز برید
پس بیاورد و در کنار نهاد
چون همی باز گشت از بر من
درد هجرم به یادگار نهاد

[سايت مسعود بهنود]

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/6637

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'کجایی حاج آقا امیر، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016