چهارشنبه 14 مرداد 1383

98 سال گمشده در تاريخ، مسعود بهنود

...سير طبيعی تاريخ تحول ايران چندباری سقط جنين کرد، کودتا و انقلاب، تا حالا که خواست اصلی مردم ايران شده است همان که مشروطه خواهان می خواستند عدالتخانه و به دنبالش قانون. و جای آن است که بر نود و هشت سال از دست رفته بگرييم و از همين عبرت راه آينده بدانيم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

من و احمد زيدآبادی و ابراهيم نبوی را با لباس زندان از بند آورده بودند، همه مان نزديک پنج ماه بود که از در اوين به درون رفته ، در سلول انفرادی و بند عمومی و زندان مخوف 59 متعلق به سپاه گردانده شده. همه مان بين ده تا بيست کيلو لاغر شده وقتي که به جلسات گفتگو فراخوانده شديم با هم.

اين که ما در بندهای مختلف بوديم که به هم راه نداشت و به شدت مواظبت می شد که با هم برخوردی نکنيم حالا می توانستيم در کنار هم باشيم خود به تنهائی خبر خوبی بود. آن آقای مودب با جای بخيه ای روی پيشانی آمده بود برای گفتگو با ما. متحمل بود و گاه نيم ساعتی صبر می کرد و بی تابی توام با طنز و لطيفه نبوی را می شنيد تا گفته خود پی می گيرد. نکته ها گفت که يکی هم اين بود. گفت از آن روز که عباس ميرزا نايب السلطنه آن چهار نفر را فرستاد فرنگ که علم بياموزند، در زمان جنگ های ايران و روس، بنياد کجی گذاشته شد – ببخشيد ها – و شجره خبيثه ای پا گرفت، از کسانی که نگاهشان در نهايت به تمدن غرب و تجددست و از نظر ما روشنفکرند. اين مدار را بگيريد تا امروز همه شما در آنيد، همه در مقابله با اسلام و رو به تمدن غرب..

حالا چرا اين ها را به ياد آوردم بعد سه سال. چون روزنامه رسالت چند روز پيش به عنوان مهم ترين خبر خود از قول آيت الله صافی، با حروف درشت نوشته بود "مشروطيت طرحی انگليسی برای نفی حاکميت اسلام بود". و دو سه روز بعدش هم رييس جمهور به مناسبت سالگرد مشروطيت گفت به قصد احترام به بزرگواران مشروطه خواه به تبريز می روم. با توضيح آن آقای مودب در اتاق بازجوئی جنب 325 زندان اوين، سخن آيت الله صافی فهميدنی است. و اختلافی که بين اين سخن و سخن محمدخاتمی هست هم فهميدنی است اگر با هم سری به تاريخچه مشروطيت بزنيم. دعوائی قديمی است. که حالا با توجه به اين که سالگرد صدور فرمان انقلاب مشروطيت است شايد مناسب باشد طرح سخن.

قرن نوزدهم، قرن اختراعات بزرگ بود، اختراعات راه ها را کوتاه کرد و مردم را کمابيش از هم با خبر. و سوار بر کشتی ها و قطار ها که به راه افتاده و مردم را جابه جا می کرد، امواج انقلاب کبير فرانسه هم بعد از صد سالی به ايران تلنگری زد. هم با سوادها را خبر کرد و هم حکومت را. با خبری مقايسه آورد و عقب افتادگی ها خود را نشان داد و مردم خيرخواه را به فکر چاره انداخت جنبشی نشان دادند. اول از همه قائم مقام بود که استاد عباس ميرزا نايب السلطنه محسوب می شد و در مقام وزير مقتدر هم او بود که فرستادن بورسيه ها به فرنگ – همان چهار نفر – را برنامه ريزی کرد و گردن ولی عهد گذاشت که می خواست مملکت را از زير فشار روس ها بيرون آورد. قائم مقام جان بر سر اين نوآوری گذاشت و گرفتار استبداد و استعمار شد اما نهالی در خانه کاشته بود که فرزند آشپزش ، ميرزا تقی خان که سال ها بعد جای او نشست آبش داد و شد اميرکبير. او به سه سال صدارت که انتهايش بازکردن رگ هايش بود در حمام باغ فين که هنوز سروهايش به خون او سوگوارست، نظمی نو نهاد و سرودی ياد بدمستان. بعد چندی اين آتش در جان ديگران هم افتاد که به ترتيبی و به کاری گذارشان به اروپا و يا مانند اميرکبير به دروازه اروپا – که عثمانی باشد ترکيه امروز – افتاده بود و از آن جا باد انقلاب صنعتی به مشامشان خورده بود و سرانجام آتش در سراپرده سلطنت گرفت چرا که او هم به سفری به اروپا رفت و آثار صنع ديد و از شگفتی انگشت در دهان شد و بازگشت. اما از همان لحظه ورود گرفتار شد. درباريان سنت گرا با روحانيون دست در دست هم گذاشتند تا شاه را از همان اول از فکر تحول و اصلاحاتی در سيستم استبدادی عقب افتاده منصرف کنند. غوغاشان ثمر داد و تا چندی ناصرالدين شاه را عقب راندند تا آهسته آهسته دوباره به کار افتاد. سنت گرايان و روحانيون از آن رو دست در دست هم می نهادند و در مقابل هر نوآوری و تجدد صف می آراستند که هر دو از ادامه حکومت مطلقه نوع قاجاريه شادمان بودند و هر نوع تغييری را در آن را مخالفت مصالح خود می ديدند. می پرسيد چرا بايدتان گفت چون گرچه شاه مظهر تماميت ارضی و استبداد بود اما قوه قضاييه، رسانه ها – که منحصر به منبر می شد – و به نوعی قدرت اقتصادی در دست روحانيت بود. و درست می گويد آقای صافی روحانيت حاکميت داشت با يک تفاوت؛ مخاطب ناله و نفرين مردم نبود و مسووليتی به دوش نمی کشيد و اين هنوز هم منتهای آرزوی روحانيون است. اما ناصرالدين شاه با هر زحمت که بود بالاخره صورت را از غرب گرفت. وزير و وزارتخانه ساخت و تلگراف را امکان داد، پست آورد و در پی دادن اميتاز به خارجی ها و وارد کردن الگوهای اقتصادی آروپائی به کشور بود که با ماجرای تنباکو برخورد و دانست که به منبع قدرت روحانيت که بازارست با همه قدرتش نمی تواند نزديک شود. با اين همه او پنجاه سال سلطنت کرد و در همه اين مدت روحانيت هم با او سلطنت داشت. قضاوت و صدور حکم با روحانيت بود، معاملات تجاری و ملکی با امضای روحانيت رسميت می گرفت، داوری هم با آن ها بود، به اضافه قدرت موقوفات، و سهمی که از جهت خمس و زکات مردم می رسيد که حتما از مالياتی که مردم به زور و با ناله و نفرين به دولتی ها می دادند کمتر نبود با اين تفاوت که اين در مقابل هيچ کار لازم نبود بکنند و انجام همه کار به عهده دولت بود از کنترل نرخ نان تا مقابله با وبا و خشگ سالی و امنيت و سياست خارجی و... پس به قول خواجه نظام الملک آن تاج به اين عمامه بسته بود. تا آن که نه از فتوای شرعی سيد جمال الدين اسدآبادی بلکه از نوگرائی او – که ماسون شده و به دنيا سفر کرده و دنيا را گرديده و در نشريه قانون ملکم خان مقاله نوشته بود – شاه ترور شد. آخرين شاه به معنای سنتی تاريخی آن افتاد. مجسمه آن نظام استبدادی سرنگون شد. تمام روحانيت در تجليل و تعزيت ناصرالدين شاه برخاستند و شاه شهيد لقب گرفت اما ثبت نيست جائی که جز دو سه تن از همفکران سيد جمال الدين کسی بر جنازه ميرزا رضا کرمانی قاتلش سوگواری کرده باشد. بندهای استبداد و حاکميت روحانيت با هم لق شد و شاه جديدی که آمد بايد منتظر می بود آن چه رخ داد رخ دهد. جنبش مشروطيت پديد آمد. اما اين بار روحانيت هم به صف متجددان وارد شده بود، گيرم نه همه روحانيت اما اکثر آن ها. فکر و انديشه از باسوادان ديندار و حرکت و جمع کردن مردم از روحانيون باسواد، که آن استبداد و ظلم را به درست ادامه دار نمی ديدند. خواست عمومی هم عدالتخانه بود که با توجيه باسوادها "قانون" هم بر آن مزيد شد. در آن زمان نود در صد مردم بی سواد را مرجعی جز روحانيت نبود که از روی دست او مشق می کردند و به تقليد او به حرکت در می آمدند. روحانيت باسواد هم با خبر از تحولات جهانی دريافته بود که اگر تن به اين اصلاح ندهد کار به دست غير می افتد و آن چه که داشت بر سر امپراتوری فاسد عثمانی می آمد از نظرشان دور نبود. فرمان مشروطيت از حاصل جمع اين دو دسته به دست آمد و مملکت در آخرين لحظات عمر مظفرالدين شاه قانون اساسی پيدا کرد و داشت به طرف دموکراسی هم گامی می نهاد به طور طبيعی. اما دو حادثه اتفاق افتاد اول آن که بين روحانيون بر سر مقام و موقع اختلاف افتاد. برخلاف آن که می گويند اصلا دعوا بر سر اسلام نبود و اسلام خواهی سيد محمد طباطبائی و مراجع بزرگ نجف مانند آخوند ملاکاظم خراسانی هيچ کم از شيخ فضل الله نبود که بيش تر بود ولی به قول سيد محمد طباطبائی – تنها کس از آن سه مرجع اوليه همراه مشروطيت که به سلامت نفس خود ترور و اعدام نشد و ماند و سال ها بعد نوشته در تکه کاغذی – قاليچه جای سه نفر نداشت و تندخوئی شيخ فضل الله که از نظر علمی مقامی بالاتر داشت و جای بالاتر می خواست، و جاه طلبی سيد عبدالله بهبهانی کار دست همه داد. اين اختلاف در زمانی گل داد و زيان خود آشکار کرد که شيخ فضل الله را جائی نماند جز درگاه دربار محمدعلی شاه . اين يک دليل و دليل دوم شاه جوانی بود که بعد از مرگ مظفرالدين شاه به سلطنت رسيد و دلنگران بود که مبادا اختياراتش کم شود. اين شاه بی تدبير نه که سير طبيعی رشد جامعه را نشناخت بلکه ندانست که در جنوب ايران ماده ای بيرون زده به نام نفت و قدرت اروپائی زمان که انگليس باشد از اين پس در بازی های داخلی ايران دخالت می کند و پائی از بازی است. پس افتاد به جنگ با مشروطه و قانون و پارلمان – اميدش هم به روحانيون سنت گرا و به خصوص شيخ فضل الله، و هم به نيروی قزاق روسی بود که اين دومی از آن رو وارد بازی شده بود که انگليسی های زيرک بوی نفت به مشامشان رسيده طرف قوی تر را گرفته بودند و در آن بازی تمايلی به سوی مشروطه خواهانی نشان می دادند که استحکام و قدرتشان از نجف می رسيد و انگليسی ها اين قدرت می شناختند. پس چون انگليس آن طرف بود روس رفت طرف مقابل کنار شيخ فضل الله و شاه بی تدبير. حساب انگليسی ها درست بود مشروطه خواهان به فتوای نجف، امر و جبر تاريخ، و پايمردی مردانه تبريزی ها پيروز شدند. محمدعلی شاه به سفارت روس پناه برد و شيخ فضل الله اعدام شد و دموکراسی هم به جامعه نزديک شد چون قدرت مرکزی قاهری نبود. احمدشاه هم بچه. پس قدرت بی آن که زمينه و آمادگيش وجود داشته باشد قدرت به دست مردمی افتاد که اداره خود نمی دانستند. در اين حال آن اختلاف بين علما ريشه دار شد و به اختلاف های سياسی بين حزبی انجاميد در حالی که اين بازی مربی خارجی هم پيدا کرده بود.

حاکميت مشترک سلطنت و روحانيت هر دو بی سر شده و رشته ها امن و عدل از هم گسسته و هرج و مرج حاکم. در اين ميانه اولين جنگ جهانی هم رخ داد که از آتشش هم بايد امپراتوری تزارها ويران می شد و هم امپراتوری خلفای عثمانی تکه تکه. آثار مهيب اين جنگ با قحطی و نابسامانی و اشغال کشور توسط نيروهای خارجی از هر سو، و آزادی هنوز قوام نگرفته در هم ريخت و قدرت به دست سفارت انگليس افتاد. موقعيتی درخشان برايشان بود اما هزار افسوس که جنگ جهانی، قدرت اقتصادی آن ها را به شدت کاهش داده بود و مجبور بودند زير فشار مالی نيروهای خود را از اطراف عالم جمع کنند و فقط نگين امپراتوری خود يعنی هند را بپايند و از جمله از اطراف جمهوری نوپای سوسياليستی لنين که ايران هم جزء آن ها باشد دور شوند.

درست مثل آن شده بود که امروز فرض کنيم آمريکا چنان با بحران مالی و اقتصادی درگير شود که کنگره آن کشور فرمان دهد که نيروهای خود را ظرف سه ماه از عراق و افغانستان خارج کنند. چه چاره دارند جز آن که موقع رفتن کار را به دست قدرنی بسپارند که با بنيادگرايان رابطه نداشته باشد و از خواست های خود کم کنند تا بعد.

عين همين شرايط اتفاق افتاد برای انگليسی ها که موقع بردن نيروهايشان کشور را آشفته ديدند و نگران نفتی که از جنوب می بردند، نگران رسوخ کمونيسم به ايران، پس به جای آن ها که می شناختند به رضاخانی هم رضايت دادند و دو روز قبل از کودتای سوم اسفند 1299 ژنرال آيرون سايد فرمانده نيروهای انگليسی خاورميانه از ايران آشفته رفت. عين همين کار را در ترکيه کردند و قدرت را به آتاتورک سپردند که ضدانگليسی بود بدتر از رضاخان پهلوی.


در فاصله پانزده سال بين مشروطه و کودتای سوم اسفند، تغيير شرايط کشور، خواست باسوادها و عموم مردم را تغيير داده بود. اگر در 1906 ميلادی عدالتخانه می خواستند و از آن جا به قانون رسيده بودند اينک در 1920 مطالبه اصلی امنيت بود. که بی امنيت همه چيز بی معناست. و امنيت هم قدرت متمرکز می خواست، برخلاف عدالتخانه که قانون می خواست و قانون قدرت حاکمه را محدود می کرد. اين بار حتی کمی به عکس شده بود. رضاخان تا از سردار سپهی به لبه تخت سلطنت برسد، خود را به عنوان قهرمان تامين امنيت معرفی کرده بود، پس بی آن که کسی برای اولين و آخرين شاه دموکرات منش ايران و برای دموکراسی نوپا اشگی بريزد، تاج بر سر رضاخان نشست. از آن همه مشروطه خواهان – اعم از روحانی و غيرروحانی – کسی مخالف رضاشاه نبود مگر معدودی مانند دکتر مصدق که آن وسط دموکراسی و قانون را مساله ديد و صدايش به جائی نرسيد و به اشاره ای تبعيد شد. مدرس هم بود که رضاشاه را عامل خارجی می ديد، و جان بر سر بدادائی با سلطنت مطلقه گذاشت، کسانی مانند قوام السطنه هم قدرت را می خواستند. ورنه تمام مشروطه خواهان به تدريج زير چتر امنيت دهنده گرد آمدند. تحليل غلط مدرس کاری بزرگ هم بر سر مملکت آورد. رضاشاه که تصور نمی کرد شاهی نصيبش شود اول به هوای جمهوری افتاد، مدرس بی آن که نيروی خود را بسنجد اين را طرح انگليسی ديد و با آن مخالفت کرد و در نتيجه سردار سپه شاه شد. خطائی بزرگ بود چرا که اگر نمی شد درست است که رضا شاه آدمی نبود که مثلا چهار ساله کنار رود و رييس جمهور مادام العمر می شد اما پس از وی، با يک زنگ تفريح خوش 15 ساله، مملکت همان راهی را می رفت که قبل از وی به بی خردی و تندروی از آن دور افتاده بود. گيرم اين بار با زيرساخت هائی که رضاخان ساخته بود و با باسوادهای بيش تر و آمادگی عمومی فزونتر. اين يعنی چيزی مانند بعد از سالازار در پرتقال و يا بعد از فرانکو در اسپانيا. اگر جمهوری شده بود در شهريور 20 بعد از رفتن رضاخان، به قاعده فروغی رييس جمهور می شد و يا تيمورتاش اگر می ماند و يا نصرت الدوله اگر می ماند، بعد هم دکتر مصدق و هيچ هم بعيد نبود که روزی مثلا در حوالی دهه چهل، پسر رضاخان پهلوی با رای طبيعی و آزاد مردم بشود رييس جمهور.

اين اگرها نشد. سير طبيعی تاريخ تحول ايران چندباری سقط جنين کرد، کودتا و انقلاب، تا حالا که خواست اصلی مردم ايران شده است همان که مشروطه خواهان می خواستند عدالتخانه و به دنبالش قانون. و جای آن است که بر نود و هشت سال از دست رفته بگرييم و از همين عبرت راه آينده بدانيم.

تاريخ بی دروغی که به مناسبت سالگرد مشروطه بازگفتم به خلاصه ترين وجه آيا جای آن می گذارد که با آيت الله صافی گلپايگانی همعقيده شويم و يا آن بازجوی مودب ما، يا همسخن با همه آنها شويم که ياد سرخ مشروطه خواهان را به عنوان اولين مدافعان عدالتخانه و قانون در ايران، ذهن ها بيدار نگهداريم و مجال ندهيم که تاريخ های برساخته و دروغين بر ما چيره شود.

اين نوشته کوتاه شده متنی است که برای سالگرد مشروطيت برای يک سخنرانی نوشتم.

[سايت مسعود بهنود]

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/10675

فهرست زير سايت هايي هستند که به '98 سال گمشده در تاريخ، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016