دوشنبه 12 آبان 1382

پاسخ مقام معظم رهبري به نويسنده معلوم الحال ف.م.سخن، طنزنوشته اي از ف.م.سخن

بسم الله قاصم الجّبارين

از: دفتر مقام معظم رهبري حضرت آيت الله العظمي امام خامنه اي
به : مسئولان بوق استکباري گويا

بدين وسيله از شما خواسته مي شود جوابيهء مقام معظم رهبري، حضرت آيت الله العظمي امام خامنه اي دام ظله الشریف را در سايت معلوم الحال و معلوم الوضعيت خودتان در اسرع وقت منتشر نمائيد. هرچند ما آنجا دست مان به شما نمي رسد تا اگر اين نامه را منتشر نکنيد به وسيله قانون مطبوعات و قاضي مرتضوي شما را تحت پي گرد قانوني قرار دهيم و هزار بار به دادگاه مطبوعات ببريم و برگردانيم و با چشم بسته به بازداشتگاه سپاه جهت انجام "مذاکره" دلالت کنيم و دانشمند فرهيخته، برادر شريعتمداري را جهت "ارشاد" شما مامور نمائيم و در نهايت بعد از طي تمام اين بازي هاي احمقانهء قانوني، شما را به "اندرزگاه" بيفکنيم و سايت دروغ پراکنتان را تعطيل کنيم، ولي مي توانيم ضمن فيلتر گذاشتن از طريق دکل قزوين و عجب شير، از برادر مبارزمان انيس نقاش که اکنون در تهران به کار تجارت و بيزنس مشغولند درخواست کنيم دوستان خودشان را سروقت آن نويسنده خودباخته قلم به مزد بفرستند و بلائي را که سر بختيار معدوم در فرانسه و خلبان محمدي خائن در آلمان و اعضا حزب دمکرات در قهوه خانه ميکونوس آوردند سر او بياورند. به حرف هائي که رئيس جمهور محبوب ما به عنوان بالاترين مقام اجرائي کشور مي زنند زياد توجه نکنيد و گول گفت و گوي تمدن ها و حرف هاي مفت و مزخرفش را نخوريد. او حرفش را مي زند، ما کارمان را مي کنيم. به سفر وزراي خارجه سه کشور و سفر قريب الوقوع اين و آن و برقراري رابطه با آمريکا هم دلخوش نباشيد. حرف، حرف حاج آقاست! ديديد که چطور روحاني، رئيس امنيت ملي، بعد از تهديد احمقانه و قيافه گرفتن يوشکا فيشر ِ فاسد در عرض يک ربع ساعت خودش را به آقا رساند و مسئله را استفسار کرد؟ اين مشت محکمي بود که رهبر معظم از قبل گره کرده بود و با اين ترفند به دهان دشمن کوبيد. نديديد که حضرت آيت الله چند سال پيش فرمودند که در سياست خارجي با لبخند مي گوييم "گود مورنينگ" و در دل مان مي خواهيم سر به تن طرف مقابل مان نباشد؟ خلاصه گول اين چيزها را نخوريد.
ديگر خود دانيد.

اين را هم بگوئيم که شأن مقام معظم رهبري اجل از آن است که بخواهند پاسخ مزدوران قلم به مزدي چون ف.م.سخن را شخصا بدهند منتها چون ايشان جوانان قدیم را دوست دارند و علاقمند به ارتباط مستقيم با آحاد ملت هستند اين بار را استثنا قائل شدند و اين افتخار را به سخن مزدور دادند تا از دست مبارکشان مشت محکمي دريافت دارد. ما شخصا ترجيح مي داديم اين نامه منتشر نمي شد و سخن قلم فروش، اين مشت را از طرف برادران نواب دريافت مي کرد. اما چه کنيم که آقا دستور دادند. سر ِ برادران نواب هم اين روزها براي خريدن بليط هواپيما و بستن چمدان ها سخت شلوغ است و تا چند وقت ديگر بايد خدمت چند خائن مثل بهنود و نوري زاده و نبوي برسند.

حضرت آيت الله به دليل شوکي که از خواندن اين نامه به ايشان دست داد مدتي در خشم و عصبانيت شديد به سر بردند ولي چون نمي خواستند در اثر عصبانيت و خشم شخصي، نويسنده را مجازات کنند ابتدا براي باد دادن سرمبارک شان به سمت کولک چال عزيمت فرمودند و بعد از بازگشت مدتي را در وان آب سرد نشستند و بعد از خروج از آب فرمودند ليواني شربت "شفنتوس" خدمت شان آورده شود و در انتها فرمودند کاغذ و قلم بياوريم و متني را که ايشان تقرير مي کنند، بنويسيم.

مرگ بر قلم به مزدان خود فروخته! مرگ بر طنز نويسان دلقک دربار!

*****************************

فرزند برومندم آقاي سخن
نامه از دل بر آمده تان را خواندم و بسيار متاثر شدم. متاثر شدم از اينکه بعد از بيست و پنج سال تلاش و مجاهده، جمهوری ما هنوز آدم تحويل جامعه نمي دهد. به مجتبي گفتيم بلافاصله به محل برگزاري هيئت دولت برود و از طرف ما تو دهن وزير فرهنگ و وزير آموزش و پرورش بزند و بپرسد شما ها در اين دولتي که اسمش را هم تازه اصلاح طلب گذاشته ايد چه غلطي مي کنيد. اما فعلا قصد نداريم در خصوص اين جزئيات ناراحت کننده با شما صحبت کنيم و خوشي را که بعد از نوشيدن شربت شفنتوس به ما دست داده ضايع نمائيم فلذا مي رويم به سراغ اصل مطلب.

من هرگز مستقيما به کسي نامه نداده و نمي دهم ولي اين نامه شما بدجوري روي من تاثير گذاشت و به همين ملاحظه دستور داديم کاغذ و قلم آوردند و اين نامه را نويسانديم. همان طور که مي دانيد پدر پير شما در حادثه انفجار ضبط صوت در مسجد ابوذر دست مبارکش از کار افتاده (از بس دوستداران ما، به همه چيز ما گفته اند مبارک، خودمان هم کم کم به همه چيزمان مي گوئيم مبارک!) باري گفتيم دست، ياد سه تار و سه تار زدن افتاديم و شايعاتي که رفيق سابقمان نوري زاده خائن براي ما درست کرده است. البته من نوشته هاي او را در بولتن هاي سري مان مي خوانم و مي خندم و زياد به دل نمي گيرم ولي بعضي وقت ها بد جوري حال مان را مي گيرد و باعث اغتشاش افکارمان مي گردد.

شما فرزندم قدر اين نامه را بدانيد. شايد اين اولين و آخرين باري باشد که چنین کاری مي کنم. يک بار در جلسه اي آن دختر خانم شاعره نابينا در حضور ما شعري مدرن خواند و ما که زياد شعر مدرن حالي مان نمي شود از او پرسيديم شما شعر قافيه دار هم مي گوئيد؟ همين سوال و جواب و پخش آن از صدا و سيماي محبوب ما باعث شد تا ايشان شهره آفاق شود و مردم، اوراق شعرش را چون ورق زر خريداري کنند. نتيجه چه شد؟ آيا يادي از پدر پيرش کرد؟ آيا شعري به سبک کهن سرود؟ آيا چيزي گفت که بلبل محبوب ما آهنگران بتواند آن را بخواند و جوانان ما در هيئت ها بتوانند با ربتم آن سينه بزنند؟ خير! از دايره شنودمان و مجتبي شنيدم که شعري سرود به نام "فقط به خاطر تو" که آن خواننده لوس آنجلسي به آن طرز شرم آور اجرا کرد! ملاحظه مي کنيد که دست پدر پيرتان نمک ندارد. هر چه مي کنيم و هر گلي به سر ملت مي زنيم جوابمان را اين گونه مي دهند. انگشت فلج مان را هم که در عسل کنيم و به دهانشان بگذاريم، آن را گاز مي گيرند و چه بسا بکنند و دور بيندازند. شما هم احتمالا در اثر همين نامه شهره عام و خاص خواهيد شد ولي نصيحت مرا بپذيريد و مراقبه کنيد تا به دام جهانخواران نيفتيد و انگشت ما را گاز نزنيد.

گفتيم نمک، نمکدان و نمکدان شکني به ذهن مبارکمان متبادر شد و شخصي به نام حسين درخشان که شما هم در نامه تان اشاره اي به او کرده بوديد. اين جوان ناسپاس را ما در مدارس خود تعليم داديم و گذاشتيم در روزنامه هاي زنجيره اي فاسد، راجع به کامپيوتر و اينترنت و مزخرفات به درد نخوري از اين قبيل قلم بزند و راه شهرت بر او گشوديم؛ چه شد؟ اکنون در فرنگ از ما و مذهب ما بد مي گويد! مردک بي سواد مي گويد اضربو، يعني بزنيد! آخر توئي که در نيکان ما درس خوانده اي! کجاي اضربو به زدن مربوط است؟ چي چي اين کلمه شبيه ضرب و زور است؟ البته ما هر چند قرار بود اگر از گناه فهد بگذريم از گناه اين جوان ناسپاس نگذريم ولي يک سايت به درد بخور ژاپني معرفي کرد که شايد به خاطر آن از گناهش تا حدي بگذريم؛ از آن دستگاه تمام اتوماتيک ِ بدون دخالت دست، که در آن سايت معرفي شده بود براي مدرسه حقاني قرار شد سفارش بدهيم، شايد در کاستن بار رواني طلبه ها راه گشا باشد. حرف حرف مي آورد و کلا از صحبت مان پرت شديم. هرچه به اين خدمتکارمان مي گوئيم حدِّ شيره کوکنار را در داخل شربت شفنتوس مان نگه دارد نمي دانم چرا هي از دستش در مي رود و زياد مي ريزد. کم کم داريم فکر مي کنيم مي خواهد ما را دچار مالانقوليا نمايد!

در نامه تان نوشته ايد که مرا نمي خواهيد! من با خواندن اين جمله حقيقتا اندوهگين و افسرده شدم. يک بار ديگر هم البته اندوهگين و افسرده شدم و در هنگام نطق تلويزيوني دلم به شدت به حال خودم سوخت و نزديک بود اشک از چشمانم سرازير شود و آن هنگامي بود که دانشجويان عزيز در تير ماه آن سال کذائي عکس هاي مرا آتش زدند. در جلسه اول نطق مان، هنوز با مشاوران مشورت نکرده، با حالتي محزون که دل سنگ هم به حال من کباب مي شد گفتيم که عکس مرا آتش بزنيد؛ عيب ندارد. ما کاري نداريم. ولي به ناگهان مشاوران به ما براق شدند که حضرت آقا! چه فرمايش مي کنيد. چي چي را آتش بزنند. مگر مي خواهيد زبانمان لال، ملک و مملکت را به آتش بکشيد. عکس شما عين نقشه ايران است. کسي که عکس مبارک تان را آتش بزند درست انگار که ايران را آتش زده است. اين جمله حضرت عالي که از روي دلسوزي ادا شده به مانند جمله "من صداي انقلاب شما را شنيدم" شاه مدفون است. ما که انگار در اثر افراط در نوشيدن شربت، مثل الان که داريم اين جملات را تقرير مي کنيم کمي گيج و منگ و از خود بي خود بوديم انگار از خواب بيدار شده باشيم. چهره نوراني برادر مبارزمان نقدي را که ديديم، حالت تاثر برادر مظلوممان لاريجاني را که مشاهده کرديم، ديديم عجب جمله بلانسبت احمقانه اي بر زبان رانده ايم.

به فاصله چند ساعت، صفحه را برگردانديم و اخطار کرديم که اگر به لانه هاي فسادتان بر نگرديد آن مي کنيم که بايد بکنيم. و شما فرزندم ديديد که چه کرديم. ديديد که برادر مبارز ِ فرهيختهء روزنامه نگارمان – که گفت و شنودش درکيهان عين طنز ناب است – به اتفاق آشپز موسسه کيهان و دربان و باغبان و خبرنگار و چاپچي به ميدان توپخانه رفتند وبا وسايل ابتدائي شان در مقابل عمله استکبار ايستادند. آشپز با ملاقه، سردبير با چماق، باغبان با بيل، دربان با فانوسقه به ميانه ميدان توپخانه شتافتند و ضمن چرخ زدن به دور خود هماورد طلبيدند. همين باعث شد تا مزدوراني که خودشان را دانشجو جا زده بودند و مجهز به سلاح هاي دهشتناک آمريکائي بودند، ميدان را خالي کنند و به کوي اميرآباد پناه ببرند.

برادران دلسوز بسيجي هم که مي خواستند ريشه اين توطئه را خشک کنند وارد خوابگاه ها شدند و اين شبه دانشجويان را اندرز دادند. موقع اندرز، بعضي از اين خود فروختگان براي مظلوم نمائي خودشان را از بالاي ساختمان به زير افکندند و پر و پاي شان شکست. آن يکي دو نفر خارجي هم که پريدند از بورکينافاسو بودند و فکر مي کردند آن زير دارند کاغذ قلم به نرخ دولتي توزيع مي کنند. بعد اتاق هاي خودشان را با دست هاي توطئه گرشان در هم ريختند و مقداري هم سس گوجه، که موقع خوردن پيتزاي استکباري مصرف مي کردند، بر در و ديوار پاشيدند که آي مسلمانان بياييد ما را کشتند! آن گروه خائن ملي مذهبي هم که در بيرون بودند و براي اين جانيان چلوکباب سلطاني و دوغ حيواني و سبزي خوردن آورده بودند تا انرژي بگيرند و اعمال کثيف شان را با قدرت بيشتري انجام دهند شروع کردند به هياهو و هوچي گري. آقاي مصباح از طريق منابع خودش در انگلستان به ما اطلاع دقيق داد که پول اين چلوکباب ها را استکبار جهاني با چمدان به تهران فرستاده بود. آن خبرنگار از جان گذشته بسيجي که الان سردبير دو کوهه شده با از جان گذشتگي براي ملت شهيد پرور گزارش تهيه مي کرد که به او اتهام ناجوانمردانه زدند که با لباس شخصي آمده آنجا درگيري به پا کند. لابد انتظار داشتند با پيژامه آنجا بيايد! حال شما که به نظرم کمي سواد داري خودت قضاوت کن. آيا حق با ما بود يا نبود؟ اين از اين.

دو سه نفر در کشور به طور مشکوکي کشته شدند و دو باره بوق هاي استکباري شروع کردند به بوق زدن. يکي اش هم خود شما که همين طور راست و چپ فروهر فروهر مي کني. مگر هر چه در اين مملکت اتفاق مي افتد به ما مربوط مي شود؟ برخي برادران به خاطر اسلام عزيز، بعضي از کساني را که به نظرشان از خط دين خارج و دچار ارتداد شده بودند به درک فرستادند. آيا اين به ما مربوط مي شود؟ آنها به وظيفه اسلامي شان عمل کردند و نبايد بر ايشان خرده گرفت. شما در خارج که هستي و لابد وقت زيادي داري که عليه ما سخن پراکني مي کني، يک سر به سايت حجةالاسلام والمسلمين مصباح يزدي که استاد اين مسائل است بزن ببين چه مي گويند و آويزه گوش خود کن.

اين قدر اين وزير ِ ارشاد ِ خوش خيال، سهل انگاري کرد و اجازه داد تا کتاب هاي فرج دباغ منتشر شود که کلا جوانان عزيز ما از خط دين و فقاهت خارج شدند. مردک فکر مي کند سروش آسماني است ولي بايد بداند جايش بغل دست مارهاي غاشيه است. شما اگر خودت دستت به آن سلمان رشدي ملعون مرتد برسد چه بايد بکني؟ برادران ديني ما هم با فروهرهاي ناصبي و مختاري و پوينده همان کار را کردند. به اين حرف هاي قبض و بسطي و فربه بودن ايدئولوژي و نثر موزون توجه نکن. همين نثر را نگاه کني مي بيني از خواجه عبدالله انصاري دزديده است! اينها اصلا کارشان دزدي است؛ اينها دين ما را هم دزديده اند ولي کور خوانده اند که بتوانند قرائت خودشان را جا بيندازند. دين يکي، رهبر يکي!

يکي دو تا کشيش مسيحي در اين مملکت شصت ميليوني فريزري شدند و يک اتوبوس که حالا بر حسب تصادف رانندگي اش را يکي از برادران زحمتکش اطلاعات بر عهده داشت به طرف دره رفت و راننده آمد خودش را نجات بدهد، پريد بيرون، همه آمده اند يقه ما را چسبيده اند که شما کرده ايد! شما که عاقلي بگو من مگر چقدر وقت دارم که به همه اين کارها برسم. همان غصه برادرمان صنوبري را بخورم براي هفت پشتم کافي است.

اين نوري زاده هم که آدم را يک لحظه راحت نمي گذارد. يکي با سحر مي رود سونا، يکي ديگر در حياط محل کارش آهو نگه مي دارد که سر فرصت سر ببّرد و بخورد، يکي ديگر که حالا از شانس ما نويسنده بوده و راجع به ايران دوران باستان مطلب مي نوشته مي آيد پنچري ماشين اش را بگيرد يکي او را زير مي کند، آن ديگري رفته بدود، قلبش مي ايستد، آن مترجم هم که اين قدر زهرماري مي خورد که مي افتد گوشه خيابان مي ميرد، مي آيند گريبان ما را مي گيرند که شما کرديد. فرزندم شما خودت قضاوت کن! آيا من مي توانم اين همه کار را بکنم؟ خفاش شب و باند عقرب و ياقوت سرخ را هم مي خواهند کم کم به ما بچسبانند.

البته شايد داريم تقاص کارهاي تبليغي مان در زمان شاه ملعون را پس مي دهيم. بالاخره آنجا ناچار بوديم براي سرنگون کردن محمد رضا بعضي حرف ها بزنيم که زياد راست ِ راست نبود مثلا زلزله طبس در اثر انفجار اتمي بوده، يا فرح دستور داده که خانه مردم همان طور خشت و گلي بماند که بر سرشان خراب شود، يا سينما رکس را شاه دستور داده آتش بزنند، و از اين حرف ها که انگار خدا راضي نبود در مورد آن خبيث هم اين حرف ها را بزنيم که حالا بايد عين همان حرف ها به خودمان زده شود.خب چرا نمي رويد يقه رئيس قوه اجرائيه تان را بگيريد؟ شما که هي رئيس جمهور رئيس جمهور مي کنيد، شما که هي پشت سر او سينه مي زنيد چرا از او نمي پرسيد که چرا اين مسائل اتفاق افتاده؟ شما که مخالف ولايت فقيه هستي چرا اينجا که مي رسد از ولي فقيه سوال مي کني؟

فرزند نادانم!
شما خيلي مانده که اين پيچيدگي هاي سياسي را ياد بگيري. من وقتي رئيس جمهور شدم يک موي سفيد نداشتم، حالا که رهبر شدم يک موي سياه ندارم. اين ها را در آسياب سفيد نکرده ايم. پدر ما را شماها در آورده ايد. يک گوشه را ساکت مي کنيم يک گوشه ديگر صدا بلند مي شود. روزي که امام به جنت عزيمت فرمودند، اين آقاي هاشمي کار دستمان داد. گفت يا تو يا هيچ کس! گفت اگر ظرف بيست و چهار ساعت رهبر نشوي، مملکت به باد مي رود. به تمام نيروهاي مان آماده باش کامل داده بوديم چون پيش بيني مي کريم اوضاع قمر در عقرب شود و مردم به جانمان بيفتند. ولي هيچ اتفاقي نيفتاد. من هم گفتم برادران! دست از سر ما بر داريد. آخه من را چه به رهبر. فردا قائم مقام سابق، حجةالاسلام منتظري يقه مان را مي چسبد، مدرک تحصيلي و اجتهاد ازمان مي خواهد. ما هم که نداريم. اکبر آقا گفت اون بامن! و ما را انداخت تو اين هچل. چند وقت بعد هم، هم ما را و هم خودش را کرد آيت الله العظمي. خودش مي نشيند توي آن کاخ آينه کاري و تسبيح مي گرداند و لبخند مليح مي زند و تمام تصميمات اين مملکت را مي گيرد، ما را مي اندازد وسط، بازيچه دست بچه هائي مثل شما. من از نوري زاده بگذرم، از اين اکبر آقا نمي گذرم. حالا هم به او مي گويند مافياي اقتصادي، به ما مي گويند مافياي سياسي، به برادر خوش سيمايمان حاج آقا عسکر اولادي مي گويند مافياي تجاري، يه استاد مصباح مي گويند مافياي قند و شکر، به نورچشممان لاريجاني مي گويند مافياي اطلاعاتي، به برادرمان صفوي مي گويند مافياي نظامي! من اصلا نمي دانم در اين مملکت چه خبر است و مگر ما چند تا مافيا مي خواهيم! انگار با شما زياد خودماني شدم. بگذريم.

فرزند گمراهم!
من بعد از خواندن نامه تان به توصيه ات عمل کردم. مي بينيد که پدر پيرتان آنقدر ها هم متحجر نيست و با زمان پيش مي رود. به مجتبي گفتم کامپيوتر قديمي اش را در اندروني ما نصب کند، شايد به کار با آن علاقمند شويم. از طريق وزير، به دکتر جلالي دستور داديم خودش را براي آموزش به ما به تهران برساند. وقتي کسي بتواند روستائيان شاهرودي را با اينترنت آشنا کند و آنها را به شبکه جهاني وصل نمايد لابد به ما هم مي تواند حالي کند که چي به چي است. در اولين جلسه آموزش دکتر با لبخند مرموزي به ما گفت اگر سعي کنم روي کارهاي انيميشن و گرافيک، آموزشم را متمرکز کنم، چون در سوريه و لبنان خريدار دارد، براي آينده شغلي ام خوب خواهد بود. من حس کردم چيزي مي خواهد بگويد ولي تا الان هم درست نفهميدم منظورش چه بود. انيميشن و سوريه چه ربطي به ما دارد؟!

تازه بعد از اتصال به اينترنت بود که متوجه شدم چرا جوانان ما از راه به بيراهه افتاده اند. اوائل فکر مي کردم تقصير دباغ و کيان و صراط است ولي ديدم نه! اين دستگاه است که لانه فساد است. همان روز اول که هنوز نورچشمم لاريجاني از شرکت اينترنتي اش کد ورود ما را نياورده بود گفتم تمريني کنم که انگشت افليجم بر حسب تصادف به دکمه اي خورد و تصاويري آمد بر روي صفحه، که پناه بر خدا! با آشکار شدن تصوير، مجتبي و دکتر جلالي و خدمتکار مخصوص و حاجيه خانم روي دستگاه پريدند. پرسيدم اين چه بود؟ اين از کجا آمد؟ اين تصاوير خبيثه در کجا بود؟ نورچشمم که هنوز نيامده است و ما به جائي وصل نيستيم. مجتبي در حالي که داشت تق و تق روي دکمه ها مي کوبيد گفت در حالت "آف لاين" هستيم. گفتم هر زهرماري هستيم هستيم؛ اين چيست که آمد؟ گفتند ويروس است. ما تازه فهميديم ويروس چيست. چه بلا گرفته ويروسي بود! باز انگار بيش از حد داريم با شما احساس صميميت مي کنيم.

نورچشم مظلومم ما را به اينترنت وصل کرد و دکتر جلالي هم ما را راه انداخت. اطلاعات به ما گفته بود که جرثومه فسادي هست به نام گويا. حروف آن را با تهجي يک به يک تايپ کرديم و صفحهء ارغواني رنگي گشوده شد. در همان ابتداي کار با ديدن چهره بني صدر ليسانسه دچار خشم وافر شديم. اصلا چشم نداريم اين آدم را ببينيم. موقعي که رئيس جمهور بود هي خودش را لوس مي کرد و شب و روزش را در جبهه ها مي گذراند. اصلا کاخ رياست جمهوري اش را برده بود داخل سنگرهاي جنوب. ما البته نمي ترسيديم ولي به دليل مسئوليت ها و مشغله هاي انقلابي که داشتيم نمي توانستيم خودمان را مثل او به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برسانيم. عکس ها و فيلم هاي او را که در اخبار مي ديديم ناراحت مي شديم و حسادت بر ماغلبه مي کرد. هر روز هم خاطرات ضدانقلابي اش را در صفحه اول روزنامه انقلاب اسلامي چاپ مي کرد و با مردم در ارتباط بود. با اين کارهايش مي خواست بگويد که ماها از مردم جدا هستيم و او با مردم است. خلاصه به فرزندان حزب الله مان از طريق دفتر شهيد ِ خلد آشيان آيت، پيام داديم شعار بدهند "برگرد برو فرانسه" که او هم برگشت رفت. حالا در تبليغش مي بينيم در فرانسه هم به مردم گزارش مي دهد. باري با ديدن قيافه اين آدم آن روزمان تباه شد.

بعد آمديم سراغ اخبار و چشممان به مقاله شما افتاد و ناراحتي مان شديد تر شد. جاهاي ديگر هم مقاله هاي ديگري ديديم؛ ديديم عجب گمراه خانه اي است اين اينترنت. چقدر در مورد ما متسهجن مي نويسند. ما تا آن روز فقط روزنامه کيهان و جمهوري اسلامي و رسالت و هفته نامه شما را خوانده بوديم و دائم نظر خوانندگان آنها را مي خوانديم و فکر مي کرديم مردم چقدر ما را دوست دارند. البته مردم ما را دوست دارند و اين بنگاه هاي استکباري هستند که اين حرف هاي سخيف را در مورد ما مي زنند.

ديديم زير هر نوشته اي مي توانيم نظر بدهيم. گفتيم حالا که همه نظر مي دهند ما هم نظر اسلامي و انقلابي مان را بدهيم. نظر داديم. نظرمان را خيلي خيلي رسا و انقلابي داديم. البته اسممان را مستعار کرده بوديم. بعد گفتيم آخرين مقاله ات را بخوانيم ببينيم که در مورد مخالفان ما چه نوشته اي. ديديم نوشته اي مي توان از طريق آي.پي فهميد که کي به کي چي مي نويسد. البته ما چيزبدي ننوشته بوديم و نظر بدي نداده بوديم ولي نمي دانم چرا در اثر خجالت، نياز به يک ليوان بزرگ شربت شفنتوس پيدا کرديم. بعد مجتبي گفت بايد مراقب باشيم سربازان گمنام وزارت، ما را مونيتورينگ نکنند. نفهميديم چه مي گويد ولي فهميديم که منظورش اين است که فقط به سايت هاي آيت الله مصباح و دفتر آثار امام بايد نگاه کنيم.

بعد به بي.بي.سي رفتيم. ديديم مصاحبه اي با گروه "ديو" انجام داده. شما در مسخره بازي قبلي ات نوشته بودي براي برادران ما از گروه "ديو" دعوت خواهي کرد که برايشان برنامه اجرا کند. با شنيدن چيزهايي که "ديو" گفت و خواند تا صبح کابوس ديديم؛ درخت ديديم؛ تير چراغ برق ديديم؛ عمامه ديديم؛ خودمان را در يک وضعيت نابسامان ديديم. آخر ما عادت به اين گونه صحبت ها نداريم و هميشه تعريف شنيده ايم.

بعد از تمام اين مراقبه ها تازه متوجه شديم که چرا جوانان ما به گمراهي کشيده شده اند و به جاي بحث هاي ديني و حوزه اي با يکديگر چت مي کنند. به چت روم گويا رفتيم. ديديم دختر و پسر ِ نامحرم براي خودشان آهنگ مي گذارند و گل مي گويند و گل ميشنفند. گفتيم با نام مستعارمان چيزي بگوئيم و ارشادشان کنيم. ياد آي.پي و مونيتورينگ افتاديم و صرفنظر کرديم. ولي دلمان خون بود. به چت روم قربده دات کام رفتيم. ديديم آنجا هم بساط فساد چيده اند.

با ديدن اين صحنه هاي مستهجن ِ غير اخلاقي، غيرت ديني مان به جوش آمد. به ذهنمان زد همان طور که در باره مطبوعات اظهار نظر کرديم و به فاصله چند ساعت قاضي محبوبمان مرتضوي در ِ دکان اين ايادي خود فروخته را تخته کرد، نظري صادر کنيم و در دکان اينترنت را هم تخته کنيم. ولي با ملاحظه آنچه که حجة الاسلام مصباح يزدي در باره اينترنت گفت فکر کرديم شايد ورود قند و شکر به کشور با اين نظر ما دچار اغتشاش شود. اکبر آقا هم قبلا در باره آن لاين بانکينگ يک چيزهائي گفته بود که درست سر در نياورديم، و اصلا بهتر است او را به حال خودش بگذاريم. نورچشمان ما، آن دو طفل غريب، برادران لاريجاني هم چون خودشان شرکت ارائه خدمات اينترنتي دارند مي توانستند در اثر اين تصميم ما متضرر شوند که از نظر دادن صرفنظر کرديم. گفتيم فعلا به همان فيلترينگ قناعت کنند. انگار باز زياده از حد لزوم سخن رانديم. تمام اينها تقصير خدمتکار ماست که درصد ِ ترکيب عسل و زعفران و کوکنار هنوز دستش نيامده است.

تا به حال ديده نشده است که رهبر يک مملکتي مستقيما براي يک آدم عادي چيزي بنويسد. ديدي که حتي رئيس جمهور محبوب ما حاضر نشد دو کلمه در باره جايزه شوم نوبل به آن خانم معلوم الحال، که در خارج حجاب اسلامي اش را رعايت نمي کند و در داخل به مردان دست مي دهد، چيزي بگويد. باز بگوئيد اصلاحات اصلاحات.

بار ديگر شما را نصيحت مي کنم که دست از خباثت ها و شرارت هاي تان برداريد و ضمن توبه از کارهائي که کرديد و چيزهائي که نوشتيد طلب استغفار کنيد. بلکه در آن دنيا با تواب محشور شويد. در غير اين صورت در اندرزگاه هاي مان چنان اندرزي به شما مي دهيم که مانند پيمان عارف از زندگي تان سير شويد.

سيد علي خامنه اي
شهر رمضان سنه هزار و چهارصدو بيست و چهار
**************
آلمان
نوامبر 2003

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

دنبالک:
http://khabarnameh.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/961

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'پاسخ مقام معظم رهبري به نويسنده معلوم الحال ف.م.سخن، طنزنوشته اي از ف.م.سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016